نماز را بگیر و برو بالا.mp3
8.46M
نماز رو بگیر برو بالا
@omid_aramesh114
مامیگیـم:
" وَالشِمر و جالِس عَلے صَدرڪ "
ولیبچهها.. بعضیوقتایهڪاراییمیڪنیم؛
همینجوریسنگینیمیڪنه
روسینهیامامزمانِمون!💔
@omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈 صد و یکم ✨
خنده ای کرد و گفت:
_آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.
مثلا اخم کردم:
_درمورد داداش من درست صحبت کن.
هلش دادم سمت در و گفتم:
_برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.
-آها!! داداش خوب!!
قبل از اینکه درو باز کنه گفت:
_زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها
-بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.
-باشه.خودت خواستی.
رفت تو هال....
من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم.
چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال.
حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم:
_تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟
-بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.
وحید خواب بود...
کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی #وحید لبخند بزنه اخم #هیچکس برام مهم نیست.
داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم.
تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت:
_بگیر بخواب خانم جان.
فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت:
_زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.
میخواستم یه مشت بهش بزنم دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت:
_چرا میزنی؟!!
-بیداری؟!!
بالبخند گفت:
_نخیر خواب بودم.بیدارم کردی.
-داشتی میخندیدی!
-اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟
-شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟
-إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.
لبخند زدم.گفتم:
_جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!
-آره واقعا.باور کن.
بالبخند نگاهم میکرد.گفتم:
_وحید خیلی دوست دارم...خیلی
خندید و گفت:
_اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.
-کی گفتم؟!!
-با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.
باهم خندیدیم...
صبح داشت میرفت بهم گفت:
_به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.
-چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.
لبخند زد و گفت:
_آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.
داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم:
_برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.
جدی گفت:
_یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟
-باشه.
ساعت شش بود وحید رفت...
ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.گفت:
_سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا.
-چرا؟
-چون نباید تنها بمونی.
-کی گفته تنهام؟
-آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.
خنده م گرفت... سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم:
_چشم.....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
@omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈صد و دوم ✨
با خنده گفتم:
_چشم الان وسایلمو جمع میکنم.
گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت:
_وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت من الان میام پیشت.
اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم:
_الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم.
تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم.
از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم:
_سلام داداش
-سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.
با خنده گفتم:
_باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش.
محمد هم از حرفم خندید.
به وحید زنگ زدم.با خنده گفت:
_چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟
-با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من.
-خب خداروشکر.پس خداحافظ.
نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت...
دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات و زینب سادات خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم #ازخدا بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، #تشکر میکردم.
مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت:
_بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود.
خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد.
-جانم
-سلام آقای پدر
-سلام عزیز دلم.خوبی؟
-خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب نباشه؟
-هدیه هات خوبن؟سالمن؟
-آره خداروشکر.
با ذوق گفتم:
_وحید دو تاشون شبیه شما هستن.
خنده ش گرفت.
-نمیدونی چقدر ذوق کردم.از این به بعد وقتی نیستی دو تا کپی برابر اصل دارم.
بلند خندید.دلم آروم شد.
-وحید..دلم برای خنده هات تنگ شده بود.
-هدیه هات مثل من نمیخندن؟
-نه.ولی مثل شما گریه میکنن.
دوباره بلند خندید.گفتم:
_حتی چشمهاشون هم مشکیه.
جدی گفت:
_زهرا.یه کم از خودمون بگو.همش از دخترات میگی.
-چه زود حسادت ها شروع شد.
-چیزی لازم داری بگم برات تهیه کنن؟
-نه عزیزم.اینجا همه چی خوبه.خیالت راحت.
-زهرا جان،من حدود دو هفته دیگه میام. خیلی مراقب خودت باش.حواست به خودت باشه ها.فقط به فکر هدیه هات نباش،باشه؟
-چشم قربان
-من دیگه باید برم.خداحافظ
-خداحافظ
-زهرا
-جانم
-خیلی دوست دارم.خداحافظ
بعد قطع کرد... گوشی هنوز تو دستم بود.گفتم:
_منم خیلی دوست دارم..خیلی
چند روز بود مدام تو فکر وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه بازهم یادش میفتادم.دلم شور میزد.
