تولدت مبارک #حاج_عمار🎉🎂🌼
سلام مارو به #سیدالشهدا برسون💔
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🕊
#تولدت_مبارک🌹🌸💐
@Revayateeshg
قصـــــه دلبـــ❤️ـــــــرے
از تیپش خوشم نمی آمد🙄. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرمابا اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش.
شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت کفش هایش را روی زمین می کشید.
ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد, بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم:« این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!
به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست😅 .....
بخشـــــے از کِتـابِ قصـــــہ دِلبَرے🍃
عاشــــــ❤️ــــقانہ هاێِ شُهَـــــدا
#شـــــهید_محمدحســـــینِ_محمدخانی🍃
⊰🌺⊱┈──╌❊╌──┈⊰🌸⊱
@Revayateeshg
⊰🌸⊱┈──╌❊╌──┈⊰🌺⊱
#روایت_عشق ❤️
#شهیدانه 🌸
نـاراحـت بـود ...
بهش گفتم محمد حسین چرا ناراحتی؟!
گـفـت: خیـلی جامـعه خـراب شـده ، آدم به گناه می افته!
رفـیقش گفت : خدا #توبه رو برای همین گذاشته و گفته که من گناهاتون رو می بخشم.
محمد حسیـن قانع نشد و گفت : وقتی
یه قـطـره جـوهـر می افـته روی آیـنـه،
شایـد دسـتمال برداری و قطـره رو پاک کـنـی، ولـی آیـنـه #کـدر مـیـشــــــــــــه.»
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
@Revayateeshg
#روایت_عشق
#شهید_محمدحسین_محمدخانی ❤️
بہ قـول آقـا محمـد حـسـین:↯
خودتو خرج امـام حـسین ع ڪن...🧡
@Revayateeshg
می گویند :
شهدا رفتند تا ما بمانیم...🥀
ولی
من میگویم :
"شهدا رفتند تا ماهم به دنبالشان برویم"
آری!
جا مانده ایم...
دل را باید صاف کرد ! 🍂
#عصرتون_شهدایی ✨
#شهید_محمدحسین_محمدخانے 🥀
#روایت_عشق ❤️
@Revayateeshg
ماجرای جالب گفتوگوی شهید محمدخانی با تکفیریها💚
یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگم
عمار (شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
گفت:
«بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم.
این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
گفت:
«به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند.
میگفتند :
«از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
📚کتاب «عمار حلب»
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#روایت_عشق
#شهیدانه
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
همسرش میگفت:
هر وقت چای می ریختم می آوردم، میگفت:
بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
دوستش میگفت:
حضرت آقا که فرمودند تولید ملی،
فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد و یه گوشی ایرانی گرفت...
محمدحسین عادت داشت موقع سینه زنی پیراهنش رو در بیاره شور میگرفت تو هیئت میگفت برا امام حسین کم نذارین حضرت آقا که فرمودند شعور حسینی؛ محمد حسین دیگه این کار رو نکرد...
روز عید که بچهها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت:
حضرت آقا گفتن با شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت کی گفته ما دیوونه حسینیم؟
کاملا هم آدمای عاقل با شعوری هستیم عاقلانه عاشق حسینیم...
به قول خودش نمیذاشت حرف آقا #شهید بشه بلافاصله اطاعت میکرد
توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات حضرت آقا بود، رو کار تشکیلاتی حساس بود پای کار بود، هدف رو در نظر میگرفت و طرح میریخت و ولایت پذیری اعضا براش اولویت داشت .
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#روایت_عشق
#عمار_حلب
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
وسط دفتر بسیج جیـغ کشیدم،شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود.
نه که آدم جیغ جیغویی باشم،ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد.
بیشتر شبیه جوک و شوخی بود.
خانم ابویی(مسئول بسیج)که به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود گفت :
آقای محمد خانی من رو واسطه قرار داده برای خواستگاری ازتو...
به خانوم ابویی گفتم:
بهش بگو این فکر رو از مغزش بریزه بیرون
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کنه
...وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده
📚برشی از کتاب قصه دلبری
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
وقتی می رفت ماموریت باعکس های امیرحسین اذیتش میکردم.
لحظه به لحظه
عکس تازه میفرستادم برایش.
می خواستم تحریکش کنم زودبرگردد.
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط میکردم ومی فرستادم.
ذوق میکرد.
هرچی استیکربوس داشت می فرستاد.
دائم میپرسید چی بهش میدی بخوره چیکارمیکنه
وقتی گله میکردم که اینجا تنهایم وبیا
میگفت بروخداروشکرکن حداقل امیرحسین پیش توهست منکه هیچ کی پیشم نیست.
میگفت امیرحسین روببر تموم هیئت هایی که باهم می رفتیم.
خیلی یادش میکردم در آوردن وبردن امیرحسین به هیئت به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش.
هیچوقت نمیگذاشت هیچکدام را بردارم
چه یک ساک یه سه تا.
به مادرم میگفتم ببین چقد قُدِّه نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم.🌼
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#روایت_عشق
#خاطراتشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
متولد ۶۴ بود آبان ۹۴ هم پر کشید
یعنی درست ۳۰ سال عمر با برکت
سه سال بود که تو عراق و سوریه به دفاع از حریم حرم اهل بیت پیامبر (ص) مشغول بود.
اسم مستعارش تو سوریه " عمار " بود و همه " حاج عمار" صداش میکردن .
شجاع و نترس بود و محبوب دلها ...
وقتی ازش میپرسیدیم تو سوریه چکار میکنی؟
میگفت:
سربازی ...
روز تشییع پیکرش وقتی فرماندهان نظامی رو دیدم ازشون پرسیدم:
مگه محمدحسین اونجا چکاره بود؟
سردار گفت:
فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا(ع) !!!
سالها بعد از دفاع مقدس اومد تو میدون ...
بعد از ما اومد و قبل از ما رفت ...
محمدحسین زود بارش رو بست ...
سردار میگفت و میسوخت و غبطه میخورد ...💔
@Revayateeshg
نـاراحـت بـود ...
بهش گفتم محمد حسین چرا ناراحتی؟!
گـفـت: خیـلی جامـعه خـراب شـده ، آدم به گناه می افته!
رفـیقش گفت : خدا توبه رو برای همین گذاشته و گفته که من گناهاتون رو می بخشم.
محمد حسیـن قانع نشد و گفت : وقتی
یه قـطـره جـوهـر می افـته روی آیـنـه،
شایـد دسـتمال برداری و قطـره رو پاک کـنـی، ولـی آیـنـه کـدر مـیـشــــــــــــه.»
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg