#خاطرات_شهید
فقط یک #آرزو دارم....!!!
گفت:
«توی دنیا بعد از #شهادت فقط
یک آرزو دارم:
اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».
تعجب کردیم.
😳😳
بعد گفت:
«یک صحنه از #عاشورا
همیشه 💔ـقلبمو آتیش می زنه؛
بریده شدن گلوی #حضرت_علت_اصغر»
😔😔
#والفجر_یک بود که #مجروح شد.
یک تیر تو آخرین حد بردش خورده
بود به گلوش.
وقتی می بردنش عقب،
داشت از گلوش خون می آمد.
می گفت:
آرزوی دیگه ای ندارم مگر #شهادت.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#التماس_شفاعت
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
️نام: مهدی نام خانوادگی: باکری تاریخ ولادت : ۱۳۳۳/۱/۳۰ محل ولادت: میاندوآب تاریخ شهادت : ۱۳۶۳/۱۲
#خاطرات_شهید
🔹گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاو شدم، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقامهدی است.
🔸آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت....ادامه دادم : قا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا.جارو رو بدین من، آخه چرا شما؟؟؟؟
🔹خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون اقامهدی رو کشیدم : زن رفتگرمحله، مریض شده بود..
بهش مرخصی نمیدادن میگفتن اگه توبری نفرجایگزین نداریم.
🔸رفته بود پیش شهردار و اقامهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش...
اشک تو چشام جمع شد هرچی اصرار کردم اقامهدی جارو رو به من، نداد.
🔹خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا کسی متوجه نشه. رفتگر آن روز ما، شهید مهدی باکری #شهردار_ارومیه بود...
📎فرماندهٔ دلاورلشگر ۳۱ عاشورا
#شهید_مهدی_باکری🌷
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
#خاطرات_شهید
♦️به ناصر گفتم شما با این سن کمت می خوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟
گفت: من میرم ومملکتم رانجات میدم ....سال های اول جبهه می روم و سال های آخر هم شهید میشم.
گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟
گفت:اگه جواهرات بسیار قیمتی به شمابدن وبعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمی دی؟
🔹گفتم:بله تحویل :حالامنم امانتم حالا فکر کن می خوای به صاحبش تحویل بدی،مامان راضی باش به رضای خدا.
سرانجام 30اسفند ماه سال 1366 در عملیات والفجر10 در منطقه عملیاتی دشت خرمال به شهادت رسید
#ﺷﻬﻴﺪﻧﺎﺻﺮ_ﻭﺭاﻣﻴﻨﻲ
#شهدای_فارس
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#شبتون_شهدایی🌷
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#خاطرات_شهید
هفته آخر بهمن ماه بود که برای ماموریت به مدت 5 روز به دیرالزور رفتند موقع بازگشت پس از سال ها برف شدیدی شروع به باریدن گرفت که همه می گفتند بارش این برف در سوریه بی سابقه است به خاطر بدی شرایط هوا نتوانستند با هواپیما از دیرالزور به دمشق برگردند و مجبور شدند با ماشین راهی دمشق شوند. فردای آن روزعازم حماه شدند هوا همچنان سرد بود برف می بارید در راه رفت ماشین خراب می شود و یک ساعتی کنار جاده مشغول رفع مشکل ماشین می شوند و دمای هوا هم لحظه به لحظه کمتر می شود ماشین بالاخره درست می شود و به راه می افتد اما از دریچه هایش باد سرد می زند با این اوصاف سه ساعت به حماه می روند و بعد از انجام کارهایشان با همان ماشین به دمشق باز می گردند وقتی به دمشق رسیدند از شدت سرما در حال لرزش بودند شوفاژ ها قطع و هیچ وسیله گرم کننده دیگری نبود چهار تا پتو دور ایشان انداختیم و با سشوار سعی کردیم گرمشان کنیم اما همچنان می لرزید و از همانجا بود که سرماخوردگیه ایشان شروع شد و روز به روز حالشان بدتر شد واز طرفی بخاطر حضور مجدد شان در منطقه دیر الزور و بوکمال که آلوده و شیمیایی بودند وضعیت ریه شان به شدت وخیم شد و در نهایت در بامداد 14 اسفند به شهادت رسیدند بعد از شهادت ایشان بود که متوجه شدیم تمام آن زخم های پوستی اثرات شیمیایی شدن ایشان بود که باعث می شد این زخم ها بوجود بیایند و دلیل اینکه این سال آخر هم شدت زخم ها افزایش یافته بود بخاطر حضور مجدد در محیط شیمیایی و آلوده بوده که اوضاع را وخیم تر کرده است.
