از وقتی رفته ای ...
یک جهان به هم ریخته از #نبودنت
جهان قلب مارا که نگو ...!¿💔
- به بهانه روزِ
پاسداری های خالصانه💚
#روز_پاسدار_مبارک
#حدیث_عاشقی 🌸🍃
326.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️شهید حاج قاسم #سلیمانی: «الا یا اهل عالم، من حسین(ع) را دوست دارم»
و قطعا #حسین (ع) هم تو را دوست داشت که شب جمعه با بدنی اربا اربا و بی سر تو را به آغوش کشید...
💔اولین روز پاسدار بدون #حاج_قاسم ...
خدایا دل ما را با ظهور امام زمان و رجعت #شهید_سلیمانی منور و شاد گردان 🙏
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
شیطان می گوید👿 :
1 زنی که لباس برهنه می پوشه معشوقه ی من است.
2 حمام ومسجدی که سودخوری باشه خانه ی من است.
3 مردی که گناه می کند عزیز من است.
4 جوانی که توبه کند ،عبادت کند دشمن من است.
•|🦋|•
@Refighe_shahidam313
رادیو عقیق4_5858164434865750211.mp3
زمان:
حجم:
5.19M
#مولودے🎊
[ لبریز اشڪ شوق امشب
از چشم هاے من
اے آقاے من
دین و دنیاےِ من🎈🙂🌿]
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۹🍃
نویسنده: #سیـیـنباقـرے ☺
تو این چند روز هر موقع زنگ میزدم خونه، مامان گوشی رو برنمیداشت هرچقدر میپرسیدم مامان کجاست علی و بابا دست به سرم میکردن میدونستم کع دارن دست به سرم میکنن!
اخه سه روز بشه و مامان هربار دستش بند باشه یا خونه نباشه که بتونه بامن حرف بزنه؟
دیگه داشتم کلافه میشدم که زنگ زدم پروانه و هرطور ڪه شده بود قضیه رو از زیر زبونش کشیدم..
تازه اینجا بود ڪه فهمیدم بدبختی یعنی چی!
دنیا دور سرم میچرخید!
مامانم یه هفته س درد قلب امونش رو بریده بود ، رو تخت بیمارستان افتاده بود من خبر نداشتم..
حالام که خبر دار شدم، باید بمونم و تکون نخورم!
علی میگه تکون نخور..
بابا میگه تکون نخور..
دایی میگه بذار دلواپس اومدن تو نباشیم..
+دایی جان بمون، مامانتم خوب میشه، یعنی خوبه بهتر میشه!
-دایی مامانم!!
+گریه نکن سها جان، دایی بمن اعتماد نداری؟؟
اعتماد داشتم دایی راست میگه..
حتما مامان خوب میشه!
ولی کو دلی که آروم بگیره اخه..
دو سه روز پر استرسی برام میگذشت دایم گوشی دستم بود با علی و پروانه حرف میزدم!
دلداریم میدادن..
صبح با آقای صادقی کلاس داشتم و موقع نماز نخوابیده بودم..
بعد از نماز چشمام گرم شده بود که زهرا صدام زد..
باید زود میرفتیم ، استاد حساس بود به دیر رفتن..
مانتو کرم رنگمو پوشیدم و تندی رفتم بیرون تا به زهرا برسم!
اونقدر گیج بودم که چند بار نزدیک بود با مخ برم تو زمین..
سر کلاس هم دودقیقه ای یک بار سرمو میذاشتم روی صندلی بخوابم..
+خانوم درویشان پور یعنی انقد کمبود خواب دارین که آوردین سر کلاس!
استاد صادقی عصبانی بود و وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد..
سحر سعی کرد مداخله کنه و هی پشت سر هم میگفت استاد ببینید استاد سها چیزه!
وقتی از خواست برم بیرون و برگردم تا خوابم بپره اونقدری جدیت داشت، که باعث بشه کل سالن رو اشک بریزم تا برم و برگردم!
وقتی نشستم کنار سحر آروم گفت؛ گریه کردی؟؟
دیوونه!
جوابشو ندادم..
تا اخر کلاس تمرکز نداشتم و فقط نگاهم به استاد بود که فکر کنه گوش میدم..
استاد هم هراز گاهی نگاهم میکرد!
ساعت کلاس که تموم شد استاد صدام زد که بمونم..
همونطور که وسایلاشو جمع میکرد و به طرف در میرفت گفت؛
ببینید خانوم، تحت هر شرایطی که باشید، رعایت تمام اصولِ ادب سر کلاس بنده واجبه،متوجه این که!
دفعه ی بعد بدتر برخورد میشه!
روزخوش!
در عین ناباوری گذاشت و از کلاس رفت بیرون!
چرا فڪر میکردم ازم عذرخواهی میکنه!
اونقدر ضعیف و حساس شده بودم که بشینیم روی اولین صندلی و اشک بریزم!
اما خب عصر با خبری که علی بهم داد کل اون اتفاق تلخ رو فراموش کردم!
خبری که تهش شد صدای قشنگ مامانم:
+خوبم سهای من!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
نیمه های ترم دو رو میگذروندم، این روزها همه چی سرجای خودش بود و من هم خوشحال و سرحال تر از همیشه درسامو میخوندم امتحانام رو با موفیقت پاس میکردم.
