eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
7.9هزار ویدیو
300 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
ای 🌺ـگل زیبای مریم چیستی؟ 🕯ـشمع شب‌های غمینم کیستی؟ صبحِ یک روز سعیدِ صبحِ نو یک بغل ✨ـنوری و مبهم نیستی... دل که نافرمان ز عقلِ ❣ـعاشق است با تو اعجاز است این هم‌زیستی... به ✍ـقلم طرح از امین دریانورد +وعجل_فرجهم 🌺🌹 رفیق شهیدم🌹🌺
🕊🕊🕊 کرامات_‌و_معجزات‌_شهدا ✨ 🌹 💠راهی ترکیه شدیم، به اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه. ونیز هم که نرفتم چون وسط مدارس بود، عاشق درس و تحصیل بودم قرار بود دیپلم که گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور... 🍃بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه. زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر 💠خانم مافی : خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشید از مدرسه 😤اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم برام مهم نیست... 🤨🤨🤨 ⚠️من کلا دانش آموز شری بودم. یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن. منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین. 😱😱😱 💠بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم، منم که غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه... ادامه دارد... +وعجل_فرجهم @Refighe_Shahidam313
✨ 🌹 ¤•¤•¤• 🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤••• سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم. یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم، بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد. 👌سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم. همه جور تیپ تو بچه ها بود. 🔺روز اول که رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی 🧕ـمحجبه هست، پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن... 🤪🤪🤪 👤دبیر زیست وارد کلاس شد، اسمها رو که خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی، اسم منو که خوند تا گفت محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من فهمیدید... 🍃فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره، برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختره ی امل!!! فاطمه سادات متعجب شده بود و من خیلی عصبانی بودم... 🤬🤬🙄🙄 هیچ وقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده. بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره، همسرشم اس و بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده. 🔸سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم، نزدیک بود سرش بشکنه که سریع خودشو جمع کرد 🙃چقدر اذیتش میکردم طفلکو اما اون شدیدا صبور بود. یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست... ادامه دارد... 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 ادامه دارد... +وعجل_فرجهم @Refighe_Shahidam313
کم 😌ـناز و °°ادا°° بر سر ما ریز ❣ـعزیزم این 💝ـدلکده‌ی ما به °°فدای°° تو ❣ـعزیزم.. به ✍🏻ـقلم طرح از +وعجل_فرجهم @RRefighe_Shahidam313
💑ـهمسرانھ •|😍|• تُــ|❤️|ــو بـخند •(☺️)• تا بـه همه ثابـت ڪـنم •|😉|• یــڪ 🤪ـدیـوانـه •(😄)• دوایش قـرص نیست •|❗️|• لبخند تــ|💞|ــو ست..! •(😊)• +وعجل_فرجهم @Refighe_Shahidam313
اینکه با خانومتون مثل 👸🏻ـملکه ها رفتار کنید، اسمش "زن ذلیل" بودن نیست، اسمش "مرد" بودنه ... +وعجل_فرجهم http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
شال عزای ماتم رو شونه هامون افتاد... زهرا خودش دوباره دنبالمون فرستاد... پ.ن : این شبها برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان (عج) زیاد دعا کنیم +وعجل_فرجهم http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
🕊 مفهوم در رفتار و عمل را در زندگی با درک کردم 💠 محسن حیدری شهدای_مدافع_حرم می گوید: شخصا معتقدم تا وقتی با شخصی که خالص باشد زندگی نکنی نمی فهمی مفهوم اخلاص یعنی چه؟ و من این مساله را با چشم ها ی خودم در زندگی مشترک با آقا محسن درک کردم . +وعجل_فرجهم http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
