رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
اگ نمره ات پیش خدا بیست شد آنوقت شهید خواهی شد اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَـ
|•سلامبرابراهیم•|
ابراهيم ميگفت: اگر قرار اســت انقلاب پايدار بماند و نسلهاي بعدي هم
انقلابی باشند.
بايد در مــدارس فعاليت کنيم، چرا كه آينده مملکت به كســاني ســپرده
ميشودکه شرايط دوران طاغوت را حس نكرده اند!
وقتي ميديد اشــخاصي که اصلا انقلابی نيســتند، به عنوان معلم به مدرسه
ميروند خيلي ناراحت ميشد.
ميگفــت: بهترين و زبده ترين نيروهاي انقلابی بايد در مدارس و خصوصًا
دبيرستانها باشند!
براي همين، کاري کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاري پر دردسر رفت،
با حقوقي کمتر!
امــا به تنها چيــزي که فکر نميکرد ماديات بود. ميگفــت: روزي را خدا
ميرساند. برکت پول مهم است.کاري هم که براي خدا باشد برکت دارد.
به هر حال براي تدريس در دو مدرســه مشــغول به کار شــد. دبير ورزش
دبيرســتان ابوريحان)منطقه14 )ومعلــم عربي در يکي از مــدارس راهنمائي
محروم )منطقه 15 )تهران.
تدريس عربي ابراهيم زياد طولانی نشد. از اواسط همان سال ديگر به مدرسه
راهنمائي نرفت! حتي نميگفت که چرا به آن مدرسه نميرود!
#اینحکایتادامهدارد
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سربآز آقآ #امام_زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ابراهیم همیشه میگفت: بعد از توکل به خدا، توسل به حضرات معصومین مخصوصاً حضرت زهرا(س)حلال مشکلات است
|•سلامبرابراهیم•|
يک روز مدير مدرسه راهنمائي پيش من آمد. با من صحبت کرد و گفت:
تو رو خدا، شما که برادرآقاي هادي هستيد با ايشان صحبت کنيد که برگردد
مدرسه! گفتم: مگه چي شده؟!
کمي مکث کرد و گفت: حقيقتش، آقا ابراهيم از جيب خودش پول ميداد
به يکي از شاگردها تا هر روز زنگ اول براي کالس نان و پنير بگيرد!
آقاي هادي نظرش اين بود که اينها بچههاي منطقه محروم هســتند. اکثرًا
سر کالس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نميفهمد.
مدير ادامه داد: من با آقاي هادي برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به
هم ريختي، در صورتي که هيچ مشکلي براي نظم مدرسه پيش نيامده بود. بعد
هم سر ايشان داد زدم و گفتم: ديگه حق نداري اينجا از اين کارها را بکني.
آقاي هادي از پيش ما رفت. بقيه ساعتهايش را در مدرسه ديگري پرکرد.
حاال همه بچهها و اوليا از من خواستند که ايشان را برگردانم.
همه از اخالق و تدريس ايشان تعريف ميکنند. ايشان در همين مدت كم،
براي بسياري از دانش آموزان بيبضاعت و يتيم مدرسه، وسائل تهيه کرده بود
که حتي من هم خبر نداشتم.
با ابراهيم صحبت کردم. حرفهاي مدير مدرسه را به او گفتم. اما فايدهاي
نداشت. وقتش را جاي ديگري پر کرده بود.
ابراهيم در دبيرستان ابوريحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمي براي اخالق
و رفتار بچهها بود.
دانشآموزان هم که از پهلوانيها و قهرمانيهاي معلم خودشان شنيده بودند
شيفته او بودند.
درآن زمان كه اكثر بچههاي انقالبي به ظاهرشان اهميت نميدادند ابراهيم
با ظاهري آراسته وكت وشلوار به مدرسه ميآمد.
چهره زيبا و نوراني، کالمي گيرا و رفتاري صحيح، از او معلمي کامل ساخته بود.
