eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.5هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
10.5هزار ویدیو
327 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید ابراهیم هادی🌹🕊 روضه خوان هیئت بود روضه های حضرت زهرایش خیلی جانسوز بود همه فکر و ذکرش مزار بی نشان حضرت زهرا(س) بود و علاقه خاصی به شهدای جاویدالاثر داشت خودش هم دوست داشت بی نشان بماند آخرش همین هم شد .. 🌹شهید ابراهیم هادی 🌹🕊 ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک شوخ طبعی‌ (های صادقی اکبر نوجوان)😁 ابراهيم در موارد ج د ّ يت كار بســيار جدي بود. اما در موارد شوخي و مزاح بسيار انسان خوش مشرب و شوخ طبعي بود. اص لا يكي از دلائلی كه خيليها جذب ابراهيم ميشدند همين موضوع بود. ابراهيم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصي داشت! وقتي غذا به اندازه كافي بــود خوب غذا ميخورد و ميگفت: بدن ما به جهت ورزش و فعاليت زياد، احتياج بيشتري به غذا دارد. با يكي از بچههاي محلي گيلان‌غرب به يك كله‌پزی در كرمانشــاه رفتند. آنها دو نفري سه دست كامل كلهپاچه خوردند! يــا وقتي يكي از بچه ها، ابراهيم را براي ناهار دعوت كرد. براي ســه نفر 6 عدد مرغ را سرخ كرد و مقدار زيادي برنج و...آماده كرد، که البته چيزي هم اضافه نيامد! 😂 ٭٭٭ در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم. بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم. صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود. خيلي تعارف ميكرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت! خلاصه كم نگذاشت. تقريبًا چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامد! جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور ميرفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را ميآورد و ميگفت: ابرام جون، ايشــون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيــم كه خيلي خورده بود و به خاطــر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شــود و روبوسي كند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بيصدا ميخنديد. وقتي ابراهيم مينشست، جعفر ميرفت و نفر بعدي را ميآورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه! آخرشب ميخواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوانهاي مسلح جلو آمد. ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره ميياد كه... بعد كمــي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتــره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! بعــد گفت: بااجازه و حركــت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. 😂😂 موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبًا نيم ســاعت بعد مســئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معــذرت خواهي كــرد و به بچه هــاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداءعلیه‌السلام هستند. بچه هاي گروه، با خجالت از ايشــان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحهاش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد ميخنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوســيد. اخمهاي جعفر بازشد. او هم خندهاش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. ادامه دارد ... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