⚠️ دو جمله معروف👇👇 1. عیسی به دین خود، موسی به دین خود❗ 2. هر کسی رو توی قبر خودش میگذارن❗ از کجا اومده؟؟؟ 🤔🤔🤔 🚫 فردی انگلیسی هست که به عنوان در قالب یک فرد و در بین نفوذ پیدا کرده بود...😏 به حدی که به عنوان دوست صمیمی و یار غار دوستان مومنش شده بود 😱😱😱 🚫خود این مستر همفر در خاطرات خود میگوید یکی از های من در این بود که این دو جمله را در بین مردم ایران رواج دهم❗ و چــقــــدر قشنگ توانسته ماموریت خود را اجرا کند که سالهای سال هنوز این دو جمله در بین مردم رواج دارد... 😒😒😒 اگه ما هم تو اعتقاداتمون مصِر بودیم الان نورعلی نور شده بود +وعجل_فرجهم 👇🥀👇🥀👇🥀👇 @Refighe_Shahidam313
درد و درمانم تویی ^ـبانوـی^ من چشم تو ^ـنور شب^ جانکاه من در وصال و هجر تو فرقی که نیست چون همیشه باشی اندر ^ـقلب^ من به قلم @Refighe_Shahidam313
تو 😁ـبخند من قول می دهم که تمام سوژه های 📸ـعکاسی من تو باشی... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
تعریف من از ❤️ـعشق همان بود ک گفتم در بند کسی باش که در بند ^·حسین·^ است... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کنارم که باشی... خورشید هم به بودنت... حسادت خواهدکرد... 😍😍😍 دیگر... ماه را... نمی دانم...!! 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
🧔🏻ـمـن اهدا کنندۀ عضو نیستم... ☝️ـولی میتوانم ❤️ـقلبم را به تـوـ👉 💝ـاهداء کنم... ☺️☺️☺️ 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
عُـمره‌ بانو: تفاوت‌‌من‌‌بادخترانۍ‌چون‌خودم دراین‌بو‌دڪہ آنھا ‌سال‌هادرپۍ‌ ومن‌درپۍ آن‌هاهم‌بالین‌میخواستند ومن‌ من‌بہ‌دنبال‌مرامۍ‌بودم ڪہ‌مریدش‌باشم... مرامۍ‌ڪہ‌نشانش‌ حُـب‌علۍ‌ست... ↓ سریال مختارنامـــــه 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
چند‌ روز مونده به اعزام زنگ ‌زدم‌ به مادرم‌ گفتم: سید میخاد بره... مادرم ‌گفت: ان شاءالله نمیبرنش؛ من چون میدونستم ‌دعاهای مامانم پیش خدا مقبولِ گفتم‌: مامان این دعا رو نکنید؛ شاید قسمتش 🥀ـشهادت باشد. اگر ما با دعاهامون مانع رفتن و 🌷ـشهید شدنش بشیم‌، اون دنیا چطور جواب گوی سید اصغر باشیم؟ من به خاطر ارادتی که به مادرمان حضرت زهرا(س) داشتم، زبانم نمی چرخید که بگم نره. به خودم می گفتم: این همه همیشه دم از محبت به اهل بیت(ع) می زنیم؛ تو روضه ها گریه می کنیم که امام حسین(ع) تنها بود و کسی کمک حالش نبود؛ کاش اون موقع ما بودیم؛ ... خب الان وقت عمل بود و باید به اون شعاری که همیشه می دادیم، عمل می کردیم. از جدایی سید خیلی درد می کشیم؛ ولی توسل ما به حضرت زهراست و خوومونو آروم می کنیم؛ همه از وابستگی و علاقه بین یک زن و شوهر جوان خبر دارند؛ اما با توسل به حضرت آرام می گیریم.. زندگی مشترک ما بسیار کوتاه بود؛ اما بهترین لحظات عمرم را در این مدت کوتاه طی کردم؛ سید اصغر هم. تو اش نوشته بود که بهترین لحاظات زندگی ام را در کنار همسرم بودم... حیف که بیشتر از این قسمت نشد در کنارش باشم؛ ان شاءالله آن دنیا در کنار هم باشیم... از زبان « » 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
جنگ امروز اسلحهـ🔫‌ نمی‌خواد... اسلحه‌ ات رو‌ باید ‌تو مغزتـ¿ 💪ـپرورش‌بدی... که‌بتونی تو دنیای مجازی بـا‌دشمن‌واقعی‌بجنگیـ👊 نه‌اینکه‌ تو جبهه خودی‌؛ گل‌ به‌ خودی بزنیـ :-\ جنگ این‌ روزا ‌ 👨🏻‍🎓ـنخبه‌ 📿ـمومن‌ میخواد‌ نه‌ علافـ(:V) تـو‌ی فضای مجازی🙃✋🏻 ☝️🏻 به‌خودمون بگیریم😉
‌ ❤️ ❤️(قسمت25) شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم و گفت:آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدے؟ با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادے نرہ توے چشم هام! همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم:شهریار یعنے بزنے نہ من نہ تو! مادرم با حرص گفت:واے انگار پنج شیش سالشونہ!بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ! دستم هام رو از روے صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم نشستم،شهریار چندبار انگشت اشارہ ش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات! مثل هرسال سر سفرہ هفت سین مون ڪیڪ تولد هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہ ے نو! دست هامون رو براے دعا بالا گرفتیم ڪہ صداے زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم:من باز مے ڪنم! آیفون رو برداشتم:بلہ! صداے عمو حسین اومد:مهمون بے دعوت نمیخواید؟ همونطور ڪہ دڪمہ ے آیفون رو فشار مے دادم گفتم:بفرمایید! رو بہ مادرم اینا گفتم:عاطفہ اینا اومدن! زیاد برامون جاے تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطورے بود! همہ براے استقبال جلوے در ایستادیم،خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مے شدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل،عمو حسین گفت:دختر امون بدہ! هانیہ دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخون هام بشڪنہ! دست هام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت:هین هین تولدت مبارڪ! لبخندے زدم و گفتم:مرسے عاطے فقط استخون برام نموند! سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن،مریم بغلم ڪرد و گفت:تولدت مبارڪ خانم خانما! با لبخند تشڪر ڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مے رفت گفت:تولدتون مبارڪ! سرد گفتم:ممنون! همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمع هاے روے ڪیڪ،نوزدہ! اے ڪاش عدد یڪ رو میذاشتن! عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صداے توپ اومد و بعدش هم مجرے ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مے گفت! همہ مشغول روبوسے و تبریڪ گفتن شدیم،شهریار شیرینے رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد. خالہ فاطمہ با شوق گفت:امسال سال خیلے خوبیہ! بے اختیار گفتم:آرہ! مریم با شیطنت گفت:ڪلڪ یہ خبرایے هستا! بے تفاوت گفتم:نہ از اون خبرا! همہ خندیدن،شهریار با اخم گفت:مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادے؟ عموحسین با دست زد بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت:داش غیرت! پدرم بہ شوخے گفت:اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا هست! خالہ فاطمہ گفت:پس بریم لباس آمادہ ڪنیم براے عروسے. با شیطنت بہ شهریار نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ ولے براے عروسے شهریار! همہ با هم اووو گفتن و شهریار سرش رو انداخت پایین! عاطفہ آروم گفت:هانے جدے میگے؟ در گوشش گفتم:آرہ بابا،عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس! عاطفہ با ناراحتے گفت:ببین دختر چے هست!شهریار شما از اول بے سلیقہ بود! بہ زور جلوے خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم! مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد،پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت:حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید براے خواستگارے از عاطفہ جون براے شهریار بیایم! قیافہ عاطفہ دیدنے بود،با خندہ سرم رو انداختم پایین! عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مے رفت! با خندہ گفتم:گفتم ڪہ خل و چلہ! عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہ هاش قرمز شدہ بود! خالہ فاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت:صاحب اختیارید!بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبرے بود ڪہ شنیدم! خندہ م قطع شد،ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم! خبر بچہ دار شدن امین و مریم نمیتونست براے من خوش حال ڪنندہ یا ناراحت ڪنندہ باشہ،حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جورے شد! زخم هاے گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ! همہ با خوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن،امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین و دست همدیگہ رو گرفتن! خالہ فاطمہ گفت:هانیہ شمع ها آب شد!تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن! لبخندے زدم و شمع ها رو فوت ڪردم! زیر لب گفتم:نوزدہ سالگے از تو شروع میشم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے کپی_بدون_ذکر_منبع_یا_تغییر_در_متن_حق_الناسه_و_اخلاقی_نیست Instagram:leilysoltaniii❤️