#اینحکایتادامهدارد
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سربآز آقآ #امام_زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🍂🕊 شــ🥀ـهدا مسافران جنت رضوان هستند که بال ملائک فرش قدوم آن هاست... که ملائک عالم قدس بدان تبرک م
|•سلامبرابراهیم•|
معلم نمونه
در کالســداري بســيار قوي بود، به موقع مي َ خنديد. به موقع ج َذبه داشت.
زنگهاي تفريح را به حياط مدرسه ميآمد.
اکثر بچه ها در كنارآقاي هادي جمع ميشدند. اولين نفر به مدرسه ميآمد و
آخرين نفر خارج ميشد و هميشه در اطرافش پر از دانش آموز بود.
در آن زمان که جريانات سياســي فعال شده بودند، ابراهيم بهترين محل را
براي خدمت به انقلاب انتخاب کرد.
فرامــوش نميكنم، تعــدادي از بچه ها تحت تاثير گروههاي سياســي قرار
گرفته بودند. يك شب آنها را به مسجد دعوت كرد.
با حضور چند تن از دوســتان انقلابی و مســلط به مســائل، جلسه پرسش و
پاســخ راه انداخت. آن شب همه سؤالات بچهها جواب داده شد. وقتي جلسه
آن شب به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود!
ســال تحصيلي 59-58 آقــاي هادي به عنوان دبير نمونه انتخاب شــد. هر
چندکه سال اول و آخر تدريس او بود.
اول مهر 59 حكم اســتخدامي ابراهيم برای منطقــه 12 آموزش و پرورش
تهران صادر شد، اما به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود.
درآن سال مشغوليت هاي ابراهيم بسيار زياد بود؛ تدريس در مدرسه، فعاليت
در کميته، ورزش باســتاني وكشتي، مســجد و مداحي در هيئت و حضور در
بســياري از برنامه هاي انقلابب و...که براي انجام هر كدام از آنها به چند نفر
احتياج است!
#اینحکایتادامهدارد
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
شهیدانه رفیق شهید شهیدت میکنه 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 شهید ذوالفقاری ارادت خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت، خودش (
|•سلامبرابراهیم•|
ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه
ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود.
رفته بودم به ديدنش. كلي با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخالق ابراهيم
شدم.
آخر وقت بود. گفت: تك به تك واليبال بزنيم!؟
خندهام گرفت. من با تيم ملي واليبال به مسابقات جهاني رفته بودم. خودم را
صاحب سبك ميدانستم.
حاال اين آقا ميخواد...! گفتم باشــه. توي دلم گفتم: ضعيف بازي ميكنم
تا ضايع نشه!
سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومي، سومي و...
رنگ چهرهام پريده بود.
جلوي دانشآموزان كم آوردم!
ضرب دست عجيبي داشت. گرفتن سرويسها واقعًا مشكل بود. دورتا دور
زمين را بچهها گرفته بودند.
نگاهي به من كرد. اين بار آهســته زد. امتيــاز اول را گرفتم. امتياز بعدي و
بعدي و... .
ميخواست ضايع نشم. عمدًا توپها را خراب ميكرد!
رســيدم به ابراهيم. بازي به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم
كه سرويس بزند.
توپ را در دســتش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. الله اكبر... ندای اذان
ظهر بود.
تــوپ را روي زمين گذاشــت. رو به قبله ايســتاد و بلندبلند اذان گفت. در
فضاي دبيرستان صدايش پيچيد.
بچهها رفتند. عدهاي براي وضو، عدهاي هم براي خانه.
او مشــغول نماز شــد. همانجا داخل حياط. بچهها پشت ســرش ايستادند.
جماعتي شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم.
نماز كه تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت
1
وقتي زيباست كه با رفاقت باشد
#اینحکایتادامهدارد
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سربآز آقآ #امام_زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
. از جنس ابراهیم هادی باشیم ! • ابراهیم همیشه میگفت : دنبال ارتباطکلامی با جنس مخالف نرید ؛ چـون
#|•سلامبرابراهیم•|
او مصداق اين کلام نوراني پيامبــر اعظمصلی الله علیهوالهبود که ميفرمايند: »خداوند
وعده فرمــوده؛ مؤذن و فردي که وضو ميگيرد و در نماز جماعت مســجد
شرکت ميکند، بدون حساب به بهشت ببرد.
