eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.5هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
10.5هزار ویدیو
327 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک جایزه بخش دوم 🎁 قاسم شبان يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه ها
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک جایزه ،بخش سوم 🎁 قاسم شبان ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از فرماندهان اين جبهه را براي همه يگانهاي نظامي ارســال كردند و گفتند: هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام خواهد گرفت! در همان ايام خبر رســيد که از فرماندهي سپاه غرب، مسئولي براي گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيالنغرب شده. ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد. تا اينكه خبر رســيد، جمال تاجيك كه مدتي اســت به عنوان بسيجي در گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است! با ابراهيم وچند نفر ديگربه سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت را معرفي نكردي؟! چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟ جمال نگاهي به ما كرد وگفت: مســئوليت براي اين اســت كه كار انجام شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود. من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلي لذت ميبــرم. از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم. شما هم به كسي حرفي نزنيد تا نگاه بچهها به من تغيير نكند. جمال بعد از مدتــي در عمليات مطلعالفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردانهاي خط شكن بود به شهادت رسيد. ادامه دارد ... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ❁꧁-•°🔸🍁💛🍁🔸°•-꧂❁
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ابوجعفر بخش اول1⃣ روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچههاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر روي ارتفاعات بازي دراز انجام دادهاند. قرار شد هم زمان بچه هاي اندرزگو، عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند. 1 و رضا گوديني و من انتخاب شديم. براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند. وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفي كرديم. در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســايي مواضع دشــمن و جادههاي داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشهاي ترسيم كرديم. دشت روبروي ما دو جاده داشــت كه يكي جاده آســفالته)جاده دشــت گيالن( و ديگري جاده خاكي بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامي از آن استفاده ميشد. فاصله بين ايــن دو جاده حدودًا پنج كيلومتر بود. يــك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند. 1 -از بنيانگزاران سپاه كرمانشاه و از نيروهاي كرد محلي بود. وهاب تحصيلات دانشگاهي داشت و به قرآن ونهج‌البلاغه مسلط بود. بسياري از نيروها، واردنشدن كرمانشاه رادرغائله كردستان مديون مديريت وشجاعت او ميدانستند. وهاب هم اجر زحماتش را گرفت و به ياران شهيدش پيوست تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكي رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شــد به ســرعت روي جاده رفتيم. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ❁꧁-•°🔸🍁💛🍁🔸°•-꧂❁
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ابوجعفر بخش اول1⃣ روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچههاي رزمنده، عملياتي
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ابوجعفر بخش دوم2⃣ دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله هاي موجود كار گذاشتيم. روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم. از نقــل و انتقالات نيروهای دشــمن معلوم بود كــه عراقيها هنوز بر روي بازيدراز درگير هســتند. بيشــتر نيروهــا و خودروهاي عراقي به آن ســمت ميرفتند. هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت سرمان شنيديم. ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتي گلوله هاي داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شــد. تمام دشــت از ســوختن تانك روشن شــده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقيها افتاده بود. به طوري كه اكثر نگهبانهاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند. وقتي به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي داريم. اســلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در دل دشمن ايجاد كنيم. هنوز صحبتهاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جاده خاكي شــنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقيها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آنها نفوذ كردهاند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ما ادامه دارد... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ❁꧁-•°🔸🍁💛🍁🔸°•-꧂❁