❤️ ❤️ (قسمت26) آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،سرکوچه ایستاده بودن،هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،فردا عقد شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم! عاطفه با دیدنم تعجب کرد،با هردوشون دست دادم و سلام کردم! به سمت بازار راه افتادیم،عاطفه با تردید پرسید:هانی برای همیشه چادری شدی؟! نگاهش کردم و گفتم:آره! دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت:عاطفه اون لباسو ببین! عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:لباس جشن رو باید آقامون بپسنده،یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین! مریم با شیطنت گفت:بله!بله! با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم:اینجا مجردم هستا! عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت:دخملمون چطوله؟ مریم لبخندی زد و گفت:خوبه! با تعجب گفتم:مگه جنستیش معلوم شده؟! مریم با شرم گفت:چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم! آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه! سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم:خدا حفظش کنه! باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود! مشغول تماشا کردن ویترین مغازه ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن! سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین مغازه ای بودن! با دیدنش تعجب کردم،سهیلی تهران چی کار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی،این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی! چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم:سلام! سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می کرد! _سلام خانم هدایتی! با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم:سلام! دختر با تعجب دستم رو گرفت و جوابم رو داد،به چهره ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه. سریع گفتم:من شاگرد آقای سهیلی هستم! صدای عاطفه رو شنیدم:هانیه! برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد،شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟! _الان میام،شما انتخاب کنید! دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم:از دیدنتون خوشحال شدم! دختر با کنجکاوی گفت:چی میخواید بخرید؟ از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت:حنانه! حنانه بدون توجه به سهیلی گفت:ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم! _نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم! حنانه با ذوق گفت:آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر! از حرف هاش خنده م گرفت،سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم! سرم رو بلند کردم و گفتم:خدا متاهلشون کنه! حنانه با اخم مصنوعی گفت:خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن! سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا. _حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟! با تعجب نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن! حنانه با تاسف رو به من گفت:میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن نداره و اینه! از حالت هاش خنده م گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم:من دیگه برم خداحافظ! حنانه لبخند مهربونی زد و گفت:خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟ سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت:حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟! حنانه توجهی نکرد و گفت:خداحافظ هانیه! با لبخند گفتم:خداحافظ. رو به سهیلی گفتم:خدانگهدار استاد! خواستم برم که سهیلی گفت:خانم هدایتی! برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت:متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه! و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم:مگه من چی گفتم؟! ✍🏻نویسنده:لیلی سلطانی Instagram:leilysoltaniii ❤️
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#یڪ‌روایت‌عاشقانہ💍 پس از شروع زندگےِ مشترکمآن یک میهمانے گرفتیم☺️ و عده‌اے از اقوام را بہ خانہ‌م
. . در سوریہ ایمان بہ دوستانے کہ مداحے میکردند میگہ برایم روضہ حضرت ابوالفضل بخونید و بهشون میگہ برایم دعا کُنید♥️ اگر قرار هست بشم یا بہ روش آقا ابوالفضل یا بہ روش سرورمون آقا امام‌حسین یا بہ روش خانم فاطمہ‌زهرا ایمان بہ سـہ³روش شهید شد:↓ دستے کہ عبارت یا رقیه روےاش نوشتہ شده بود مثل آقا ابوالفضل قسمتے از گردنش مثل سرورمون امام‌حسین🌙 و قسمت اصلے جراحت ایمان پهلو و شکم بود مثل خانم فاطمہ‌زهرا کہ بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجہ مےشوند یڪ قسمت از بدنش جا مانده کہ آن را همان جا در سوریہ تپہ العیس دفن میڪنند یعنے یـک¹ قسمت از وجود مَن در خاڪ سوریہ جا ماند🙃🥀 پآیآن. .