ابراهيم در همان دوران با بيشتر بچه هاي مساجد محل رفيق شده بود.
او از دوران جواني يک عبا براي خودش تهيه کرده بود و بيشــتر اوقات با
عبا نماز ميخواند.
٭٭٭
سال 1359 بود. برنامه بسيج تا نيمه شب ادامه يافت. دو ساعت مانده به اذان
صبح کار بچهها تمام شد.
ابراهيم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف ميکرد. خاطراتش
هم جالب بود هم خنده دار.
بچههــا را تــا اذان بيدار نگه داشــت. بچه ها بعد از نمــاز جماعت صبح به
خانه هايشان رفتند.
ابراهيم به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچه ها، همان ساعت ميرفتند معلوم
نبود براي نماز بيدار ميشدند يا نه، شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچه ها
را تا اذان صبح نگهداريدكه نمازشان قضا نشود.
٭٭٭
ابراهيم روزها بسيار انسان شوخ و بذله گويي بود. خيلي هم عوامانه صحبت
ميکرد.
ً قبل از سحر بيدار بود و مشغول نماز شب ميشد. تلاش هم
اما شبها معمولا
ميکــرد اين کار مخفيانه صورت بگيرد. ابراهيم هر چه به اين اواخر نزديک
ميشد. بيداري سحرهايش طولانی تر بود. گويي ميدانست در احاديث نشانه
شيعه بودن را بيداري سحر و نماز شب معرفي کردهاند.
#اینحکایتادامهدارد
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🍂🕊🍂°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
خاک کانال کمیل آمیخته با گوشت و پوست و استخوان شهدای کانال کمیل .... 😭🍂❤️🔥 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجّ
نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايي از داخل کوچه آمد. ابراهيم
سريع از پنجره نگاه کرد. شخصي موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال
فرار بود!
بگيرش... دزد... دزد! بعد هم ســريع دويــد دم در. يکي از بچه هاي محل
لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد!
ِ تکه آهن روي زمين دســت دزد را بريد و خون جاري شــد. چهره دزد پر
از ترس بود و اضطراب. درد ميكشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و
روشن کرد و گفت: سريع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند
مسجد! بعد از نماز كنارش نشست؛ چرا دزدي ميكني!؟ آخه پول حرام كه...
دزد گريه ميكرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را ميدانم. بيكارم، زن وبچه
دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
ابراهيــم فكري كرد. رفــت پيش يكي از نمازگزارها، بــا او صحبت كرد.
خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد.
از فردا برو ســر كار. اين پول را هم بگيــر، از خدا هم بخواه كمكت كند.
هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش ميكشد. پول حلال
كم هم باشد بركت دارد.
#اینحکایتادامهدارد....
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🍂🕊🍂°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ء . هادی اگر تویی که کسی گُم نمیشود... اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
|•سلامبرابراهیم•|
صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم.
مشغول اثاثكشي بودند.
ســلان كردم وگفتم: امروز عصر قاســم با يك ماشــين تــداركات ميره
كردستان ما هم همراهش هستيم.
با تعجب پرســيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشــه. جواب داد:
باشه اگر شد من هم مييام.
ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان
به سمت آسمان نگاه ميكردند.
ســاعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشــكري با يك جيپ آهو، پر از
ّمدل هم بود. من هم سوار شدم.
وسايل تداركاتي آمد.بلاخره
موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاثكشي
نداشتيد؟!
گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم.
روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با ســختي بســيار و عبــور از چندين جاده
خاكي رسيديم سرپل ذهاب.
هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باوركند. مردم دسته دسته از شهر فرار
ميكردند.
|•سلامبرابراهیم•|
از داخل شهر صداي انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد.
مانــده بوديم چه كنيم. در ورودي شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور
بچه هاي ســپاه را ديديم كه دســت تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچهها اشاره
ميكنند كه سريعتر بياييد!
يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملا پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند
گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت.
از گردنه رد شديم. يكي از بچههاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟
من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد!
قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچههاست. امروز
صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچهها عقب رفتند.
حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك
كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند!
ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم
خيلي باآرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا ميخواســتم كه وقتي با
دشــمنان اســام و انقالب ميجنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا
خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم!
ابراهيــم خيلي دقيق به حرفهاي او گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش
محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد.
بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف
رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر.
با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده
بودند. اصلا آمادگي چنين حملهاي را از طرف عراق نداشتند.
#اینحکایتادامهدارد
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سربآز آقآ امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🍂🕊🍂°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
[ کاری کن ای شهید بعضی وقت ها نمیدانم؛ در گرد و غبار این دنیا چه کنم.🤍🕊 مرا جدا کن از زمین، دستم را
رفیق شهیدم ابراهیم هادی:
|•#سلامبرابراهیم•|
شهرك المهدي
چند روزي گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند!
تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي
بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده
بودند جبهه.
از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از
ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيشنماز شما، هر
كاري كرد شما هم انجام بديد.
من هم كنار شــما ميايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد
بگيريد.
ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. چند
دقيقه بعد ادامه داد:
در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را
خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!
خيلــي خندهام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما درســجده، وقتي امام
ُمهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد.
امامجماعت بلند شد
پيش نماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه
آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند!
اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!😂😂
از پيامبراکرمصلیاللهعلیهواله ســؤال شــد: »کداميــک از مؤمنين ايماني کاملتــر دارند؟
فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند
سردار محمد کوثري) فرمانده اسبق لشكر حضرت رسولصلیاللهعلیهواله )ضمن بيان
خاطراتي از ابراهيم تعريف ميكرد:
در روزهاي اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهيم گفتم؛ برادر هادي، حقوق
شما آماده است هر وقت صالح ميداني بيا و بگير.
در جواب خيلي آهسته گفت: شما کي ميري تهران!؟
گفتم: آخر هفته.
بعدگفت: سه تا آدرس رو مينويسم، تهران رفتي حقوقم رو در اين خونه ها
بده!
من هم اين کار را انجام دادم. بعدها فهميدم هر سه، از خانوادههاي مستحق
و آبرودار بودند.
از جبهه برميگشــتم. وقتي رسيدم ميدان خراسان ديگر هيچ پولي همراهم
نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فكر؛ الان برسم خانه همسرم
و بچه
هايم از من پول ميخواهند. تازه اجاره خانه را چه كنم!؟
#اینحکایتادامهدارد
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سربآز آقآ #امام_زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🍂🕊🍂°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ابراهیم همیشه میگفت🧐 : تا وقتی کهزمانِ ازدواجتون نرسیده دنبال ارتباط کلامـے با جنس مخالف نرید ، چ
|•سلامبرابراهیم
شهادتاصغروصالی
محرم ســال 1359 اتفــاق مهمــي رخ داد. اصغر وصالي و علــي قرباني با
نيروهايشان از سرپل ذهاب به گيلانغرب آمدند.
قرار شد بعد از شناسايي مواضع دشمن، از سمت شمال شهر، عملياتي آغاز
شود.
آن ايام روزهاي اول تشــكيل گروه اندرزگو بود. قسمتي از مواضع دشمن
شناسايي شده بود.
شــب عاشــورا همه بچه ها در مقر سپاه جمع شــدند. عزاداراي با شكوهي
برگزار شد.
مداحي ابراهيم در آن جلســه را بســياري از بچه ها به ياد دارند. او با شور و
حال عجيبي ميخواند و اصغر وصالي مياندار عزادارها بود.
روز عاشــورا اصغر به همراه چند نفر از بچه ها براي شناســايي راهي منطقه
»برآفتاب« شد.