تو اتاقم خونه بابا بودم.بابا گفت:
_زهرا،وحید میخواد باهات صحبت کنه.
گوشی رو گرفت سمت من.
-سلام خانومم
-سلام وحیدجان.خوبی؟
-خوبم.خداروشکر.
صدای پیج کردن دکترها تو بیمارستان اومدگفتم:
_کجایی؟
-تهران هستم.
-بیمارستانی؟!!!
با شوخی گفت:
_اون خانومه که گفت.
-خوبی؟
-چند بار میپرسی عزیزم.آره.خوبم.
-زخمی شدی؟!!
با خنده گفت:
_یه کم.
هیچی نگفتم.گفت:
_زهرا جان خوبم.باور کن.فردا میام پیشت.خب؟
هیچی نگفتم.نمیدونم به چی فکر میکردم ولی هر چی بود نمیتونستم جواب بدم.
گفت:
_زهرا..جواب بده..الو..
-میخوام ببینمت،الان.
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_باشه.گوشی رو بده بابا.
گوشی رو گرفتم سمت بابا.یه چیزایی گفت،بعد قطع کرد.بابا گفت:
_آماده شو بریم.
سریع آماده شدم.بچه ها رو هم آماده کردم.مامان هم اومد.مامان با بچه ها تو ماشین بودن.
دنبال بابا میرفتم تا رسیدیم به اتاقی.بابا داخل رو نگاه کرد و به من گفت:
_چند لحظه همینجا باش.
خودش رفت داخل اتاق.سرم پایین بود و ذکرمیگفتم.یکی گفت:
_سلام دخترم
سرمو آوردم بالا.حاجی بود.به دیوار نگاه کردم و گفتم:
_سلام.حال شما؟خوبین؟
-ممنونم.قدم نو رسیده هاتون مبارک باشه.
-متشکرم.سلامت باشید.
-شرمنده دخترم.اگه مجبور نبودم وحید رو نمیفرستادم.
-درک میکنم.شما هم وظایفی دارید.
چند نفر دیگه پشت سرش اومدن بیرون. بابا اومد و گفت:
_بیا تو.
به حاجی گفتم:
_اجازه میدید.
حاجی رفت کنار و گفت:
بفرمایید.
وحید روی تخت نشسته بود.بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم.همه جاشو. پاهاشو، سرشو،دستهاشو.همه جاش سالم بود.بابا هم رفت بیرون.وحید بالبخند گفت:
_سلام
تازه یادم افتاد سلام نکردم.
-سلام عزیزم.
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
@omid_aramesh114
[°•🖤☁️•°]
اَنَّ اللهَ لَیْسَ بظَلٰاّمٍ لِلْعَبیدِ؛
هـرگز خداونـد،بہ بندگان خـود ستم نمیڪند🌿•
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#خداےخـوبم✨
شبتون فاطمی
@omid_aramesh114
شیطان😈
👈همیشهازدرِخیرخواهیواردمیشه. . !🚶🏿♂
#شهید_محمود_رضا_بیضایی🌺
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
@omid_aramesh114
کتاب و فیلم خوب ببینید!
فیلم و کتابهای زرد میتونه سلیقه و خواستههای شما از زندگی رو خراب کنه!
˹ @omid_aramesh114
🌷امیرالمؤمنین امام علی عليه السلام:
نيكوترين برطرف كننده اندوه، تكيه بر تقدير[الهى] است.
📗غررالحكم حدیث ۹۹۲۱
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓آیا شانس و اقبال حقیقت داره؟!
@omid_aramesh114
✨ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ از ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻤﺮﺍﻥ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ...
ﺍﺯ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ...
ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺎﯾﺘﻢ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ...
ﻣﻦ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ...
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﯼ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ...
ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ...
ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ...
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...
ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ...
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؛ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻦ.
@omid_aramesh114
شخصی به علامه طباطبایی گفت:
یه ریاضتی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید. علامه فرمود:
بهترین ریاضت، خوش اخلاقی در خانواده است.
@omid_aramesh114
🌹پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند:
❗️هر که مومنی را اندوهگین کند و در مقابل همه دنیا را به او بدهد، کفاره گناه او نبوده و پاداشی بر کارش نمی گیرد.
📕مستدرک الوسایل و مستنبط المسایل ج۹ ص۹۹
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸رسول الله صلی الله علیه و آله:
هر كس به صورت خودگلاب بپاشد، در آن روز پريشانی و بدحالی به او نمیرسد. وهنگام ماليدن گلاب بر صورت ودستها، حمد وثناى خدا را گويد و بر محمّد وآل محمّد صلوات بفرستد.
