رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋 زندگینامه شهید محمد معماریان قسمت هفتم با آوای 🎙 دختر پائیز🍂 همه به مادر ميگفتن: از بچهت سير شد
زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت هفتم
گردان، محاصره شده بود. از شب كه عمليات كرده بودند و خط را شكسته بودند تا حالا كه غروب روز بعد بود، گردان در محاصره قرار گرفته بود. منطقة فاو، نمكزار بود و آب و غذاي بچهها رو به اتمام. بعد از يك شبانهروز جنگيدن، گرسنگي و تشنگي و خستگي امان همه را بريده بود و حالا هم كه محاصره يعني صبر بعد از جنگ. پنج روز طول كشيد؛ پنج روزي كه زخميها را جزو شهدا كرد، مهمات را تمام كرد. گرسنگي همه را لاغر و رنجور كرد و تشنگي، تشنگي، امان از تشنگي... فداي لب تشنهات يا حسين(علیهالسلام). اين پنج روز همه عهد كردند كه مقاومت كنند كه بمانند، كه پشيمان و خسته نشوند و... نشدند. تا اينكه محاصره را شكستند و بچهها را نجات دادند، اما با چه حالي. زخميهايي كه حالا پلاكشان و اسمشان را يادداشت ميكردند تا خبر پروازشان را به خانوادههايشان بدهند و سالمهايي كه مثل هميشه نبودند؛ رنجور و ضعيف و بيمار. به قول مردم، اسكلتشان مانده بود. محمد با اين قيافه به خانه برگشت. سيل متلكها شروع شد. همه به مادر ميگفتند: از بچهات سير شدي كه اينطور به سرش ميآوري. مگر ديگر او را نميخواهي. . . .
ادامه دارد . . .
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
زمان:
حجم:
964.2K
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت ششم
با آوای 🎙 خادم رفیق شهیدم
بچه من هر وقت خوب بشود راهی جبهه میشود...
ادامه دارد ...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا #امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄══┅┄
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
قسمت هشتم
همه به مادر ميگفتند: از بچهات سير شدي كه اينطور به سرش ميآوري. مگر ديگر او را نميخواهي. اين چه قيافهاي است كه نوجوانت پيدا كرده. مادر هم اعتقادش محكم بود. ميدانست كه چه كار دارد ميكند. براي چه هدفي جان ميگذارد. سير راهش را، مقصدش را ميشناخت. محكم جواب همه را ميداد: امام حسين(علیهالسلام) از بچة ششماهه تا بالاتر را فدا كرد. نكند حسين(علیهالسلام) هم از سر بچهاش گذشته بود. يك عمري توي روضهها گفتيم: حسين جان، دوستت داريم؛ پس دروغ ميگفتيم؟ بچة من هر وقت خوب بشود دوباره راهي جبهه ميشود. . .
ادامه دارد...
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
داستان واقعی شهدا
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
زمان:
حجم:
2.14M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت نهم
با آوای 🎙 دختر پاییز 🍂
به سجده افتاده بود و...
و يك دعا: اللهم ارزقنا الشهاده في سبيلك. . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا #امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋 زندگینامه شهید محمد معماریان قسمت نهم با آوای 🎙 دختر پاییز 🍂 به سجده افتاده بود و... و يك دعا:
زندگینامه شهید محمد معماریان
قسمت نهم
منطقهاي كه لشكر چادر زده بود،
جاي امني نبود؛
نه از لحاظ دشمن،
بلكه از جانب مار و عقربها.
به بچهها اعلام شد كه كسي حق ندارد شب از محل اسكانش بيرون برود.
اگر هم رفتيد بايد مسلح برويد و بياييد.
اما يكي بود كه بيخيال همة مار و عقربها، نيمة شب بلند ميشد.
آهسته لباس ميپوشيد،
كفشهايش را دست ميگرفت و بيصدا بيرون ميرفت.
فرماندهشان متوجه اين كار محمد شد.
يك شب فرمانده، آرام دنبال محمد رفته بود.
از چادرها دور شده بودند كه محمد وارد گودالي شد.
حالا فقط قسمتي از سرش پيدا بود. فرمانده چند دقيقه صبر كرده بود، اما وقتي ديد محمد از آن گودال بيرون نميآيد، نزديك شد.
ديد محمد قامت بسته و نماز ميخواند؛ درون قبري گود و چه اشكي ميريزد.
حال فرمانده دگرگون شده بود از اين جوان چهارده ـ پانزده ساله.
رفته بود عقبتر، بيخيال مار و عقربها نشسته بود و محمد را تماشا كرده بود.
وقتي محمد به العفو رسيد، صداي گريهاش شديدتر و بلندتر شده بود.
به سجده افتاده بود و...
