eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.5هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
10.5هزار ویدیو
327 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
|•سلام‌بر‌ابراهیم‌•| والیبال‌تک‌نفره بازوان قوي ابراهيم از همان اوايل دبيرســتان نشــان داد که در بســياري از ورزشها قهرمان اســت. در زنگهاي ورزش هميشــه مشــغول واليبال بود. هيچکس از بچه ها حريف او نميشد. يک بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه ما از جمله معلم ورزش، شــاهد بوديم که چطور پيروز شد. از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازي ميکرد. بيشتر روزهاي تعطيل، پشت آتش نشاني خيابان 17 شهريور بازي ميکرديم. خيلي از مدعي ها حريف ابراهيم نميشدند. اما بهترين خاطره واليبال ابراهيم بر ميگردد به دوران جنگ و شهرگيالنغرب، در آنجــا يک زمين واليبال بود که بچههاي رزمنــده در آن بازي ميکردند. يک روز چند دســتگاه ميني بوس براي بازديــد از مناطق جنگي به گيالن غرب آمدند که مســئول آنها آقاي داودي رئيس ســازمان تربيت بدني بود. آقاي داودي در دبيرستان معلم ورزش ابراهيم بود و او را کامل می شناخت. ايشان مقداري وسائل ورزشي به ابراهيم داد و گفت: هر طور صالح ميدانيد مصرف کنيد. بعد گفت: دوســتان ما از همه رشتههاي ورزشي هستند و براي بازديد آمده اند. §اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ§ قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سربآز آقآ °@Refighe_Shahidam313° ┄┅══❁🦋🕊🦋❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
|•سلام‌بر‌ابراهیم•| شرط‌بندی آن روز هم ابراهيم با اختالف زياد برنده شد. شــب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از نماز، حاج آقا احکام ميگفت. تا اينكه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت: پيامبرصلی الله علیه وآله غ ميفرمايد: »هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست ميدهد«. و نيز فرمودهاند: »کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود«. ابراهيــم با تعجب به صحبتها گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا وگفت: من امروز ســر واليبال 500 تومان تو شــرط بندي برنده شدم. بعد هم ماجــرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده مســتحق بخشيدم! حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندي نکن. هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قويتر، بعدگفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان! ابراهيم گفت: من بازي ميکنم اما شــرط بندي نميکنم. آنها هم شــروع کردند به مســخره کردن و تحريک کردن ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه ميبازه. يکي ديگه گفت: پول نداره و... ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفتههاي قبل با شــما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم. که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد. ٭٭٭ دوســتش می گفت: بــا اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بســيار توصيهكرد كه اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
|•سلام‌بر‌ابراهیم‌•| شرط بندی شــرطبندي نكنيد. امــا يكبار با بچه هاي محله نازيآباد بــازي كرديم و مبلغ ســنگيني را باختيم! آخــرای بازي بود كه ابراهيم آمد. به خاطر شــرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد. از طرفي ما چنين مبلغي نداشــتيم كه پرداخت كنيم. وقتي بازي تمام شــد ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت. بعدگفت: كســي هســت بياد تك به تك بزنيم؟ از بچه هاي نازيآباد كســي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم َ برق بود. با غرور خاصي جلو آمد وگفت: سرچي!؟ ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري. او هم قبول كرد. ابراهيــم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد! ٭٭٭ ابراهيم به جز واليبال در بســياري از رشــتههاي ورزشي مهارت داشت. در کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود. تقريبًا از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبحهاي جمعه با چندنفر از بچههاي زورخانه ميرفتند تجريش. نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند. فراموش نميكنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند. از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشــت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد! اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سربآز آقآ °@Refighe_Shahidam313° ┄┅══❁🦋❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
|•سلام‌بر‌ابراهیم•| کشتی‌ هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باســتاني نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتي رفت. او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن 53 کيلو آغاز کرد. آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند. آقاي محمدي، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلي دوســت داشــت. آقاي گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم ميآموخت. هميشــه ميگفت: اين پســر خيلي آرومه، اما تو کشتي وقتي زير ميگيره، چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله ميکنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست. براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته! بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد، مطمئن باشيد! سالهاي اول دهه 50 در مســابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکســت داد. او در حالي که 15 ســال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد. مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد! مربيها خيلي از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابقات در حضور.. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سربآز آقآ °@Refighe_Shahidam313° ┄┅══❁🦋❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