حوالي ظهر خبر رسيد آنها با نيروهاي كمين عراقي درگير شدهاند. بچهها
خودشان را رساندند، نيروهاي دشمن هم سريع عقب رفتند اما...
علي قرباني به شــهادت رسيد. به خاطر شدت جراحات، اميدي هم به زنده
ماندن اصغر نبود.
اصغر وصالي را سريع به عقب انتقال داديم ولي او هم به خيل شهدا پيوست.
پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه ُ هاي كرد از لباس من خوشش آمد.
من هم هديه دادم به او!
ســاعتش را هم به يك شخص ديگرداده بود. آن شخص ساعت را پرسيده
بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهاي ساده باعث شد بسياري
از كردهــاي محلي مجذوب اخالق ابراهيم شــوند و به گروه اندرزگو ملحق
شــوند. ابراهيم در عين ســادگي ظاهر، به مســائل سياســي كام ًال آگاه بود.
جريانات سياسي را هم خوب تحليل ميكرد.
مدتي پس از نصب تصاوير امام راحل و شهيد بهشتي در مقر، از طرف دفتر
فرماندهي كل قوا در غرب كشور كه زير نظر بنيصدر اداره ميشد دستور تعطيلي
و بستن آذوقه گروه صادر گرديد، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعالم كرد كه
حضور اين گروه در منطقه الزم است. تمامي حمالت ما توسط اين گروه طراحي و
اجرا ميشود. بعد از مدتي با پيگيريهاي اين فرمانده، جلوي اين حركت گرفته شد.
يك روز صبح اعالم كردند كه بنيصدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد.
ابراهيم و جواد و چند نفر از بچهها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند.
فرماندهان نظامي با ظاهري آراســته منتظر بنيصدر بودند. اما قيافه بچههاي
اندرزگو جالب بود. با همان شلوار كردي و ظاهر هميشگي به استقبال بنيصدر
رفتند! هر چند هدفشــان چيز ديگري بود. ميگفتند: ما ميخواهيم با اين آدم
صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ را اداره ميكند!
آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت
آسيب ديدن هليكوپتر به كرمانشاه نميآيد.
مدتي بعد حضرت آيتالله خامنهای)حفظهالعلی( به كرمانشاه آمدند. ايشان در
آن زمان امام جمعه تهران بودنــد. ابراهيم تمام بچه ها را به همراه خود آورد.
آنها با همان ظاهر ساده و بي آلایش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم
يكيك، ايشان را در آغوش گرفتند و روبوسي كردند.
#اینحکایتادامهدارد
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°❄️🕊❄️°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
شهدا بہ ما آموخٺهاید ڪه ؛ انسانیت یعنی دلبرے کردن ... زیسٺن هنر است و هنرمند آنانند ڪه شمع میشوند
رفیق شهیدم ابراهیم هادی:
|•سلامبرابراهیم•|
يكــي از عملياتهاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را
فرستاديم عقب.
پس از پايان عمليات، یکایک ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده
بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر ميگشتيم.
ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم:
آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم
موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم.
هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به
ما نزديك ميشود!
يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير
نور ماه کاملا مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل
ميكرد به ما نزديك ميشد!
خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير
از آن عراقي نبود!
وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن
عراقي قرار گرفتيم.
سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست.
يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان
است! او مجروح شده و جامانده بود!
خيلــي تعجب كــردم. اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها،
مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا
چه ميكني!؟
ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان
سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده
شــما از درد به خود ميپيچيد و مولا اميرالمومنینعلیهالسلام امام زمان)عج( را
صدا ميزد.
من با خودم گفتم: به خاطر مولا امام عليعلیهالسلام تا هوا تاريك اســت و بعثيها
نيامدهاند اين جوان را به نزديك سنگر ايرانيها برسانم و برگردم!
بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه
مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد.
حســابي جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي
ميتواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي.
ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اينها
خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آنها را
ميكشد.
بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه
عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي!!
همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج
به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب
پرسيد: اسم من رو از كجا ميدوني!؟
من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقيها هم رفيق داري!
