5dd6cba5a8d31d20fbd68dcb_-3980652077628758744.mp3
4.24M
وای به حال کسانی که از ولایت بخاطر دنیا روی برگردانند...
•|🦋|•
@Refighe_shahidam313
🚩 دلنوشته یک جوان #عراقی:
وقتی دست #سلیمانی قطع شد، یک ماه بعد دست دادن برای کل عالم ممنوع شد
سالروز ولادت علمدار کربلا، حضرت #عباس علیه السلام و روز #جانباز گرامی باد
اللهم عجل لولیک الفرج
•|🦋|•
@Refighe_shahidam313
سلام سلام سلام
من اومدم
با ✋ـسلام و عرض #تبریک #سال_نو و 🌺ـتشکر از حضور گرم رفقای صمیمی و وفادار 🤝ـرفیق 🌷ـشهیدم که سنگر رو ترک نکردین🙃 مث همیشه✌️✌️✌️
ان شاءالله ک همگی این مدت #در_خانه_ماندین بخاطر #کرونا و روزهای #عید رو به خوبی و خوشی کنار خانواده با ❤️ـعشق گذروندین☺️
از همینجا داخل کانال از همه ادمینها بخاطر تلاش و ادامه کار سنگر ازشون 🌺ـتشکر میکنم ان شاءالله که خود 🌷ـشهدا حاجت دلشون رو بدن😊
از اینکه ✌️باره شمارو میبینم خیلی خوشحالم
❤️❤️❤️
و تشکر میکنم از تمام کسانی که به کانال لطف داشتن و کانال رو دوس داشتن😊✌️😊
بازم میگم مث همیشه ممنون که هستین حضور گرمتون باعث دلگرمی حقیر و دوستان هست
❤️✌️✌️❤️
#التماس_دعای_فرج
#التماس_دعای_سلامتی
#التماس_دعای_حقیر
#ادمین_نوشت #زهرابانو
#عشق
✌️✌️❤️🌹❤️✌️✌️
امید غریبانه تنها کجایی!؟😔😭
آقاجان این جمعه هم گذشت و نیامدی....😔
#اللهمَعَجِللِوَلیڪَالفَرج
#اللهم_الرزقنا_سربازی_آقاامام_زمان
••🥀
@Refighe_shahidam313
ان شاءالله از امشب دوباره ادامه رمان📚🤓 رو حقیر در کانال قرار میدم😊
#خادم_نوشت
ساعت به وقت #فرج
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ
خدای من بلا و مصائب ما بزرگ شد
وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ
و بیچارگی ما بسی روشن و پرده برداشته شد و امید ناامید شد
وَ ضاقَتِ الاَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
و زمین(با همه ی پهناوریاش) تنگ آمد و رحمت آسمان منع گردید
وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى
و توئی یاور و معین ما و شکایت به جانبِ توست
وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ
و اعتماد و تکیه چه در سختى و چه در آسانى بر تو است
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد
خدایا درود فرست بر محمد و آل محمد
اُولِى الاَمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ
زمامدارانى که پیرویشان را بر ما واجب کردى و بدین سبب مقام و منزلتشان را به ما شناساندى
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً
به حق ایشان به ما گشایشى ده فورى و نزدیک
کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
مانند چشم بر هم زدن یا نزدیکتر
یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ
اى محمد اى على اى على اى محمد
اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ
مرا کفایت کنید که شمایید کفایت کنندهام
وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ
و مرا یارى کنید که شمایید یاور من
یا مَوْلانا یا صاحِب الزَّمانِ
ى سرور ما اى صاحب
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
فریاد، فریاد، فریاد
اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى
دریاب مرا، دریاب مرا، دریاب مرا
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
همین ساعت، همین ساعت، هم اکنون
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
زود، زود، زود
یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
اى مهربانترینِ مهربانان
بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ به حق محمد و آل پاکیزهاش به حق محمد و آل پاکیزهاش
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۵🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
استاد بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم بندازه فقط گفت: وقت ندارم خدانگهدار
دستپاچه شدم و با عجله پشت سرش رفتم..