📗مکارم الاخلاق، ص۴۴_۴۵
@omid_aramesh114
✍امام علی علیه السلام
به دست آوردن بهشت، با پاکدامنی و خودداری از گناهان، [ممکن] است.
📚غررالحکم،باب الاثم
˹ @omid_aramesh114
🔴 حکم تراشیدن ریش از نظر مراجع تقلید و ائمه اطهار
❓پرسش ۱: تراشیدن ریش تمام صورت با ماشین یا تیغ چه حکمی دارد؟
تراشیدن ریش به فتوای تمام مراجع تقلید حرام می باشد و کسی که ریش خود را بتراشد فعل حرام انجام داده است.
❓پرسش ۲: آیا گذاشتن ریش پروفسوری کفایت میکند؟
امام خمینی، امام خامنه ای، آیت الله بهجت، آیت الله صافی، آیت الله نوری و آیت الله سیستانی:
خیر، تراشیدن مقداری از ریش (دو طرف گونه ها) نیز حکم تراشیدن تمام آن را دارد.
آیت الله تبریزی،آیت الله فاضل و آیت الله مکارم:
اگر چانه و اطراف آن (یک چهارم صورت) تراشیده نشود، به طوری که در وقت مواجهه صدق کند ریش دارد، کفایت میکند.
❓پرسش ۳: آیا منظور از تراشیدن ریش همان تیغ زدن است یا ماشین های نمره پایین را هم شامل میشود؟
همه مراجع: هر وسیله ای که موهای صورت را بتراشد به گونه ای که عرف مردم بگویید ریش ندارد، خواه با تیغ باشد یا ماشین و یا هر ابزاردیگری حرام هست.
❓پرسش ۴: منظور از صدق ریش چیست؟
همه مراجع:منظور آن است که در عُرف مردم به آن ریش بگویند.
❓پرسش ۵: گذاشتن خط ریش چه حکمی دارد؟
همه مراجع:تراشیدن روی گونه ها (بصورت خط ریش) اشکال ندارد.
🔶سيره انبياء و ائمه اطهار علیهم السلام و اديان الهي و علما، گذاشتن ريش بود و از تراشيدن آن نفرت داشتند. از امام صادق علیه السلام روايت شده كه فرمود: «گذاشتن ريش و چيدن شارب(سبیل)، از جمله تعاليم دين حنيف ابراهيم(ع) است» (بحارالانوار ج۱۲ ص۵۶)
🔴 در روايت ديگر از اميرالمؤمنين(ع) آمده است كه حضرت در مذمت «لشگر بني مروان» فرمودند: «آنان كساني هستندكه ريش را ميتراشند و شوارب را رها ميكنند».(بحارالانوار ج۲۵ ص۱۷۵)
💠 به ریش، محاسن هم گفته می شود و آن به معنای نیکویی ها و جمع حُسن است. علت این مسأله آن است که ریش عضوی زیبا از اعضای بدن انسان است که بر جمال و زیبایی او می افزاید.
🌷رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) فرمودند: مو و ریش زیبا لباسی است که خداوند داده است. بنابراین آن را گرامی بدارید.
🌟با این همه فواید مادی و معنوی که ریش داشتن و شانه زدن آن دارد واقعاً حیف است که مردان مسلمان خود را از آن محروم کنند. به علاوه در برخی از روایات از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) توصیه های جدی در داشتن ریش شده است تا جایی که کسی که این عمل را ترک کند از خود ندانسته اند!
@omid_aramesh114
🌍 مضرات ریش تراشی از دیدگاه پزشکان و دانشمندان جهان
🔵دکتر ((فینکور جرج)) میگوید : برای ریش منافع بسیاری است مانند نگه داری دهان، مانع شدن از رطوبت اضافی دهان، سلامتی دندان و غده های لعابی.
🔵نویسنده کتاب تراش ریش از نظر بهداشت مینویسد : تغییر قیافه و رنگ، پیدایش بعضی از امراض دهان و گلو، چایش های صورت و گلو، جوش های مخصوصی که در اطراف گلو پیدا میشود، گاهی درد دندان های بسیار سخت و ناگوار و بعضی از زکام ها، طبق کشفیات علم روز بسیاری از اوقات در اثر تراشیدن ریش پیدا میشود.
