ساعت به وقتِ
وصیت شهدا
در باب حجاب...
✌️🕊🧕
شهید على رضائیان
شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوى معنویت و صفا مىکشاند...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
🍂✌️
#حجاب
#شهید_علی_رضائیان
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
زندگینامهشهیدمحمدمعماریان۷.mp3
1.91M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت هفتم
با آوای 🎙 دختر پائیز🍂
همه به مادر ميگفتن: از بچهت سير شدي كه اينطور به سرش میاری ؟!مگه ديگه اونو نمیخوای. . . .
ادامه دارد ...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا #امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋 زندگینامه شهید محمد معماریان قسمت هفتم با آوای 🎙 دختر پائیز🍂 همه به مادر ميگفتن: از بچهت سير شد
زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت هفتم
گردان، محاصره شده بود. از شب كه عمليات كرده بودند و خط را شكسته بودند تا حالا كه غروب روز بعد بود، گردان در محاصره قرار گرفته بود. منطقة فاو، نمكزار بود و آب و غذاي بچهها رو به اتمام. بعد از يك شبانهروز جنگيدن، گرسنگي و تشنگي و خستگي امان همه را بريده بود و حالا هم كه محاصره يعني صبر بعد از جنگ. پنج روز طول كشيد؛ پنج روزي كه زخميها را جزو شهدا كرد، مهمات را تمام كرد. گرسنگي همه را لاغر و رنجور كرد و تشنگي، تشنگي، امان از تشنگي... فداي لب تشنهات يا حسين(علیهالسلام). اين پنج روز همه عهد كردند كه مقاومت كنند كه بمانند، كه پشيمان و خسته نشوند و... نشدند. تا اينكه محاصره را شكستند و بچهها را نجات دادند، اما با چه حالي. زخميهايي كه حالا پلاكشان و اسمشان را يادداشت ميكردند تا خبر پروازشان را به خانوادههايشان بدهند و سالمهايي كه مثل هميشه نبودند؛ رنجور و ضعيف و بيمار. به قول مردم، اسكلتشان مانده بود. محمد با اين قيافه به خانه برگشت. سيل متلكها شروع شد. همه به مادر ميگفتند: از بچهات سير شدي كه اينطور به سرش ميآوري. مگر ديگر او را نميخواهي. . . .
ادامه دارد . . .
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
عشق چه آسان آموختی به دلم ابراهیم دل دل میکند دلم برای دیدنت ابراهیم تو را برادر خطاب کردن لیاقت میخ
|•سلام بر ابراهیم•|
چند ماه از پيروزي انقلاب گذشت. يکي از دوستان به من گفت: فردا با ابراهيم
برويد ســازمان تربيت بدني، آقاي داودي)رئيس ســازمان( با شما کار دارند!
فردا صبح آدرس گرفتيم و رفتيم ســازمان. آقــاي داودي که معلم دوران
دبيرستان ابراهيم بود خيلي ما را تحويل گرفت.
بعد به همراه چند نفر ديگر وارد سالن شديم. ايشان براي ما صحبت کرد و
گفت: شما که افرادي ورزشکار و انقلابی هستيد، بيائيد در سازمان و مسئوليت
قبول کنيد و...
ايشان به من و ابراهيم گفت: مسئوليت بازرسي سازمان را براي شما گذاشته ايم.
ما هم پس از کمي صحبت قبول کرديم. از فرداي آن روزکار ما شروع شد. هر
جا که به مشکل برميخورديم با آقاي داودي هماهنگ ميکرديم.
فراموش نميكنم، صبح يک روز ابراهيم وارد دفتر بازرســي شــد و سؤال
کرد: چيکار ميکني؟
گفتم: هيچي، دارم حکم انفصال از خدمت ميزنم. پرسيد: براي کي!؟
ادامه دادم: گزارش رســيده رئيس يکي از فدراسيونها با قيافه خيلي زننده
به محل كار ميياد. برخوردهاي خيلي نامناسب با کارمندها خصوصًا خانمها
داره. حتي گفتهاند مواضعي مخالف حرکت انقالب داره. تازه همســرش هم
حجاب نداره!
#اینحکایتادامهدارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سربآز آقآ #امام_زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
°@Refighe_Shahidam313°
┄┅══❁🦋❁══┅┄
#استادپناهیان:
[ انسان اسیر علاقههاست
و از پاسخ دادن به
علاقههایِ خودش سیر نمیشود
از یک علاقه به علاقهای دیگر
سِیر میکند؛
ولی دست از تلاش برای
رسیدن به علاقههایش برنمیدارد
و این بد نیست!
فقط لازم است
سطح علاقههایش را بالا ببرد!✨]
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند
👇🍂
تدارکات گردان
حمید دسنتشان (شهید) مسئول تدارکات گردان ما بود.
این طبیعت مسئولهای تدارکات بود که امکانات را برای روز مبادایی که هیچوقت نمیدانستیم اصلا خواهد آمد یا نه ذخیره میکردند.
آن روز صبح خیلی دیر از خواب بیدار شده بودیم. میدانستیم صبحانه توزیع شده و رو زدن به دستنشان برای گرفتن صبحانه کار خیلی سختی است. برای همین کاظم، کمسنترین فرد چادر را فرستادیم سراغ تدارکات. شاید دلشان به رحم بیاید.