همچنان اسم سها درویشان پور ورد زبون همه بود و این باعث افتخار من شده بود..
سه شنبه ساعت دو تا چهار کلاس "اصول جزا" داشتیم!
درس مورد علاقه م بود که باعث میشد فعالتر و پویا تر از همیشه حاضر بشم!
امروز هم مثل هفته های قبل نبض کلاس به دستم بود و هرسوالی به ذهنم میرسید از استاد میپرسیدم!
استاد اونقدر به هیجان اومده بود که هربار بحث جدیدی رو باهام آغاز میکرد!
اما ای کاش هیچوقت نگفته بود که برم درباره جزا و حقوق ضایع شده ی زن در اسلام از نڟر کارشناسان غربی بررسی کنم!چند روزی کلافه و سر در گم بودم اونقدری که همکلاسیام دلداریم میدادن..
تنبل نبودم اما تحقیق بزرگی بود برای منه ترم دویی..
سختتر شد وقتی فهمیدم این موضوع پایان نامه ی ترم بالاتریاست..
هرکسی پیشنهادی میداد برای کمک کردن بهم..
حتی آقای پارسا که بعد از من جزء دانشجوهای برتر کلاسمون بود!
+خانوم درویشان پور میخوای همکاری کنیم بخدا کمکتون میکنم البته حمل بر جسارت نشه!
چون حمل بر جسارت کردم پیشنهادش و رد کردم و ترجیح دادم به حرف سحر فکرکنم!
+میگم سها دایی من هرچقدرم خل باشه تو تخصصش عالیه! میخوای ازش کمک بگیری؟
ازش بدم میومد عمرا اگه از اون کمک میگرفتم!
اما وقتی چند روز گذشت و به نتیجه نرسیدم بعد از کلنجار وحشتناکی که با خودم رفتم، از سحر خواستم از استاد صادقی برام وقت بگیره!
نمیدونم بگم از بخت بلندم یا از بدشانسیم بود که اقای صادقی قبول کردن و من دو روز بعد تنها رفتم دفترشون!
+سلام خانوم خوب هستین؟
-متشکرم استادشرمنده کهــ
+دشمنتون، درخدمتم!!
استاد شروع کردن اندازه ی یک ساعت برام توضیح دادن..
ازاسترسم کم شد انگاری فهمیدم باید چیکار کنم..
اما با حرفی که قبل از خارج شدنم از اتاق زد کلا پشیمون شدم!
+خانوم درویشان پور سعی کنید هیچوقت از کسی متنفر نباشید حتی توی ذهنتون!
ممکنه کارتون گیر کنه بهش!
روز خوش!
سطل آب یخ بود روی سرم!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتیازده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
چند ساعتی بود از اتاق استاد اومده بودم بیرون!
یه مسیر تکراری رو صد بار قدم زده بودم!
هی فکر میکردم و فکر میکردم!
هر دفعه با یادآوریش لبخندم بیشتر میشد..
چیشد؟!
دوباره مرور کردم با خودم..
استاد باهام بد حرف زد و من عصبانی شدم!
بار اولش نبود که ضایه م میکرد، برای همین عصبانی شدم و برگشتم سمتش..
اونقدر لبخند مضحکش روی مخم بود که رفتم سمت میزش..
یادم رفته بود استاد شاگردی رو..
نزدیک صورتش شدم و با لحن تحقیر کننده ای بهش گفتم؛ متاسفم براتون!
طرز نگاهش خیلی زود عوض شد..
نمیدونم شاید فکر میکرد مثل همیشه ساکت میمونم و چیزی نمیگم که انقدر زود پشیمونی رو تو نگاهش ریخت و حواله ی حرفم کرد..
پشیمون شد اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و تبسم کرد..
تبسم کرد و گفت؛ ببخشید!!!!!
نفسم داشت حبس میشد که اومدم بیرون!
سه ثانیه بود ولی سه ساعته فکرمو مشغول کرده..
استاد تبسم کرد و گفت ببخشید!!!
سرمو تکن دادم؛ به خودم تشر زدم، چته سها گفت ببخشید اره آدم خوبی بود گفت ببخشید لبخندشم کاملا عادی بود و با بقیه هیچ تفاوتی نداشت، اره خب نداشتتتت!
کلافه شده بودم دیگه، نشستم روی جدول کنار چمنا و سرمو گرفتم بین دستام..
آروم زمزمه کردم؛ خدایا..
نمیدونستم باید اسم این حالمو بذارم چی ولی بد حالی بود..
الان فقط پروانه میتونست آرومم کنه، گوشیمو در آوردم و روی اسمش دوتا ضربه زدم و با بوق اولی، جواب داد!
+جان دلم؟؟
_پروانه؟؟
+آروم باش!!
_نیستم!!
+توکل به خدا!!
_درست میشه؟؟
+میشه عزیزم!
_حال بدیه!
+توکل کن!!
آرامش دلم برگشت!
بی جهت نبود ڪه اسمش "آرومڪ" سیو شده بود..
شاید خنده داره ولی آروم جونم بود!
توکل کردم و تمام تلاشم رو گذاشتم که تمرکز رو از زندگیم نگیره!
روزاے بعد سخت گذشت سرکلاسش!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭
#کپی_ممنوع⛔️