•❃•|🦋💙|•❃•
#عاشقــانـہهاییازجنسشهید🌂💜
قَهربودیم
درحال نمازخوندن بود
نـــمازش که تمومـ شد؛
هنوز پشت به اون نشسته بودم
کتاب شعرش رو برداشت
و با یه لحن دلنشین
شروع کرد به خوندن
ولے من باز باهاش قهربودم!!
کتابو گذاشت کنار
بهم نگاه کرد
و گفت:
"غَزَلــــ تَمامـ؛
نَمازشـــ تمامـ؛
دُنیـا مٰـات؛
سکوت بین
من و واژه ها
سکونت کرد!
بازهم بهش نگاه نکردم
اینبارپرسید :
عاشقمے؟؟؟
سکوت کردم؛
گفت :
عاشقم گر نیستے
لطفی بکن نفرت بورز
بےتفاوت بودنت
هرلحظه آبم مےکند
دوباره با لبخند پرسید:
عاشقمــــے مگه نه؟؟!!!
گفتم:نـــــه!!!
گفت:
لبت نه گوید
و پیداست مے گوید دلت آری
که این سان دشمنے
یعنے که خیـلے دوستـم دارے"
زدم زیرخنده
و روبروش نشستم؛
دیگه نتونستم بهش نگم
که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم
و ازته دل گفتم
خداروشکرکه هستے😍#همسر_شهید_عباس_بابایی ♥️🕊
@omid_aramesh114
#طنز_جبهه😂
یہ جا هسٺ:•°✨°•
شہید ابراهــیم هادے•°❤️°•
پُست نگہبانےرو •°🧐°•
زودتر ترڪ میڪنه•°👀°•
بعد فرمانده میگهـ •°🤨°•
۳۰۰صلوات جریمتہ•°📿°•
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛•°😌°•
برادرا بلند صلوات•°🔊°•
همه صلوات میفرستن•°😁°•
برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...•°😂°•
@omid_aramesh114
اهل هر چی هستی این کانال خوراکته👇
بزن رو لینک و برو به سمت آرامش...
بری دیگه بر نگردی..😂😎
https://eitaa.com/joinchat/216989843C85da6c1291
رسانه و خانواده
اهل هر چی هستی این کانال خوراکته👇 بزن رو لینک و برو به سمت آرامش... بری دیگه بر نگردی..😂😎 https:/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان_بدون_تو_هرگز💌
#پارت_نوزدهم
هم راز
علے حسابے جا خورد و خنده اش کور شد ...
زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقے افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علے دنبالم ...
از لاے ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علے؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطورے پیدا کردے؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو مے پرسے چطور پیداشون کردم؟ ...
با ناراحتے اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطے این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم ... یعنے چے خودم رو قاطے نکنم؟ ...
مے فهمے اگر ساواک شک کنه و بریزه توے خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا مے کنه ...
بعد هم مے برنت داغت مے مونه روے دلم ...نازدونه علے به شدت ترسیده بود ...
اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عباے علے رو گرفت ...
بغض کرده و با چشم هاے پر اشک خودش رو چسبوند به علے ...
با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ...
بغض گلوے خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ...
چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ...
اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب مے برم ...
شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ...
حسابے لجم گرفته بود ...
- من رو به یه پیرمرد فروختے؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طورے ببندی شون لو میرے ... بده من می بندم روے شکمم ...
هر کے ببینه فکر مے کنه باردارم ...
- خوب اینطورے یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چے شد؟ ... خطر داره ...
نمی خوام پاے شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهے میشه که باردارم ...
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#پارت_بیستم
مقابل من نشسته بود
...سه ماه قبل از تولد دو سالگے زینب ...
دومین دخترمون هم به دنیا اومد ...
این بار هم علے نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علے نیومد ...
این بار هم گریه مے ڪردم ... اما نه به خاطر بچه اے ڪه دختر بود ...
به خاطر علے ڪه هیچ ڪسے از سرنوشتش خبرے نداشت ...
تا یه ماهگے هیچ اسمے روش نگذاشتم ...
ڪارم اشک بود و اشڪ ... مادر علے ازمون مراقبت مے ڪرد ...
