eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @reyhane_al_hosseyn «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم160 بقیه ی مهمانی برایم زهر شده بود. هیچ حس وحال قبل را نداشتم.وقتی بعد ازشام همه دورهم جمع شدیم امیراحسان با یک عذرخواهی بلند شد و به اتاق رفت.در همان وقت فرید هم زنگ را زد وبه جمعمان پیوست.وقتی امیراحسان برگشت؛دوتا ساک هدیه ی کوچک دستش بود.چشمانم برق زد.بدجنس ...حتماً آن موقع که از خجالت در آشپزخانه چپیده بودم از فرصت استفاده کرده وآن دو بسته ی دوست داشتنی را از چشم منه فضول پنهان کرده است.کنارم نشست و آنکه بزرگ تر بود را اول به دستم داد وگفت: -این واسه ی مادر شدنش... سپس دومی را که اندازه ی یک نصف کف دست بود به دستم داد این یکی خودش میدونه واسه ی چی...ونامحسوس به گوشه ی لبم نگاه کردهمه دست زدند وفائزه با جیغ وداد گیر داد که آن یکی برای چه بود!! نسیم حرف انداخت و بلند گفت: -اه بهار بازشون کن دیگه! آرام جعبه ی اول را باز کردم ودیدم یک گوشی عالی با بهترین مارک بجای این گوشی دم دستی ای که بعداز آن ماجرا دست میگرفتم برایم خریده خودش توضیحات را اضافه کرد: -آخه گوشی نداشت..اون قبلیِ منو استفاده میکرد..خطّشم توشه بهار.جدید گرفتم خطت رو. باحرص از اینکه نمیتوانم در جمع راحت ابراز احساسات کنم،آهسته گفتم: -ممنونم امیراحسان جان. و او رضایتمند از اینکه سبک بازی درنیاوردم لبخند زد.خودآزاری داشت! خودش دوست داشت درجمع حیا کنم محمد: -بهار دومیش... خوشَم باشَد ! محمد خودمانی شده ! -چشم. دومی را باز کردم. مطمئن بودم جواهرات است.یک انگشتر ظریف تک نگینه ی طلاسفید را در اوج مهربانی روی یک برگ گل رز گذاشته بود! چشمانم را بستم و آهسته گفتم: -خدایا این خیلی خوبه! چشم گشودم ونگاهش کردم.عاشق وشرمنده نگاهم میکرد.میگویم عوضی است قبول ندارد! طوری با احساساتم بازی کرد که تمام درگیری های ذهنیم را فراموش کردم.از مردی که زنش را بزند؛ حالم بهم میخورد اما او عجیب من را عوض کرده بود. همه دست زدند ومحمد وفرید ترکاندند بس که مزه ریختند.در چشم های پدر و مادرم یک آرامش وحس شکرگزاری موج میزد.انگار خیالشان بدجور راحت بود.فائزه گفت: -بده خودش دستت کنه.. انگشتر را برداشت ودردست راستم قرینه ی حلقه ام انداخت.فیت فیت بود فائزه دوباره گفت: -اون گردنبند فرشته ایه کو؟ آه از نهادم برآمد وپرغصه گفتم:اون مدت که منو ... نمیدانم به زبانم نمیامد..شاید مسخره کنی یا برایت غیرقابل درک باشد اما نمیتوانستم بگویم دزدیده شدم..اه نسیم:-باشه خودمون فهمیدیم. امیراحسان دوباره گفت: -ببخشید. وبلند شدو این بار زود تر برگشت: -ایناهاش...اونجا که دیدمش گذاشتم جیبم یادم رفت بهت بدم. باز فائزه گیر داد خود احسان به گردنم بیندازد اما امیراحسان اگر این واکنش را نشان نمیداد در امیراحسان بودنش شک میکردم! با حالتی میان اخم و شوخی گفت: -نخیر دیگه زشته. همه ترکیدند و او واقعاً در برابر اصرار ها مقاومت کرد و گردنبند را به دست خودم داد حالا همه فکر میکردند ناراحت شده ام دیگر نمیدانستند در دلم چه قربان صدقه هایی برای این اخلاق های خاصّش میرفتم.نسیم گفت: -بده خواهری ببندم واست. نسیم برایم بست و فائزه ی بیش فعال دوباره گفت: -داداش دخترتو میدی طاها؟ ترکیدن کم بود.جمع همه نابود شدند از خنده .امیراحسان اما کمی خندید وبا جدیت گفت: -محمد بیا پیشم یکم رفتار مردونه یادت بدم. محمد: -داداش فایده نداره. -چرا داره. فائزه عصبانی گفت: -برید بابا نخواستیم! از خداتون باشه طاها دامادتون بشه! امیرحسین که همیشه عاقل تر و بزرگ تر رفتار میکرد؛حرفی زد که چشم های همه چهارتا شد کنار امیراحسان نشست وبا جدیت گفت:دخترعمو احسان رو کسی بهش چپ نگاه کنه با من طرفه.از این شوخی ها نباشه لطفاً. من و امیراحسان ناباور بهم نگاه کردیم. مگر چندسالش بود؟! کم کم متوجه شباهت هایی بین او و امیراحسان میشدم.