دستنشان با عصبانیت جواب داده بود توزیع صبحانه ساعت شش و نیم صبح است حالا هشت و نیم آمدهای برای صبحانه! اول که هیچ نداده بود و کمی بعد گفته بود برای اینکه تنبیه شوید بین کره مربا و پنیر باید یکی را انتخاب کنید.
ظاهرا به همه گردان هر سه را داده بود.
کاظم هم کره مربا را گرفته و پیروزمندانه برگشته بود.
همه ما خوشحال شده و سفره انداخته بودیم اما مهدی قبول نمیکرد. لج کرده و میگفت نمیشود.
- دیر یا زود مهم نیست، سهم پنیر ما چه میشود؟! زورگویی حدی دارد...
حالا ما سعی میکردیم مهدی را راضی کنیم کوتاه بیاید، که نمیآمد.
کرهها را گرفت و گفت "حالا کاری میکنم نتواند سهم پنیر ما را بخورد، آنها حق ماست!"
حالا نیم کیلو پنیر شده بود حیثیتمان...
مهدی شروع کرد کرهها را خالی کردن در بشقاب، و بلافاصله تکههای مناسب و هم اندازه کرهها از صابونهای قالبی که زیاد داشتیم برش دادن و جا زدن بهجای کره. و دوباره با دقت همه را بسته بندی کرد!
قالبهای را گرفت و با دعوا و با همان پای ناقصاش رفت که "ما کره نمیخواهیم به جایش پنیر بده تا با مربا بخوریم!!"
بعد از کلی بگو مگو که مگر میشود پنیر و مربا خورد؟ موفق شد صابونها را تحویل داده و به جایش کلی پنیر بیاورد.
دیگر سفره ما مفصل شد. کره، مربا، پنیر، و مغز گردو هم که داشتیم با چای داغ و سایر مخلفات...
بعد از صبحانه گفتم مهدی سری بزن یک وقت آن صابونها را به کسی ندهند، خونشان گردن ما بیفتد.
مهدی با خاطر جمعی گفت نگران نباش درستش میکنم.
بعد از یک ساعت رفت به بهانهای شاید کرههای صابونی را برگرداند که دید دیر رسیده.
بچههای تدارکات سفرهای پهن کرده و با همان کرهها و مربای فراوان دلی از عزا درآورده بودند!
مهدی تنها سؤال کرده بود کرهها مزه بدی نمیداد، که گفتند نه، خیلی هم خوشمزه بود!
همه چیز ظاهرا به خیر گذشته بود تا ظهر آن روز.
بچههای تدارکات یکی یکی میرفتند درمانگاه برای معالجه اسهال شدیدی که گرفتار شده بودند و خوب نمیشدند.
آنهایی که درمانگاه نبودند آفتابه دستشان در صف دستشویی صحرایی!
ظاهرا دستشوییشان توام با کف فراوان شده بود. دکتر هم گیج شده بود، که این چه ویروس جدیدی است، و نگران که مبادا فردا همه گردان بگیرند!
به مهدی گفتیم میبینی چه کاری کردی!
با قلدری جواب داد:
- چه کاری!؟ مقصر خودشانند. کره را اگر با پنیر میدادند، این بلا سرشان نمیآمد!
اصلا خواست خدا بوده این طور بشود، به من چه!
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#اندکی_لبخند
#طنز_جبهه
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
│ازدواج بہ سبک شھدا💕│ از چهـــاردہ معصـــوم عـــاجـزانـہ درخواست ڪردیم ڪہ در عروســے ما شرڪت ڪنند
به روایت همسرش← فقط چهار ماه نامزد بودیم در سوریه تمام شبهایی که زنگ زد یکی یا دوبار از دلتنگیام به او گفتم حسین آن شبها با حرفهایش آرامم میکرد اما به من میگفت که دورههای آنها سهماهه است و نمیتواند زودتر برگردد آن شب دوباره وقتی همین خواسته را مطرح کردم، با خنده گفت: «دارم میام پیشت خانم!» گفتم: «حسینجانم! من جدی گفتم» گفت: «منم جدی گفتم. دارم میام پیشت خانم! حالا یا با پای خودم یا روی دست مردم.»حرفش درست بود آمداما روی دست مردم.راوی حسین با دو نفر دیگر برای پاکسازی به منطقه حلب میروندسه تله انفجاری در یک خانه بود که میخواستند خنثی کنندحسین فکر میکند این تلهها جدا از یکدیگر کار شدهاندتله اصلی را خنثی میکنداما تلههای دیگر که به صورت مخفی در خانه کار شده بودند منفجر میشوند و او به همراه همرزمش به شهادت میرسند
ویژه سالروز شهادت شهید حسین هریری
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#عاشقانه
#مذهبیها_عاشقترند
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
میگفت:
غم دنیا میاد و میره
تو باهاش نرو...
خودت رو مشغول خدا کن،
سرت رو گرم رشد کردنت کن،
توی غم فرو نرو.
فرو که بری، یهو میبنی اون غم رفته
تو هنوز موندی توش🍂
♡ෆ࿐•°|ོ
شبتون به عشق
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