پدرم پس از طی یک دوره رنج و درد ناشی از اثرات حملات شیمیایی داعش در کشور سوریه بالاخره درچهاردم اسفند ماه سال ۱۳۹۹ به درجه ی رفیع شهادت نائل آمدند ...
کلیپ شهید مهران خالدی تو راه پیاده #اربعین
#شهید_مهران_خالدی
#کلیپ_شهدا
جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
❀❀
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
⚘﷽⚘
📌برگی_از_خاطرات
برای انجام یک دوره آموزش غواصی رفته بوديم قشم.
چند روزي كه گذشت و جاهای مختلف رفتيم و يه دوری تو پاساژا زديم و در نهايت شب آخر می خواستيم بريم يكى از مراكز خريدِ معروف قشم .
به مسعود گفتم که بیا باهم بریم خرید من هر چی گفتم پاشو بريم، نميومد و دليلشم نمی گفت.
و از اونجايی كه اگه نميومد به ما هم خوش نمي گذشت به حاجی گفتم كه مسعود نمياد؛ شما بهش بگی نه نميگه.
بعد از گفتن حاجی، بلند شد
وباكمال عصبانيت به من گفت
اگه بيام و به ((گناه)) كشيده بشم تو مسوليتشو قبول ميكنی...
اون موقع خنديدم ولی الان وقتى ياد اون حرف مسعود مى افتم،
فقط گريه مى كنم به حال خانم هايى كه ارزش خودشونو نمى دونن و با پوشش نامناسب باعث به گناه افتادن جوونا ميشن...
مسعود از چشم هاش مراقبت کرد که خدا خریدارش شد.
هرکس می خواد راه مسعودو بره یه راهش اینه که از چشماش مراقبت کنه...
شهیـدمسعودعسگرے
#شهید_مسعود_عسگری
#خاطرات_شهید
#خاطره_شهید
#خاطره
جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═✌️🍂🌺❤️🌺🍂✌️═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#خاطرات_شهید
🔹با سید رفته بودیم حمام عمومی. سید انگشترهای دستش را در آورد و کنار حوض گذاشت. آب را پاشیدم سمت حوض. رنگ از چهرهٔ سید پرید. او به دنبال انگشترش می گشت. انگشترش را آب برده بود داخل چاه. دیگه کاری نمی شد کرد. به شوخی به سید گفتم: تو نباید به مال دنیا دلبسته باشی.
🔸گفت: «راست میگی ولی این هدیهٔ همسرم بود؛ خانمی که ذریهٔ حضرتزهرا (س) است. اگر بفهمد همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.» روز بعد به همراه سید راهی مازندران شدیم در حالی که ناراحتی در چهره اش موج می زد.
🔹دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. ناخودآگاه نگاهم به دست سید افتاد. خواب از چشمانم پرید. دستش را در دستانم گرفتم. با تعجب گفتم: «سید این همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت آروم باش. انگشتر خود خودش بود. من دیده بودم که سید یه بار به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید. خودم دیدم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. حالا همان انگشتر در دست سید بود.
🔸با تعجب گفتم تو رو خدا بگو چی شده؟ اما سید حرفی نمی زد و بحث را عوض می کرد. اما این موضوعی نبود که به سادگی بشود از کنارش گذشت. سید را حق مادرش قسم دادم. گفت چیزی را که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن و حتی اگه تونستی بعد از من هم به کسی نگو چون تو را به خرافه گویی متهم می کنند.
🔹سید گفت: «من آن شب به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم. گفتم مادر جان بیا و آبروی من را بخر. بعدش طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم.
🔸نیمه شب بود که برای نمازشب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و انگشترم روی مفاتیح بود. رفتم وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. رفتم سمت مفاتیح تا انگشترم را دستم کنم . یکباره با تعجب دیدم دو تا انگشتر روی مفاتیح هست. با تعجب دیدم همان انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت. با همان نگینی که گوشه اش پریده بود، نمی دانی چه حالی داشتم.»
#شهید_سید_مجتبی_علمدار🌷
سالروز شهادت و ولادت هر دو یکی است
●ولادت : ۱۳۴۵/۱۰/۱۱ ساری
●شهادت : ۱۳۷۵/۱۰/۱۱ عوارض ناشی از شیمیایی
#شهید_امروز
#حضرت_زهرا
جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
﴾﷽﴿
#خاطرات_شهید
.
«از دامن زن مرد به معراج میرود»
این جملهی امام خمینی(ره) وقتی برایم معنی پیدا کرد که خبر شهادت آقا وحید رو بهم دادند...
.
اون لحظهای که بدون توجه به اطرافم بی امان اشک میریختم!
بی تابی و دلتنگی امانم را بریده بود.
هرچه گریه میکردم آرام نمیشدم.
انگار قلب و جگرم میسوخت.
در میان بیقراریهایم دستانِ پر از مهرش را روی دستانم حس کردم.
نگاهش کردم، نگاهم کرد.
دستی به سر و صورتم کشید و گفت:
«دخترم ناراحت نباش، بیتابی نکن، انقدر گریه نکن وحید الان پیش امام حسینه، همون جایی که دوست داشت. آروم باش، تمام نگرانی من تویی، کمتر اشک بریز. جای بدی که نرفته، هدیهای ناقابل تقدیم خدا کردیم تو هم راضی باش عزیزم.»
چقدر بزرگ بود، چقدر روحِ عظیمی داشت.
چقدر آرامم کرد.
انگار فرشتهای بود از جانب خدا...
عطرِ بهشتی وحید را همراه خود داشت.
عجب جملهی درستی؛
امام راست میگفت.
وحید از دامن پاک مادرش به معراج رفت...
✍ راوی: مادربزرگوار شهید
#شهید_وحید_زمانی_نیا
#شهید_مقاومت
#مرد_میدان
#سالروز_شهادت
#شهید_امروز
🌷🕊🌷🕊🌷
جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
سالگرد شهادت #حاج_عماد_مغنیه گرامی باد #شهید_امروز هدیه به روح مطهرش صلوات جهت تعجیل در فرج آقا#اما
#خاطرات_شهید
●روز آخر به من گفت :«زيباترين كاري كه در شهادت من مي تواني بكني، اين است كه مثل حضرت زينب (س) صبور باشي تا من از شهادتم نهايت لذت را ببرم.»
○پسرم اباالفضل كه دو ساله بود بعد از شهادت پدرش مرتب مريض مي شد و دائماً سراغ بابا را از من مي گرفت. هر روز غروب موقع اذان كه مي شد، مي گفت: «عكس بابامو بدين.»
●عكس را بغل مي كرد و مي بوسيد و روي پاهايش مي گذاشت و به خيال خودش لالا،لالا مي گفت تا بابا بخوابد. گاهي هم دستهاي كوچكش را رو به آسمان بلند مي كرد و مي گفت: «خدا ! مگه تو بابا نداري؟ چرا باباي منو گرفتي؟» بي قراري هاي اين بچه همه را منقلب كرده بود.....
✍️به روایت همسربزرگوارشهید
📎جانشین گردان یارسول لشگر ۲۵ کربلا
#سردار #شهید_محمد_حسین_باقرزاده
#سالروز_شهادت
#شهید_امروز
●ولادت : ۱۳۳۹/۶/۲۶ قائمشهر ، مازندران
●شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۴ فاو ، عملیات والفجر۸