+استاد خواهش میکنم چند لحظه..
بدون توجه به حرفم دستگیره ی در رو گرفت که بره بیرون..
+استاد باهاتون کار فقط چند لحظه استاااد!!
یکم که صدام رفت بالا،استاد مکث کرد..
پشت سرش بودم و تمام حرکاتشو ریز به ریز میدیدم..
یکم سرشو بالا گرفت!
مطمین بودم چشماشو بسته و دندوناشو سفت روی هم قرار داده..
و مطمین بودم الان برمیگرده سمتم و با عصبانیت کنترل شده میگه: چیه خانوم درویشان پور!
و همینطور هم شد!!
نگاهم که کرد استرس گرفتم و شروع کردم با بند کوله م وَر رفتن!!
+استاد میخواستم بپرسم ببخشید البته میخواستم..
-خانوووم من وقت ندارم به من من کردنای شما گوش بدم..
به سرعت از دهنم پرید:
+استاد سحر کجاست؟!!!
بیتفاوت گفت: به شما ربطی نداره!
کوتاه نیومدم!
+استاد دوستمه الان چندین ماهه بیخبرم زنگ میزنم رد میده استاد توروخدا بگین!
اصلا استاد چرا شما این شکلی شدین!
بی هوا "هیین" کشیدم و زدم روی دهنم!
استاد هم با تعجب نگاهم کرد!
چی از دهنم پرید ای خدا..
اشک تو چشام جمع شده بود..
استاد هم عمیق نگاهم میکرد..
+کارتون تموم شد؟؟!!
عقب گرد کرد که بره..
-استااد؟!
سحر کجاست؟؟؟!!
همونطور که پشتش بهم بود نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
باهام بیا..
شت سرش رفتم..
هرجا رفت رفتم، عین جوجه اردکی که دنبال مادرش بره..
خیلی تو محوطه ی دانشگاه جا به جا شدیم..
تو راه زهرا گفت کجا با اشاره بهش فهموندم بعد میگم..
آقای پارسا شاید محزون نگاهم کرد ، اهمیت ندادم و نگاه باقی بچها..
بلاخره استاد جوون بود و مجرد و این نگاه ها طبیعی بود!
کم کم داشتیم میرفتیم بیرون از دانشگاه..
دلهره گرفتم!!
+استاد؟!
صدام لرزید!! انگاری فهمید که بدون نیم نگاهی گفت: میتونی نیای!!
+نه نه میام!
سوییچشو در آورد و دکمه ی ریموتشو زد..
سانتافه ی سفید رنگی از گوشه ی خیابون چراغاش روشن و خاموش شد!
دلهره م بیشتر شد یعنی باید میرفتم باهاش، اونم جایی که نمیدونستم کجاست، با مردی که تنها عنوانش چهار واحد کلاس درسی بود!
یه دلشوره ی بدی تو دلم جوش خورد..
نمیرفتم خیلی ضایه بود!
میرفتم چی؟!
استاد تردیدم رو که دید، با پوزخندی سوار ماشینش شد و استارت زد!
نمیدونم چرا اما "توکل" کردم و سوار شدم!!
هرچند خودم به توکلم پوزخند زدم!
کوله پشتیم رو محکم گرفته بودم روی پام..
گوشیش زنگ خورد!
+دارم میرم جایی!
نمیتونم!
خودت باهاش برو!
نمیتونم گفتم بحث نکن!
گوشیشو کوبوند داشبورد جلوی ماشین!
ترسیدم کشیدم عقب..
داشت وارد فضای شلوغ شهر میشد!
خیالم کمی راحت تر شد..
شاید نیم ساعت ۴۵ دقیقه ای همینطور به سکوت گذشتـ..
کنار پیاده رویی توقف کرد!
+پیاده شو!
فورا پریدم بیرون و با نگاه کردن به سمت مخالف خیابون تابلوی بزرگی دیدم و استاد هم داشت میرفت سمت همون تابلو
"بیمارستان فوق تخصصی حافظ"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_ممنوع