حجاب " حــــجـــاب " یادگار حضرت زهـــراست ایــمان زن وقتی کـامل میشود کـه حجابش راکامـل رعـایت کند... 🌹شهید ابراهیم هادی🌹🕊 یادش باصلوات💚 ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک دو برادر 👬 براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار ميشد. ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن ميآوردند! با شســتن دستهاي آنان، مراسم با صرف ناهار تمام ميشد. در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم. ابراهيم و جواد دوســتاني بســيار صميمي و مثل دو بــرادر براي هم بودند. شوخيهاي آنها هم در نوع خود جالب بود. در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود. ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نميدانست حرفي زد! جواد با ّ تعجب و بلند پرسيد: جدي ميگي؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو! بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلي شــديد و بــدون صدا ميخنديد. گفتم: چي شده ابرام؟! زشته، نخند! رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!😂😂 چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زير آب گرفت و... جواد در حالي كه آب از ســر و رويش ميچكيد با تعجب به اطراف نگاه ميكرد. گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيهام را دادم كه سرش را خشک کند! در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودند خيلي خوشحال شديم. جلوي مقر شــهيد اندرزگو جمع شــديم. دقايقي بعد ماشــين آنها آمد و ايســتاد. ابراهيم و رضا پياده شــدند. بچهها خوشــحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند. يكي از بچهها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيــم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد. يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچهها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــين رفتنــد! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردنــد، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چي، چي شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچهها با چهره هايي اشــك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشــتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان! ادامه دارد قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک دو برادر 👬 براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طب
📚کتاب سلام بر ابراهیم یک قسمت اول سلاح کمری🔫 ❄️آخرين روزهاي سال شصت بود،با جمع‌آوري وسايل و تحويل سلاح‌ها، آماده حركت به سمت جنوب شديم. 🫡بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده‌اند. گروه اندرزگو هم به همراه بچه‌هاي سپاه گيلان‌غرب عازم جنوب بود. روزهاي آخر از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند كه: 🧔🏻‍♂برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است. ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بي‌فايده بود. 🔻گفتم: "ابراهيم، شايد گرفته باشي و فراموش كردي تحويل بدي" كمي فكر كرد و 🔺گفت: "يادم هست كه تحويل گرفتم اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده" بعد هم پيگيري كرد و فهميد سلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. 🔸یك هفته پيش هم محمد برگشته تهران. آمديم تهران سراغ آدرس محمد، اما گفتند از اينجا رفته و برگشته روستاي خودشان به نام كوهپايه در مسير اصفهان به يزد. 🔺ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلي اهميت داشت گفت: "اميرآقا اگه مي‌توني بيا با هم بريم كوهپايه" شب بود كه با هم راه افتاديم به سمت اصفهان و از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. 