🔵نویسنده کتاب تاریخ آمریکا ((سجعان ماریونی)) در کتابش راجع به منافع موی ریش و زیان تراش آن نوشته است که بعضی از مردم ریش داشتن را نمی پسندند و غافلند که داشتن ریش نافع تر است مخصوصا پزشک حاذق مشهور ویکتور ژورژ عقیده اش این است که ریش فوائد بسیاری دارد و مسلم است که ریش داشتن دهان را از دردهای چندی که متوجه دهان و اطراف آن است محافظت می نماید و هم از رطوبات زائدی که متوجه به جوانب دهان است جلوگیری میکند و پزشکان دیگر هم نقل کرده اند وقتی در فصل زمستان ریش تمام کارکنان راه آهن را تراشیدند پس از تراشیدن، اغلب آنها مبتلا به درد و آماس و ورم های سختی شدند مخصوصا در غده هایی که چشمه های لعابی گلو و دهان است این دردها پدید می آید و نیز گفته اند که پزشک دیگری کسانی را که مبتلا به درد زکام شده بودند با امر کردن به گذاشتن ریش بیماری آنها را درمان کرد و لذا همه از شر این بیماری خلاص شدند.
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ ۱۰ دلیل برای اینکه ما را مجاب کند که از کاشت درخت "کاج" به شدت پرهیز کنیم.
@omid_aramesh114
✅ شیوه صحیح انتقاد از اعضای خانواده ، دوستان و آشنایان
🔸زمان انتقاد :
زمانی انتقاد کنیم که شخص مورد نظر ، آمادگی روحی و ذهنی لازم برای شنیدن انتقاد را داشته باشد.
🔸مکان انتقاد :
هیچگاه در جمع ، انتقاد نکنیم.
🔸زبان انتقاد:
با رویی گشاده و گفتاری دوستانه و لحنی مهربانانه انتقاد کنیم.
🔸شکل انتقاد :
تا حد ممکن انتقادها را به صورت غیرمستقیم بگوییم.
🔸میزان انتقاد:
انتقادات زیاد موجب می شود که فرد مورد نظر احساس کند ما فردی عیب جوییم و فقط به دنبال نقص های او می گردیم.
🔸گفتن خوبی ها در کنار انتقاد :
باید ، پیش و پس هر عیبی ، خوبی های او را هم به او یادآوری کنیم.
🔸قالب انتقاد:
گاهی می توان در قالب یک نامه یا پیامک انتقاد کنیم.
🔸نیت انتقاد:
انتقاد ، تنها و تنها باید برای اصلاح عیب فرد مورد نظر آنهم با نیت خشنودی خدا انجام شود.
🔸حفظ حریم خصوصی در انتقاد :
نباید انتقاد از یک فرد را به کسی دیگر به جز خود او گفت.
🔸عیب جویی ممنوع :
انتقاد به معنای ذرّه بین به دست گرفتن و به دنبال عیبهای دیگران گشتن نیست.
🔸زمینه سازی برای شنیدن و پذیرش انتقاد:
پیش از انتقاد از خودمان انتقاد کنیم.
سعی کنیم خود به آنچه که می خواهیم عمل کنیم. سخنان مقدماتی برای ورود به انتقاد خیلی مهم است.
@omid_aramesh114
✅ با آدم های مومن همنشینی کن
🌼 آیت الله بهجت (ره):
با کسی نشست و برخاست کنید که همین که او را دیدید به یاد خدا بیفتید، نه اینکه با کسی که گناهکار است و در فکر گناه باشد.
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😴 خوابآور ها در طب سنتی
🔊 از زبان حکیم حسین خیراندیش
•┈••✿🌸✿••┈•
@omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈صد و سوم ✨
_سلام عزیزم
_هدیه هات کجان؟
-تو ماشین.پیش مامان.
-به زحمت افتادین.خودم فردا میومدم.
-چی شدی؟
-میبینی که..خوبم.
-پس چرا آوردنت بیمارستان؟!!
همون موقع حاجی در زد و اومد تو.به وحید گفت:
_کارت مثل همیشه عالی بود.از الان یه ماه مرخصی داری تا به خانواده ت برسی.
بالبخند به وحید گفتم:
_این الان ماموریت بی خطر بود؟!