#اینحکایتادامهدارد
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°❄️🕊❄️°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از
فرماندهان اين جبهه را براي همه يگانهاي نظامي ارســال كردند و گفتند:
هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام
خواهد گرفت!
در همان ايام خبر رســيد که از فرماندهي سپاه غرب، مسئولي براي گروه
اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيالنغرب شده.
ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد.
تا اينكه خبر رســيد، جمال تاجيك كه مدتي اســت به عنوان بسيجي در
گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است!
با ابراهيم وچند نفر ديگربه سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت
را معرفي نكردي؟! چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟
جمال نگاهي به ما كرد وگفت: مســئوليت براي اين اســت كه كار انجام
شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود.
من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلي لذت ميبــرم. از خدا هم به خاطر
اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم.
شما هم به كسي حرفي نزنيد تا نگاه بچهها به من تغيير نكند. جمال بعد از
مدتــي در عمليات مطلعالفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردانهاي خط
شكن بود به شهادت رسيد.
روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچههاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر
روي ارتفاعات بازي دراز انجام دادهاند. قرار شد هم زمان بچه هاي اندرزگو،
عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند.
1 و رضا گوديني و من انتخاب شديم.
براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري
شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند.
وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم.
با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به
منطقه دشت گيلان رسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا
كرديم و خودمان را مخفي كرديم.
در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســايي مواضع دشــمن و جادههاي
داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشهاي ترسيم كرديم. دشت
روبروي ما دو جاده داشــت كه يكي جاده آســفالته)جاده دشــت گيالن( و
ديگري جاده خاكي بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامي از آن استفاده ميشد.
فاصله بين ايــن دو جاده حدودًا پنج كيلومتر بود. يــك گروهان عراقي با
استقرار بر روي تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند.
1 -از بنيانگزاران سپاه كرمانشاه و از نيروهاي كرد محلي بود. وهاب تحصيلات دانشگاهي داشت و به
قرآن ونهجالبلاغه مسلط بود. بسياري از نيروها، واردنشدن كرمانشاه رادرغائله كردستان مديون مديريت
وشجاعت او ميدانستند. وهاب هم اجر زحماتش را گرفت و به ياران شهيدش پيوست
#اینحکایتادامهدارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°❄️🕊❄️°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
💌 شما فرستادین 💌 بسم رب الشهدا یاد شهید ابراهیم هادی بخیر که میگفت فاطمه مادر سادات گمنام میخرد
تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم.
من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكي
رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شــد به ســرعت روي
جاده رفتيم.
دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله هاي موجود كار گذاشتيم. روي
آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم.
از نقــل و انتقالات نيروهای دشــمن معلوم بود كــه عراقيها هنوز بر روي
بازيدراز درگير هســتند. بيشــتر نيروهــا و خودروهاي عراقي به آن ســمت
ميرفتند. هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت
سرمان شنيديم. ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم!
يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتي
گلوله هاي داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شــد. تمام دشــت از
ســوختن تانك روشن شــده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقيها افتاده
بود. به طوري كه اكثر نگهبانهاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند.
وقتي به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند.
با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي
داريم. اســلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در
دل دشمن ايجاد كنيم.
هنوز صحبتهاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل
جاده خاكي شــنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه
ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقيها بسيار
زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آنها نفوذ كردهاند براي
همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم.
روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ما
آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت!
بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي
به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او
كشته شده بودند. فقط بيسيمچي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به
پاي بيسيمچي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد.
يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچي رفت. جوان
عراقي مرتب ميگفت: االمان االمان.
ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟!
گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم.
ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما
حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست!
بعد هم به سمت بيسيمچي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي
كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم.
يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي
ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن
قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته!
بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم
عراقيها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم
و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
پس از هفت ســاعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم
با اســير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان
صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما
نمازش را به جماعت خواند!
آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم. هر
#اینحکایتادامهدارد
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°❄️🕊❄️°•-꧂❁•