🔸صبح زود بود كه رسيديم. هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: 🔺"خُب كجا بايد بريم. 🔻" گفت: "خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشونمون مي‌ده." كمي داخل روستا دور زديم، يک پيرزن داشت به سمت خانه خودش مي‌رفت و ما را كه غريبه‌اي در آن آبادي بوديم نگاه مي‌كرد. 🔺ابراهيم از ماشين پياده شد و بلند گفت: "سلام مادر" پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: 🔻 "سلام جانم، دنبال كسي مي‌گردي؟ 🔺 " ابراهيم گفت: "ننه، اين ممد كوهپايي رو مي‌شناسي؟ 🔻" پيرزن گفت:"كدوم محمد 🔺" گفت: "همون كه تازه از جبهه اومده، سنش هم حدود بيست ساله" پيرزن لبخندي زد و 🔻گفت:" بياين اينجا. بعد هم وارد خانه‌اش شد" 🔺 ابراهيم هم گفت: "امير ماشينت رو پارك كن" و خودش هم راه افتاد. 🔻پيرزن ما رو دعوت كرد. بعد هم صبحانه رو آماده كرد و حسابي از ما پذيرايي كرد و گفت: "شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد" 🔻بعد گفت: "محمد نوه منه و توي خونه من زندگي مي‌كنه اما الان رفته شهر و تا شب هم برنمي‌گرده 🔺" ابراهيم گفت:" ننه ببخشيدا، اما اين نوه شما كاري كرده كه ما رو از جبهه كشونده اينجا" پيرزن با تعجب پرسيد: 🔻"مگه چيكار كرده؟" 🔺ابراهيم ادامه داد: "يه اسلحه از من گرفته و قبل از اينكه تحويل بده با خودش آورده، الان هم به من گفتن بايد اون اسلحه رو بياري و تحويل بدي". پيرزن بلند شد و 🔺گفت: " از دست كاراي اين پسر نمي‌دونم چكار کنم". ابراهيم گفت: "مادر خودت رو اذيت نكن، ما زياد مزاحم نمي‌شيم". قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
✨دوران تقريباً چهارده ماهه گيلان‌غرب با همه خاطرات تلخ و شيرين تمام شد. دوراني كه حماسه‌هاي بزرگي را با خود به همراه داشت. در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمين‌گير حملات يك گروه كوچك چريكي بودند. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
✨دوران تقريباً چهارده ماهه گيلان‌غرب با همه خاطرات تلخ و شيرين تمام شد. دوراني كه حماسه‌هاي بزرگي را
📚 کتاب سلام بر ابراهیم بخش اول فتح المبین✌️ جمعی از دوستان شهید ابراهیم هادی می گویند:وقتی به خوزستان رسیدیم به زیارت حضرت دانیال نبی(ع) و علی ابن مهزیار در شهر شوش و اهواز رفتیم.آنجا بود که خبردار شدیم کلیه نیروهای داوطلب (که حالا به نام بسیجی معروف شده‌اند) در قالب گردان‌ها و تیپ‌های رزمی تقسیم‌بندی شده و جهت عملیات بزرگی آماده می‌شوند. در حین زیارت،حاج علی فضلی را دیدیم.ایشان هم با خوشحالی از ما استقبال کرد و ضمن شرح تقسیم نیروها، ما رو به همراه خودش به تیپ المهدی(عج) برد.در تیپ المهدی چندین گردان نیروی بسیجی و چند گردان سرباز حضور داشت و حاج حسین هم بچه‌های اندرزگو رو بین گردان‌ها تقسیم‌کرد.بیشتر بچه‌های اندرزگو مسئولیت شناسایی و اطلاعات گردان‌ها رو به عهده گرفتند. رضا گودینی با یکی از گردان‌ها بود و جواد افراسیابی با یکی دیگراز گردان‌ها و ابراهیم به گردانی رفت که علی موحد مسئولیت آن را به عهده داشت کار آمادگی نیروها خیلی سریع انجام شد روز اول فروردین سال شصت و یک عملیات فتح‌المبین با رمز یا زهرا (س) آغاز شد عصر همان روز از طرف سپاه،مسئولین و معاونین گردان‌ها رو به منطقه‌ای بردند و از فاصله‌ای دور منطقه عملیاتی ونحوه کار را توضیح دادند،سخت‌ترین قسمت کار تیپ، به گردان علی موحد واگذار شده بود و آن تصرف موقعیت توپخانه سنگین دشمن و عبور از پل رفائیه بود قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اللهم عجل لولیک الفرج 💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم بخش اول فتح المبین✌️ جمعی از دوستان شهید ابراهیم هادی می گویند:وقتی به خوزس
📚 کتاب سلام بر ابراهیم بخش دوم فتح المبین✌️ با نزدیک شدن غروب روز اول فروردین، جنب و جوش نیروها بیشتر شده بود. با اقامه نماز مغرب و عشاء حرکت نیروها آغاز شد. حرکت طولانی نیروها در دشت و نبود راهنمای صحیح و خستگی بچه‌ها باعث شد که آن شب به خط دشمن نزنند و فقط در منطقه عملیاتی و در جای امن مستقر شوند. در همان شب ابراهیم بر اثر اصابت ترکش به پهلویش مجروح شد. بچه‌ها هم او را سریع به عقب منتقل کردند. صبح وقتی می‌خواستند ابراهیم را با هواپیما به یکی از شهرها انتقال دهند با اصرار از هواپیما خارج شد و با پانسمان و بخیه کردن زخم در بهداری، دوباره به خط و به جمع بچه‌ها برگشت. شب دوم دوباره حرکت نیروها آغاز شد و ابراهیم به همراه بچه‌ها جلو رفت.گروه تخریب جلوتر از بقیه نیروها حرکت می‌کردند و پشت سرشان علی موحد و ابراهیم و بعد هم بقیه نیروها قرار داشتند. این بار هم هر چه رفتند به خاکریز و مواضع توپخانه دشمن نرسیدند. پس از طی بیش از شش کیلومتر راه خسته و کوفته در یک منطقه در میان دشت توقف کردند. علی موحد و ابراهیم کمی به این طرف و آن طرف رفتند ولی اثری از توپخانه دشمن نبود. آنها در دشت و در میان مواضع دشمن گم شده بودند. با این حال، آرامش عجیبی بین بچه‌ها موج می‌زد به طوری که تقریباً همه بچه‌ها در آن نیمه شب حدود نیم ساعت به خواب رفتند. ابراهیم بعدها در مصاحبه با مجله پیام انقلاب شماره فروردین ۶۱ می‌گوید: “آن شب و در آن بیابان هر چه به اطراف می‌رفتیم چیزی جز دشت نمی‌دیدیم. لذا در همانجا به سجده رفتیم و دقایقی در این حالت بودیم و خدا را به حق حضرت زهرا(س) وائمه معصومین قسم می‌دادیم. در آن بیابان و درآن شرایط ما بودیم و امام زمان (عج) و فقط آقا را صدا می‌زدیم و از او کمک می‌خواستیم، اصلاً نمی‌دانستیم چکارکنیم. تنها چیزی که به ذهن ما می‌رسید توسل به ایشان بود”. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم بخش دوم فتح المبین✌️ با نزدیک شدن غروب روز اول فروردین، جنب و جوش نیروها بی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم بخش سوم فتح المبین✌️ هيچكس نفهميد كه آن شب چه اتفاقي افتاد و در آن سجده عجيب چه چيزي بين آنها و خداوند گفته شد. اما دقايقي بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت . پس از طي حدود يك كيلومتر به يك خاكريز بزرگ مي‌رسد. زماني هم كه به پشت خاكريز نگاه مي‌کند. تعداد زيادي از انواع توپ و سلاح‌هاي سنگين را مشاهده مي‌کند. نيروهاي عراقي در آرامش كامل استراحت مي‌كردند و فقط تعداد كمي ديده‌بان و نگهبان در ميان محوطه ديده مي‌شد. ابراهيم سريع به سمت گردان بازگشت و بچه‌ها را به پشت خاكريز آورد. در طي مسير توصيه او به بچه‌ها اين بود كه:"تا نگفته‌ايم شليك نكنيد و در حين درگيري تا مي‌تونيد اسير بگيريد". آن شب بچه‌هاي گردان توانستند با كمترين درگيري و با "فرياد الله اكبر" و "يا زهرا (س)" توپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادي از عراقي‌ها را اسير بگيرند. بلافاصله بچه‌ها لوله‌هاي توپ را به سمت عراق برگرداندند ولي به علت نبود نيروي توپخانه نمي‌شد از آنها استفاده كرد. هوا هنوز روشن نشده بودكه آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو حركت كرديم. بین راه به ابراهيم گفتم: "دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه دشمن حمله كرديم" گفت: "نه! مگه چي شده؟" ادامه دادم: "دشمن از قسمت جلويي با نيروي زيادي منتظر ما بود ولي خدا خواست كه ما از راه دیگه‌ای اومديم كه به پشت مقر توپخانه رسيديم و به همين خاطر تونستيم اين همه اسير و غنيمت بگيريم. از طرفي دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش كامل بود و بعد از آن مشغول استراحت شده بود كه ما به اونها حمله كرديم." توپخانه كه تصرف شد مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد ابراهيم رو ديدم كه يه افسر عالي‌رتبه عراقي رو همراه خودش آورد و به بچه‌هاي گردان تحويل داد. پرسيدم: "آقا ابرام اين ديگه كي بود؟" گفت: "داشتم اطراف سايت گشت مي‌زدم كه يكدفعه اين سرهنگ به سمت من اومد. بيچاره نمي‌دونست تموم اين منطقه آزاد شده. من بهش گفتم اسير بشه ولي اون به سمت من حمله كرد و چون اسلحه نداشت من هم اسلحه رو انداختم و باهاش كشتي گرفتم و زدمش زمين و بعد دستش رو بستم و آوردمش." نماز صبح رو اطراف سايت موشكي خوانديم و با آمدن نيروي كمكي به حركتمان در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود كه ديدم دو تانك عراقي به سمت ما آمدند. بعد هم برگشتند و شروع به فرار كردند. ابراهيم با سرعت به سمت يكي از اونها دويد. بعد پريد بالاي تانك و دَر برجك تانك رو باز كرد و به عربي چيزي گفت كه تانك ايستاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. بعد به دنبال تانك دوم دويد. خدمه تانك دوم رو هم به همين صورت به اسارت درآورد. دوباره اسراي عراقي رو جمع كرديم و به همراه گروهي از بچه‌ها به عقب فرستاديم و بعد به همراه بقيه نيروها براي آخرين مرحله كار به سمت جلو حركت كرديم. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم بخش سوم فتح المبین✌️ هيچكس نفهميد كه آن شب چه اتفاقي افتاد و در آن سجده عجي
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک مجروحیت 🩸 بخش اول 1⃣ همه گردان‌ها از محورهاي خودشان پيشروي كرده بودند. ما هم بايد از مواضع مقابلمان و سنگرهاي اطرافش عبور مي‌كرديم. اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شده بود. در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سخت‌تر شده بود. يه تيربار عراقي از داخل يه سنگر مرتب شليك مي‌كرد و اجازه حركت رو به هيچ يك از نيروها نمي‌داد. ما هم هر کاری كرديم نتوانستيم سنگر بتوني تيربار رو بزنيم. ابراهيم رو صدا كردم و سنگر تيربار رو از دور نشون دادم. خوب كه نگاه كرد گفت: "تنها راه چاره نزديك شدن و پرتاب نارنجك توي اون سنگره" و بعد دو تا نارنجك از من گرفت و سينه‌خيز به سمت سنگرهاي جلويي رفت و من هم به دنبال او راه افتادم. من در يكي از سنگرها پناه گرفتم و ابراهيم را كه جلوتر مي‌رفت نگاه مي‌كردم. ابراهيم موقعيت مناسبي را در يكي از سنگرهاي نزديك تيربار پيدا كرد ولي اتفاق عجيبي افتاد. يك بسيجي كم سن و سال كه حالت موج‌گرفتگي پيدا كرده بود اسلحه كلاش خودش رو روي سينه ابراهيم گذاشته بود و مرتب داد مي‌زد:"مي‌كُشمت عراقي!" ابراهيم هم همينطور كه نشسته بود دستهاش رو بالا گرفت و هيچ حرفي نمي‌زد. نفس در سينه همه حبس شده بود. واقعاً نمي‌دانستيم چكار كنيم. چند لحظه گذشت و صداي تيربار قطع نمي‌شد قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک مجروحیت 🩸 بخش اول 1⃣ همه گردان‌ها از محورهاي خودشان پيشروي كرده بودند. م
─┅‌✿࿐ྀུ༅‌✨﷽✨࿐ྀུ༅‌✿┅─ 📗 مجروحیت ‌ آهسته و سينه‌خيز به سمت جلو رفتم و خودم رو به اون سنگر رساندم. فقط دعا می كردم و می گفتم خدايا خودت كمك كن. ديشب تا حالا با دشمن مشكل نداشتيم. اما حالا اين وضع بوجود آمده. يكدفعه ابراهيم ضربه ای به صورت اون بسیجی زد و اسلحه رو از دستش گرفت. بعد هم اون بسیجی رو بغل كرد. اون جوان كه انگار تازه به حال خودش اومده بود گريه می كرد. ابراهيم من رو صدا زد و بسیجی رو به من تحويل داد و گفت: "تا حالا تو صورت كسی نزده بودم. اما اينجا لازم بود".