اردیبهشت ۱۳۶۵ کودکی پا به عرصه وجود گذاشت که نامش را حسین نامیدند و در شناسنامه‌اش « _امیدواری » نقش بست. در سن 8 سالگی به میدان معلم یافت‌آباد نقل مکان کردند و حسین عضو مسجد علی ابن موسی الرضا(ع) شدند و مدتی هم در کانون قرآن مسجد مشغول فعالیت شد. حسین در خانواده‌ای پرجمعیت به دنیا آمد و ۱۱ خواهر و برادر داشت. آخرین پسر این خانواده بود و گوش به فرمان پدر و مادر، آنها را احترام می‌کرد. قرآن‌خوان بود و هر روز مسجد می‌رفت و در کلاس‌های قرآن شرکت و قرآن تلاوت می‌کرد. دوران کودکی حسین در محله (ع) گذشت. از همان کودکی فعالیت‌های مسجد و امامزاده شرکت می‌کرد و به یاد دارم روز از صبح اول وقت که دسته‌های مختلف عزاداری به امامزاده می‌آمدند برای آنها اسفند دود می‌کرد و از عزاداران پذیرایی می‌کرد. حسین از همان دوران، تلاوت قرآن را شروع کرد و در مسجد محل قرآن می‌خواند. وی جوانی ساده، سر به زیر و مطیع بود و هرگاه کاری از او می‌خواستیم فوراً اطاعت می‌کرد. پس از کسب دیپلم علوم انسانی در سال 1385به خدمت سربازی رفت. در طول 2سال سربازی دو مرتبه سرباز نمونه معرفی شد. پس از پایان سربازی مشغول به کار شدند. در سال 1394 متوجه شدند به نیرو اعزام می‌کنند و برای اعزام به سوریه ثبت نام کرد. در آخرین محرم زندگیش هم خادم زهرا(س) در شدند. @Refighe_Shahidam313
✨ ا ﷽ ا ✨ ⚠️ ✅ لطفا این پست را با دقت کنید..👇 ⁉️ آیا ↓می شناسید؟؟ 🤘 نماد عمومی شیطان پرستان 🖕 نماد ضد فرهنگی 👁 نماد یک چشم شیطان پرستی 👩‍👩‍👦👩‍👩‍👧👩‍👩‍👧‍👦👩‍👩‍👧‍👧👩‍👩‍👦‍👦 هم جنس گرایی زنان 👨‍👨‍👦👨‍👨‍👧👨‍👨‍👧‍👦👨‍👨‍👦‍👦👨‍👨‍👧‍👧 هم جنس گرایی مردان ☯️♋️ نمونه ای از اعداد 6 و9 ♍️ کلمه "الله" که وارونه شده ♉️➰♈️ نمایی متشابه به بز شیطان پرستی ☣️ 3 بز ➿2 بز ✝️☦️ ☮️صلیب 🙏 علامت نماد هندو و مسیحی و بودايی؛ 🎄علامت کریسمس 👐 🙌 برعکس کردن حالت قنوت مسلمانان؛ (به انگشتان شصت خود هنگام قنوت توجه کنید) 🗽 مجسمه آزادی 🕍 عبادتگاه صهیونیسم 🕎 آرم سازمان موساد صهیونیسم 🔯✡️نشان صهیونیسم 🏳️‍🌈🌈 نماد همنجنس بازی و همنجنس باز ها 🕍معبد شیطان ♏️♍️♌️♋️♉️ نماد های دیگر شیطان 🔱 نماد سلاح شیطان یا همان سر نیزه شیطان 👹👿👺 صورتک شیطان 🙌 توهین به قنوت مسلمین 👁چشم شیطان سعی شود از این علامت و نشانه ها استفاده .. مسلمانان بیدار باشید ... ببینید چقدر $فعال است!!! این پیام جاریه است... متاسفانه بیشترین استفاده روزمره که حتی بین ها مشاهده میشه علامت🙏 است ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
فرازي ازنامه #شهيد_عليرضا_نوری است که تنهاجلوه اي ازعشق وعلاقه زائد الوصف شهدا به همسرانشان رابازگ
به سبب تعلق خاطري كه به همسران خودداشته اند حتي به ريزترين كارهای آنها كه گاه از نگاه بسياري از مردان معمولي به دور می ماند ،اهميت مي دادند وسعي نمي كردند كه خودرا نسبت به مسائل بي توجه نشان دهند. هرگاه كه درفرصتي به ملاقات همسرو فرزندان خويش مي آمدند سعی بر آن داشتند تا كمك حالی برای خانواده باشندوتاجايي كه امكان داشت ازمحبت ورزيدن به آنهادريغ نمي كردند... ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
قوڸ دادم ‌و سر قول خودم مے‌مانم... مطمئڹ باش شما دلبرتاڹ محجوب است شهر بےهمقدمے مثل تو خیلی س
تو در قلبـ💞 من جای داری و خـــ"💖"ـــدا در قلب تو! تـازه فهمیـدم... راز نزدیـک تـرشدنـم را بـه خـدا... ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