و يك دعا: اللهم ارزقنا الشهاده في سبيلك. . .
ادامه دارد....
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
سلام اهالی
لحظه هاتون باب دل
تنتون بدور از بیماری و دلتون خوش
😊🍂✌️🍁
اگر متوجه شده باشید
ما درکنار داستان #زندگینامه_شهید_محمد_معماریان صوت این داستان رو هم قرار میدیم...
از شما بزرگواران خواستارم که انتقادات و پیشنهادات خودتون رو در رابطه با این موضوع با ما درمیون بزارید خوشحال میشیم و استفاده میکنیم از نظرات شما ...
✌️🍂🌼⚡️
منتظر فرمایشات شما هستیم
👇👇👇👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1396502
زمان:
حجم:
929.9K
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت دهم
با آوای 🎙 خادم رفیق شهیدم
این آخرین دیدار ماست،وعدهمان دیگر پل صراط
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا #امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋 زندگینامه شهید محمد معماریان قسمت دهم با آوای 🎙 خادم رفیق شهیدم این آخرین دیدار ماست،وعدهمان
زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت دهم
سحر بود كه به خانه رسيد. مادر بيدار شده بود و با تعجب به محمد نگاه كرد. محمد خنديد و مادر را بوسيد. مادر نگاهش به موهاي بلند محمد افتاد. محمد گفت: فقط اين بار اينقدر بلند شده. يك عكس قشنگ براي حجلة شهادتم بگيرم، بعد كوتاهش ميكنم. مادر دوباره با تعجب به محمد نگاه كرد. محمد به شيطنت سري تكان داده بود و گفت: باور كن مادر، براي آخرين بار آمدهام كه همديگر را ببينيم. ديگر نميخواهم منتظر باشم. اين آخرين ديدار ماست. وعدهمان ديگر پل صراط. . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
زمان:
حجم:
1.72M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت یازدهم
با آوای 🎙 دختر پاییز 🍂
اگه شد شب تنهایی صحبت كنيم. . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋 زندگینامه شهید محمد معماریان قسمت یازدهم با آوای 🎙 دختر پاییز 🍂 اگه شد شب تنهایی صحبت كنيم. .
🦋زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت یازدهم
پنج روز عزيزترين مهمان خانه، محمد بود. مثل هميشه به مادر در كارهاي خانه كمك ميكرد. ميرفت و ميآمد و حرف ميزد. هيچكس چيزي نميدانست اما خودش ميفهميد كه دارد چه ميكند، چه ميگويد، چرا ميگويد، كجا ميرود، چرا ميرود، چرا ميآيد، چگونه مينشيند، چرا ميخندد، چرا گريه ميكند، چگونه قرآن بخواند و.... همة كارهايش حسابشده و دقيق بود.
روز پنجم خيلي مستأصل شده بود. ميآمد توي خانه چرخي ميزد. كمي مادر را نگاه ميكرد، بعد ميرفت بيرون. دوباره همينطور، سهبار و چهاربار، سرانجام مادر گفت: محمدجان قيافهات ميگويد كه حرفي داري. فكر كنم دربارة جبههات هم باشد. من گوش ميكنم، بگو مادر جان. محمد انگار باري از روي دوشش برداشته شود، آرام و خوشحال گفت: ميخواهم تنها با شما صحبت كنم. اگر شد شب تنهايي صحبت كنيم. . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
زمان:
حجم:
964.2K
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت دوازدهم
با آوای 🎙 خادم رفیق شهیدم
دامادشان با تشر گفته بود: برو بچه، از اين حرفها نزن. . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا #امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋 زندگینامه شهید محمد معماریان قسمت دوازدهم با آوای 🎙 خادم رفیق شهیدم دامادشان با تشر گفته بود:
🦋زندگینامه
شهیدمحمدمعماریان
قسمت دوازدهم
اگر شد شب تنهايي صحبت كنيم. مادر گفت: شب پدرت هم ميآيد، بهتر است. محمد گفت: نه مامان جان، بابا نباشد. چون نميتواند، به خودت ميگويم. غروب محمد به دامادشان گفت: برويم گلزار، دلم ميخواهد از شهدا خداحافظي كنم. رفتند گلزار. محمد با حال ديگري قدم برميداشت. بين قبرها راه ميرفت. به عكس شهدا خيره ميشد. اخم ميكرد، ساكت ميشد، ميخنديد، ذكر ميگفت.... وقتي هم رفتند كنار قبرهاي خالي آماده شده، قبرها را نشان داد و گفت: يكي از اين قبرها براي من است. تا ده ـ بيست روز ديگر ميآيم اينجا. دامادشان با تشر گفته بود: برو بچه، از اين حرفها نزن. . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