من مے زدم زیر گریه، اونم پا به پاے من گریه مے ڪرد ...
زینب بابا هم با دلتنگے ها و بهانه گیرے هاے ڪودڪانه اش روے زخم دلم نمڪ مےپاشید ...
از طرفے، پدرم هیچ سراغے از ما نمے گرفت ...
زبانے هم گفته بود از ارث محرومم ڪرده ...
توے اون شرایط، جواب ڪنڪور هم اومد ...
تهران، پرستارے قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبرے نبود ...
هر چند وقت یه بار، ساواڪی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، مے ریختن توے خونه ...
همه چیز رو بهم می ریختن ...
خیلے از وسایل مون توے اون مدت شکست ...
زینب با وحشت به من مے چسبید و گریه مے کرد ...
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولے بعد از یڪے دو روز، ڪتڪ خورده ولم مے ڪردن ...
روزهاے سیاه و سخت ما مے گذشت ...
پدر علے سعے مے ڪرد ڪمڪ خرج مون باشه ولے دست اونها هم تنگ بود ...
درس مے خوندم و خیاطے مے ڪردم تا خرج زندگے رو در بیارم ...
اما روزهاے سخت ترے انتظار ما رو می ڪشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر ڪلاس نشسته بودم که یهو ساواڪی ها ریختن تو ...
دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ...
اول فڪر می ڪردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از ڪجا؟ ...
اما من هم لو رفته بودم ...
چشم باز ڪردم دیدم توی اتاق بازجویے ساواکم ...
روزگارم با طعم شڪنجه شروع شد ...
ڪتڪ خوردن با ڪابل، ساده ترین بلایی بود ڪه سرم مے اومد ...
چند ماه ڪه گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ...
به خاطر یه شک ساده، ڪارم به اتاق شڪنجه ساواڪ کشیده بود ...
اما حقیقت این بود ... همیشه مے تونه بدترے هم وجود داشته باشه ...
و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ...
توی اون روز شوم شڪل گرفت ...
دوباره من رو ڪشون ڪشون به اتاق بازجویے بردن ...
چشم ڪه باز ڪردم ... علے جلوے من بود ...
بعد از دو سال ...
ڪه نمی دونستم زنده است یا اونو
ڪشتن ... زخمے و داغون ... جلوے من نشسته بود ...
@omid_aramesh114
برایت آرزو میکنم دوام بیاوری
در رکود ، بیتفاوتی و ناپاکی روزگار...
@omid_aramesh114
🌸گـــل
💐شـادی آفرین است
🌸ایـن شـادی
💐سهم دلهای زیبـای
🌸دوستـانی کـه
💐بـا یـادشان لبخـنـدی
🌸از مـحبت بر دل می نشیند
💐زندگیتون بارش خـوبی های عـالم
@omid_aramesh114
#پست_ویژه
♨️دختر بی حجاب و پسر طلبه!!!
🔻یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !! خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
🔻نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
🔻به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
🔻تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت:
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه و آرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد: خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد اما کسی جلو نمیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد اما همه تماشاچی بودن، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه: آهای ولش کن بی غیرت !! مگه خودت ناموس نداری؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد:
وقتی خواستن به زور سوارش کنند، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود
🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی🌹
#روحش_شاد💚
#شهادت
#روحش_شاد_یادش_گرامی
#با_ولایت_تا_شهادت
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
@omid_aramesh114
ملّتی که قرار است؛ جادهی ظهور آخرین منجیِ زمین را، هموار کنند؛
نیاز به مدیرانی دارند؛ که شَرَف و عزّتی بالاتر از این مقام، این نعمت، این خستگی، این دویدن ... سراغ نداشته باشند.
این ملّت، مدیری میخواهند، که خدا روی آنها حساب کند، برای تغییر مسیر تاریخ، به سمت آن حادثهی باشکوه.
#تلنگر
#امام_زمان♥️
【@omid_aramesh114 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« برای امام زمان »🍃
تمام قدمهامون برا این باشه که داریم برا شیعه های امام زمان تلاش میکنیم✔️
#امام_زمان 🦋
#استاد_رائفی_پور
@omid_aramesh114