|•سلام‌بر‌ابراهیم•| وليعهد برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده. براي همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود. ســال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن 62 کيلو در قهرماني باشگاههاي تهران شرکت کرد. در ســال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشــگاهها وقتي ديد دوست صميمي خودش در وزن او، يعني 68 کيلو شــرکت کرده، ابراهيم يک وزن باالتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد. در آن ســال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74 کيلو آموزشگاهها شد. تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود. ٭٭٭ صبح زود ابراهيم با وســائل کشتي از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جائي ميرفت دنبالش بوديم! ِ تا اينکه داخل ســالن هفت ِ تيــر فعلي رفت. ما هم رفتيم توي ســالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود. ساعتي بعد مسابقات کشتي آغاز شد. آن روز ابراهيــم چندکشــتي گرفت و همه را پيروز شــد. تا اينکه يکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشــاگرها تشويقش ميکرديم. با عصبانيت به سمت ما آمد. گفت: چرا اومديد اينجا !؟ گفتيم: هيچي، دنبالت اومديم ببينيم کجا ميري. بعد گفت: يعني چي !؟ اينجا جاي شما نيست. زود باشين بريم خونه بــا تعجب گفتم: مگه چي شــده!؟ جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشــين، پاشين بريم خونه. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سربآز آقآ °@Refighe_Shahidam313° ┄┅══❁🦋❁══┅┄
|•سلام‌بر‌ابراهیم•| همينطور کــه حرف ميزد بلندگو اعالم کرد: کشــتي نيمه نهائي وزن 74 کيلو آقايان هادي و تهراني. ابراهيم نگاهي به ســمت تشــک انداخت و نگاهي به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابي داد ميزديم و تشويقش ميکرديم . مربــي ابراهيم مرتب داد ميزد و ميگفت كه چه کاري بکن. ولي ابراهيم فقط دفاع ميکرد. نيــم نگاهي هم به ما ميانداخت. مربي که خيلي عصباني شده بود داد زد: ابرام چرا کشتي نميگيري؟ بزن ديگه. ابراهيــم هم با يك فن زيبــا حريف را از روي زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد. هنوز كشتي تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خيلي عصباني بود. فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتي در راه برگشت صحبت ميکرديم گفت: آدم بايد ورزش را براي قوي شدن انجام بده، نه قهرمان شدن. من هم اگه تو مسابقات شركت ميكنم ميخوام فنون مختلف رو ياد بگيرم. هدف ديگهاي هم ندارم. گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت گفت: ، هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره از مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم. آن روز ابراهيم به فينال رســيد. اما قبل از مســابقه نهائــي، همراه ما به خانه برگشت! او عملا ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد. ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را ميگفت: »ورزش نبايد هدف زندگي شود.« ... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سربآز آقآ °@Refighe_Shahidam313° ┄┅══❁🦋❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
-شهادت‌آمدنی‌نیست.. رسیدنی‌است؛ بایدآنقدر‌بدوی‌تا‌به‌آن‌برسی..🕊ا #شهادتم‌آرزوست♥️ •.˹ قهرمان من بر
|•سلام‌بر‌ابراهیم‌•| پوریای ولی مسابقات قهرماني باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جايزه نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشــور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند: امسال در 74 کيلو کسي حريف ابراهيم نيست. مسابقات شروع شــد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برميداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه ميکرد ُرد. يا با امتياز بالا ميبرد به رفقايم گفتم: مطمئن باشــيد، امسال يه کشتيگير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت. حريف پاياني او آقاي »محمود.ك« بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتشهاي جهان شده بود. قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي. مربي، آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشــزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سربآز آقآ °@Refighe_Shahidam313° ┄┅══❁🦋❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
|•سلام‌بر‌ابراهیم•| قهرمانی مسابقات قهرماني74 کيلو باشگاهها بود. ابراهيم همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد. آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين کرده بود. اکثر حريفها را با اقتدار شکست داد. اگر اين مســابقه را ميزد حتمًا در فينال قهرمان ميشــد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت. باالخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد! آن ســال ابراهيم مقام سوم را کســب کرد. اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکــرد. همه ما هم گوش ميکرديم. تا اينکه رســيد به ماجراي آشــنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم کشتي بگيرم. اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد! آخر هم نگذاشــت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهي به من کرد. نََفس عميقي کشــيد وگفت: آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديدًا آسيب ديد. به ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم: رفيق، اين پاي من آســيب ديده. هواي ما رو داشته باش. َ ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چشم. بازيهاي او را ديده بودم. توي كشــتي اســتاد بود. با اينکه شــگرد ابراهيم فنهائي بود که روي پا ميزد. اما اصلا به پاي من نزديک نشد! ولي من، در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به فينال رفتم. ابراهيم با اينکه راحت ميتونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولي اين کار رو نکرد. بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من برنده بشــم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرماني براي او تعريف ديگه اي داشت. ولي من خوشــحال بودم. خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر ميکردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. اما توي فينال با اينکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقًا با اولين حرکت همان پاي آســيب ديــده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرماني بود. از آن روز تــا حالا با او رفيقم. چيزهاي عجيبي هم از او ديدهام. خدا را هم شکر ميکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده. صحبتهايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهايش فکر ميکردم. يادم افتاد در مقر ســپاه گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمندهها جملهاي نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند: »ابراهيم هادي رزمندهاي با خصائص پورياي ولي« ... اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سربآز آقآ °@Refighe_Shahidam313° ┄┅══❁🦋❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
بیوگرافی 🔊 نام :ابراهیم نام خانوادگی: هادی تولد: ۱۳۳۶/۲/۱ محل تولد : تهران شهادت :۱۳۶۱/۱۱/۲۲ محل شه
|•سلام‌بر‌ابراهیم•| https://eitaa.com/Refighe_Shahidam313/42305 ☝️ادامه👇 من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به حريفش سالم كرد و دست داد. حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در باالي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تســبيح به دســت، باالي سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلي بد کشــتي را شــروع کرد. همهاش دفاع ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائيکرد که ِصدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد! حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود. داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد! وقتي داور دســت حريف را باال ميبرد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتي گير يکديگر را بغل کردند. ِ حريف ابراهيم در حالي که از خوشــحالي گريه ميکرد خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد! دو کشــتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از باالي سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع کشــتي بود؟ بعــد هم از زور عصبانيت با مشــت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر حرص نخور! اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سربآز آقآ °@Refighe_Shahidam313° ┄┅══❁🦋❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
|•سلام‌بر ابراهیم•| شکستن نفس جمعي از دوستان شهيد باران شــديدي در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصًا زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود! ٭٭٭ همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچهها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پســر بچهاي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. خيلي عصباني شــدم. به سمت بچهها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توي ساك خودش. پالستيک گردو را برداشت. .. اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
|•سلام‌بر‌ابراهیم•| دادزد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد! بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟ گفــت: بنده هاي خدا ترســيده بودند. از قصدکه نزدنــد. بعد به بحث قبلي برگشــت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانســتم انســانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند. ٭٭٭ در باشگاه كشتي بوديم. آماده ميشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشــت ســرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند! بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملا مشخصه ورزشکاري! به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفي را نداشت. جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد! به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستیکی ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه ميآمد! بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟! ما باشگاه مييايم تا هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي؟! ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد. اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
|•سلام‌بر‌ابراهیم‌•| جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفها رو ميزنم. وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال ورزش حرفهاي برو تا برات مشکلي پيش نياد. بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت. من خيلي جا خوردم. نشستم و کلي به حرفهاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرفهاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود. هر چند بعدها به ســخن او رســيدم. زماني که ميديــدم بعضي از بچههاي مسجدي و نمازخوان که اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفهاي رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند .. اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سربآز آقآ °@Refighe_Shahidam313° ┄┅══❁🦋❁══┅┄