وحید و حاجی بالبخند به هم نگاه کردن.
همون موقع گوشیم زنگ خورد.
-الان میام.
به وحید گفتم:
_باید برم ولی دوباره میام.
-لازم نیست بیای.فردا صبح خودم میام.
-باشه.مراقب خودت باش.خداحافظ
به حاجی گفتم:
_با اجازه.خداحافظ
-خداحافظ دخترم
رفتم قسمت پرستاری،گفتم:
_پزشک معالج آقای موحد کیه؟
پرستار نگاهی به من کرد و گفت:
_شما؟
-همسر آقای موحد هستم.
یه جوری نگاهم کرد.پرستارهای دیگه هم نگاهم کردن.جدی تر گفتم:
_پزشک معالج ندارن؟
یکی از پشت سرم گفت:
_من پزشک معالج همسرتون هستم.
برگشتم سمتش.پزشک بود.گفتم:
_حال همسرم چطوره؟
-بهتره.فردا مرخص میشه.
-چرا آوردنشون بیمارستان؟
با تعجب نگاهم کرد.گفت:
_یعنی شما نمیدونین؟
-میشه شما بگین.
-یه تیر به قفسه سینه ش اصابت کرده.فقط چند سانتیمتر با قلبش فاصله داشت.
سرم گیج رفت.دستمو به میز پرستاری گرفتم تا نیفتم.گفتم:
_چند روزه اینجاست؟
پرستاری با لحن تمسخرآمیز گفت:
_یه هفته.تا حالا کجا بودی؟
بابا اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چی شده؟!رنگت پریده؟!...بچه هشت روزه که نباید زیاد گریه کنه.بیا بریم.
نگاهی به پرستارها و دکتر کردم.باتعجب وسوالی نگاهم میکردن.هیچی نگفتم و رفتم...
فرداش وحید مرخص شد و اومد خونه بابا. وقتی دخترهارو دید لبخند عمیقی زد و گفت:
_دختر کو ندارد نشان از مادر،تو بیگانه خوانش نخوانش دختر.
لبخندی زدم و گفتم:
_دخترهای من فقط جلدشون شبیه من نیست وگرنه اخلاقشون عین مامانشونه.
وحید خندید و گفت:
_پس بیچاره من.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_خیلی هم دلت بخواد.
-خیلی هم دلم میخواد.
من #به_روش_نیاورده_بودم که میدونم یک هفته بیمارستان بوده و به من نگفته...
حتی متوجه شدم وقتهایی که زخمی میشده و بیمارستان بوده به من میگفت مأموریتش بیشتر طول میکشه.میخواستم تو یه #فرصت_مناسب بهش بگم.
حالم بهتر بود ولی نه اونقدر که بتونم از دو تا بچه نگهداری کنم. وحید هم حالش طوری نبود که بتونه به من کمک کنه.چند روز دیگه هم خونه بابا موندیم.بعدش هم چند روزی خونه آقاجون بودیم.
دخترها بیست روزشون بود که رفتیم خونه خودمون. زینب سادات بغل من بود و فاطمه سادات بغل وحید خوابیده بود.به وحید اشاره کردم فاطمه سادات رو بذاره تو تختش.وحید هم اشاره کرد که نه،دوست دارم بغلم باشه.با لبخند نگاهش میکردم.به فاطمه سادات خیره شده بود و آروم باهاش صحبت میکرد.
زینب سادات خوابش برده بود.گذاشتمش تو تختش.رفتم تو آشپزخونه که به کارهای عقب مونده م برسم.وحید هم فاطمه سادات رو گذاشت سرجاش و اومد تو آشپزخونه.
رو صندلی نشست و بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد.منم رو به روش نشستم و ناراحت نگاهش میکردم.وحید گفت:
_چیشده؟چرا چند روزه ناراحتی؟
-به نظرت من آدم ضعیفی هستم؟
-نه.
-پس چرا وقتی زخمی میشی به من نمیگی؟
بامکث گفت:
_منکه بهت گفتم
-بله،گفتی،ولی کی؟یک هفته بعد از اینکه جراحی کردی.
-کی بهت گفته؟
-وحیدجان،مساله این نیست.مساله اینه که شما چرا به من نمیگی؟فکر میکنی ضعیفم؟ممکنه دوباره سکته کنم؟یا دیگه نذارم بری
مأموریت؟..
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
@omid_aramesh114