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ابوجعفر بخش دوم2⃣ دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله هاي موجود كار گذ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ابوجعفر بخش سوم3⃣ آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت! بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به پاي بيسيمچي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد. يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچي رفت. جوان عراقي مرتب ميگفت: االمان االمان. ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟! گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم. ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! بعد هم به سمت بيسيمچي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم. يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته! بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقيها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. پس از هفت ســاعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اســير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. ادامه دارد... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ❁꧁-•°🔸🍁💛🍁🔸°•-꧂❁
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ابوجعفر بخش چهارم 4⃣ بعد از نماز،كمي غذا خورديم. هر چه كه داشتيم بين هم
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ابوجعفر بخش پنجم پایانی✔️ بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است.ل از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راههاي عبور عراقيها، تمامي رمزهاي بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. براي همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره‌ايم، اين كارخدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. ميخواهم با عراقيها بجنگم! اما موافقت نشده بود. ٭٭٭ مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمدهاند. آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقيها ميجنگيدند. عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم: هر طور شــده ابوجعفر را پيدا ميكنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق ميكنيم. قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنهاي برخورد كرديم كه باوركردني نبود. تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده ميشد! سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور ميشد. حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بيســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ 🥰 بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش! قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ❁꧁-•°🔸🍁💛🍁🔸°•-꧂❁
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ابوجعفر بخش پنجم پایانی✔️ بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه
📚 کتاب سلام بر ابراهیم دوست🤝 بخش اول 1⃣ به روایت از : مصطفی هرندی خیلی بيتاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟ ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه‌هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه 1 رفت روي مين و برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي شهيد شد. عراقي‌ها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. تازه علت ناراحتياش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد، نيمه‌هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال! مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است! بچه.ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبوالنس كرديم. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ❁꧁-•°🔸🍁💛🍁🔸°•-꧂❁
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم دوست🤝 بخش اول 1⃣ به روایت از : مصطفی هرندی خیلی بيتاب بود. ناراحتي در چهره
📚 کتاب سلام بر ابراهیم دوست🤝 بخش دوم2⃣ اما ابراهيم گوشه اي نشسته بود به فكر کنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟ مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقيها. اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود. كمي عقبتر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن! نشسته بود منتظر من. ٭٭٭ خون زيادي از پاي من رفته بود. بيحس شــده بــودم. عراقيها اما مطمئن كه زنده نيستم. حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان)عج( ادركني. هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني باالي سرم آمد. چشمانم را به سختي باز كردم. مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوش‌هاي امن مرا روي . قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ❁꧁-•°🔸🍁💛🍁🔸°•-꧂❁
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم دوست🤝 بخش دوم2⃣ اما ابراهيم گوشه اي نشسته بود به فكر کنارش نشستم. با تعج
📚 کتاب سلام بر ابراهیم دوست🤝 بخش سوم3⃣ من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست! لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صالبت هميشگي. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش اينها را ماشاءاهلل نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيالان غرب. ٭٭٭ ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخالص وباتقواي گيلان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبهه‌ها و همه عمليات‌هاحضور داشت. او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ❁꧁-•°🔸🍁💛🍁🔸°•-꧂❁
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم دوست🤝 بخش سوم3⃣ من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرم
📚کتاب سلام بر ابراهیم گمنامی🥀 مصطفی هرندی قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج میزد. صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پیکر شهید حرکت کردیم. ابراهیم خسته بود و خوشحال. :گفت یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی در از عملیات داشتیم. فقط همین شهید جامانده بود حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم خبر خیلی سریع رسیده بود .تهران همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد میخواستیم چند روزی تهران ،بمانیم اما خبر رسید عملیات دیگری در راه .است قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم 000 با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستادیم بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بودیم پیرمردی جلو آمد او را میشناختم پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود سلام کردیم و جواب داد. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ❁꧁-•°🔸🍁💛🍁🔸°•-꧂❁
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚کتاب سلام بر ابراهیم گمنامی🥀 مصطفی هرندی قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی
📚کتاب سلام بر ابراهیم گمنامی بخش دوم2⃣🥀 مصطفی هرندی همه ساکت بودند برای جمع جوان ما غریبه مینمود انگار میخواست چیزی بگوید، اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: آقا ابراهیم ممنونم زحمت کشیدی اما پسرم! پیر مرد مکثی کرد و گفت پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت چشمانش گرد شده بودار تعجب، آخر چرا!! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود چشمانش خیس از اشک شد. صدایش هم لرزان و خسته! دیشب پسرم را در خواب دیدم به من گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه ه افتاده بودیم هر شب مادر سادات حضرت زهرا.س. به ما سر میزد اما حالا دیگر چنین خبری نیست پسرم :گفت «شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند پیر مرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم نگاه کردم دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد میتوانستم فکرش را بخوانم. گمشده اش را پیدا کرده بود. گمنامی *** بعد از این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شهدا بسیار تغییر کرد میگفت دیگر شک ندارم شهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا و امير المؤمنين کم ندارند. مقام آنها پیش خدا خیلی بالاست بارها شنیدم که میگفت اگر کسی آرزو داشته که همراه امام حسین در کربلا ،باشد وقت امتحان فرا رسیده قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ❁꧁-•°🔸🍁💛🍁🔸°•-꧂❁
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚کتاب سلام بر ابراهیم گمنامی بخش دوم2⃣🥀 مصطفی هرندی همه ساکت بودند برای جمع جوان ما غریبه مینمود
📚کتاب سلام بر ابراهیم گمنامی بخش سوم 3⃣ مطمئن بود که دفاع مقدس محلی برای رسیدن به مقصود و سعادت و کمال انسانی .است برای همین هر جا میرفت از شهدا می.گفت از رزمنده ها و بچه های جنگ تعریف می.کرد اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغییر می کرد و معنوی تر می شد. در همان مقر اندرزگو معمولا دو سه ساعت اول شب را می خوابید و بعد بیرون می رفت گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا میزد با خودم گفتم موقع اذان بر می ابراهیم مدتی است که شبها اینجا نمی ماند!؟ یک شب به دنبال ابراهیم رفتم دیدم برای خواب به آشپزخانه مقر سپاه .رفت فردا از پیر مردی که داخل آشپزخانه کار می کرد پرس وجو کردم. فهمیدم که بچه های آشپزخانه همگی اهل نماز شب هستند. ابراهیم برای همین به آنجا میرفت اما اگر داخل مقر نماز شب می خواند همه میفهمند این اواخر حرکات و رفتار ابراهیم من را یاد حدیث امام علی الا به نوف بکالی می انداخت که فرمودند شیعه من کسانی هستند که عابدان در شب و شیران در روز باشند. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ❁꧁-•°🔸🍁💛🍁🔸°•-꧂❁
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚کتاب سلام بر ابراهیم گمنامی بخش سوم 3⃣ مطمئن بود که دفاع مقدس محلی برای رسیدن به مقصود و سعادت و
📚 کتاب سلام بر‌ ابراهیم فقط برای خدا بخش اول 1⃣ رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتي در منطقه غرب مجروح شد. پاي او شــديدًا آســيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشــحال شد و خيلي از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نميفهميدم! دوســتم گفت: ســيد جون، خيلــي زحمت كشــيدي، اگه تــو مرا عقب نميآوردي حتمًا اسير ميشدم! گفتم: معلوم هست چي ميگي!؟ من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصي رفتم. دوستم با تعجب گفت: نه بابا، خودت بودي، كمكم كردي و زخم پاي مرا هم بستي! اما من هر چه ميگفتم: اين كار را نكرده ام بيفايده بود. مدتي گذشت. دوباره به حرفهاي دوستم فكر كردم. يكدفعه چيزي به ذهنم رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصي آمد. با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسي را كه بايد از او تشكر كني، آقا ابراهيم است نه من! چون من اصلا آدمي نبودم که بتوانم کسي را هشت کيلومترآن هم در کوه با خودم عقب بياورم. براي همين فهميدم بايد کار چه کسي باشد! يك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشــد و قدرت بدني بالای داشــته باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است! امــا ابراهيم چيزي نمي َ گفــت. گفتم: آقا ابرام به جــدم اگه حرف نزني از دستت ناراحت ميشم. اما ابراهيم از كار من خيلي عصبانی شده بود ادامه دارد... اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ❁꧁-•°🔸🍁💛🍁🔸°•-꧂❁