بعد هم خودش به سمت تيربار رفت. چند لحظه بعد نارنجك اول را انداخت ولی فايده‌ای نداشت. بعد بلند شد و به سمت بيرون سنگر دويد و نارنجك دوم رو پرتاب کرد. لحظه‌ای بعد سنگر تيربار منهدم شد و بچه‌ها با فرياد "الله اكبر" از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه‌ها نگاه می كردم كه يك دفعه با اشاره يكی از بچه‌ها برگشتم و به بيرون سنگر نگاه كردم. به يكباره رنگم پريد و لبخند بر لبانم خشك شد. ابراهيم غرق خون روی زمين افتاده بود.اسلحه‌ام را انداختم وبه سمت او دويدم.درست در همان لحظه انفجار يك گلوله به صورت (داخل دهان) و يك گلوله به پشت پای ابراهيم اصابت كرده بود و خون شديدی از او می رفت و تقريباً بيهوش روی زمين افتاده بود. داد زدم: "ابراهيم!" و بعد با كمك يكی ديگر از بچه‌ها و با يك ماشين، ابراهيم و چند مجروح ديگر رو به بهداری ارتش در دزفول رسانديم. ابراهيم تا آخرين مرحله كار حضور داشت و با تصرف سنگرهای پايانی دشمن در آن منطقه مورد اصابت قرار گرفت. بین راه دائماً گريه می كردم و ناراحت بودم که: "نكنه ابراهيم... نه، خدا نكنه"، از طرفی ابراهيم در شب اول عمليات هم مجروح شده بود و خون زيادی از بدنش رفته بود و حالا معلوم نيست كه بتواند مقاومت كند. ‌ ‌ کتاب سلام بر ابراهیم۱–ص ۱۵۸ زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار ابراهیم هادۍ ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
─┅‌✿࿐ྀུ༅‌✨﷽✨࿐ྀུ༅‌✿┅─ 📗#کتاب_سلام_برابراهیم۱ مجروحیت ‌ آهسته و سينه‌خيز به سمت جلو رفتم و خودم رو ب
🦋🕊 📗کتاب سلام برابراهیم۱ مجروحیت پزشک بهداری دزفول گفت: "گلوله‌ای كه توی صورت خورده با عبور از دهان به طرز معجزه‌آسائی از گردن خارج شده اما به جايی آسيب نرسانده، اما گلوله‌ای كه به پا اصابت كرده قدرت حركت رو گرفته، استخوان پشت پا خرد شده. از طرفی زخم پهلوی او هم باز شده و خون‌ريزی دارد. لذا برای معالجه باید به تهران منتقل شود. ابراهیم به تهران منتقل شد. یک ماه در بیمارستان نجمیه بستری بود. چندین عمل جراحی روی ابراهیم انجام شد و چند ترکش ریز و درشت را هم از بدنش خارج کردند. ابراهيم در مصاحبه با خبرنگاری كه در بيمارستان به سراغ او آمده بود گفت: با اینکه بچه ها برای این عملیات ماها زحمت کشیدند و کار اطلاعاتی کردند. اما با عنایت خداوند، ما در فتح‌المبين عمليات نكرديم! ما فقط راهپيمايی كرديم و شعارمان يا زهرا علیه السلام بود. آنجا هر چه كه بود نظر عنايت خود خانم حضرت صديقه طاهره علیه السلام بود.ابراهیم ادامه داد: وقتی در صحرا، بچه ها را به این طرف و آن طرف می بردیم و همه خسته شده بودند، سجده رفتم و توسل کردم به امام زمان (عج) از خود حضرت خواستم راه را به ما نشان دهد. وقتی سر از سجده برداشتم بچه‌ها آرامش عجيبی دارند و اكثراً خوابيده بودند نسيم خنكی هم می وزيد. من در مسير آن نسيم حركت كردم. چيز زيادی نرفتم كه به خاكريز اطراف مقر توپخانه رسيدم. در پايان هم وقتی خبرنگار گفته بود: آيا پيامی برای مردم داريد؟ گفت: « ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود می زنند و برای رزمندگان می فرستند.خود من بايد بدنم تكه‌تكه شود تا بتوانم نسبت به اين مردم ادای دِين كنم!» ابراهيم به خاطر شكستگی استخوان پا قادر به حركت نبود و پس از مدتی بستری شدن در بيمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبهه ها دور بود اما در اين مدت از فعاليت‌های اجتماعی و مذهبی در بين بچه‌های محل و مسجد غافل نبود. ‌ کتاب سلام بر ابراهیم۱–ص ۱۵۹ زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار بࢪادرشهیدم ابراهیم هادۍ ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