همه این نکته را از اول گوشزد میکردند و حالا میدیدم که حق دارند.حتی ظاهری هم ته چهره ی احسان را داشت وسمت چپ سرش یک دسته موی طلایی رنگ بین موهای سیاهش داشت.اما موهای سفید امیراحسان یک دسته از جلو ومایل به راست درآمده بود وحاج خانم اعتقاد داشت موهای احسان هم اوایل طلایی بوده است. امیراحسان دستش را روی سر امیرحسین گذاشت وگفت: -جون عمو... و روی سرش را بوسید خانم های مهربان اطرافم که تمامشان واقعاً دوستم داشتند؛ قبل از رفتنشان تمام خانه را دسته ی گُل تحویل دادند ورفتند. امیراحسان در را بست وگفت: -خسته شدی عزیزم. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم161 _نه... به سمتش رفتم وسربلند کردم: -خیلی ممنونم بابت این همه محبت و ...اِم...نگاه دزدیدم...خوبی و آقایی... دستش را دور یکی از بازوهایم پیچید وگفت: -یک دهم کار زشتمم جبران نشده.خیلی ناراحتم بهار...حس میکنم هیچکدوم از عباداتم قبول نیست. سرم را روی قلب تپنده وقویش گذاشتم: -اَه..دیگه خودتو لوس نکن مسخره .گفتم مهم نیست.یعنی بودا... ولی خب خر شدم بخشیدم. شوخی بردار نبود به کُل! با التماس گفت -بگو بخدا بخاطر خر شدن بخشیدی؟ یعنی عمقی نبود؟ دیگر حرصم را درآورد.آهسته مشتی به بازویش زدم وگفتم:شوخی کردم.بیا بریم خسته ام.... خوابیدیم و او آنقدر مهربانی کرد که حس کردم اگر الان با او در مورد گذشته حرف بزنم کمکم خواهد کرد! دائم به زبانم میامد تا حرف بزنم.دلم داشت میترکید.تحمل حمل این همه بار را نداشتم! کلافگیم را فهمید: -جان دلم؟ نگاه لغزانم را روی چشم های آرامش ثابت کردم...میامد که ریخته شود...میخواستم بگویم ...از اولش از اول اولش اما جرأت نداشتم ....- -بگو عزیزم نگران چی هستی؟ من اینجام... باورم شد همه چیز خوب پیش میرود...اما گفتم قبلش این را بپرسم تا صددرصد مطمئن شوم -ببین یه چیزی میگم تیریپ بر نداری خب؟ابروهایش بالا رفت ومتعجب گفت: -چی چی برندارم؟! -میگم یه چیزی میگم همینجوری میگم خُب؟ چون خیلی عشقولانه شدی میگم. با خنده گفت: -خیلی جالب حرف میزنی بهار...واقعا کمتر پیش میاد من بخندم .با تو شادم اکثر اوقات. -امیر اگه.. -امیراحسان منظورته دیگه؟ -آره بابا همون.. "سرگرد سید امیراحسان حسینی" زیرخنده زد وخودش را بیشتر به من چسباند: -خوبه! آفرین ! حالا بگو.. -اگه اون فرضیت درست بود و من جاسوس بودم مثلاً... با وحشت به اخم های ظریفش نگاه کردم وادامه دادم بفرما...تیریپ برداشت! دارم میگم مثلا ًَ...تو چیکار میکردی؟ با جدیت گفت:ببین هر حرف بدی الان تأثیر داره رو بچه...اصلاً چرا اینجوری میگی اعصاب آدم و بهم میزنی؟ کم کم دارم...لا اله الّا الله... -تو رو خدا امیراحسان خواهش میکنم.آخه حس میکنم خیلی دوستم داری در واقع حرف در دهانش گذاشتم..چون بهم علاقه داری فکر نکنم منو کاری داشته باشی نه؟ پوزخند زد و پشتش را به من کرد -اصلا درکت نمیکنم.لطفاً ادامه نده. -بجای این همه حرف یک کلمه بگو. -جوابم اونی که تومیخوای بشنوی نیست. قلبم ریخت -خب بگو.... در اوج سنگدلی گفت: "هیچی همون کاری که با یه مجرم میکنن باهات میکردم. شبت خوش نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
˼#بِسْم‌ِرَب‌ِالْحُسَیْنِ‌..❤️˹ #اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَ‌عَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ‌وَ #ع
↻آنچہ‌امروز در ڪانال‌ ٖؒ﷽‌ریحانةالحسین‌ٖؒ﷽ گذشت:) ݪف‌نده‌‌رفیق‌بمونۍ‌قشنگتره وضـویـٰادِتون‌نَـرھ•• شَبِـتون‌منـوَربھ‌نـورخُـدا••¡ッ اِلتمـٰاس‌دُعـٰا!•• یـٰاعَ‌ـلۍمَـدد..••!ッ
سلامٌ علـے‌من‌كان‌في‌عيني‌كل‌البشر و لم أطلب من الله يومًا سواه ! سلام بر کسی کھ در چشمانم ؛ تمام دنیاست و هیچگاه غیر او را از خدا نخواستم . . ! 💚.
..‌•• «یـٰا‌رَب‌العـٰالَمیـن'🦋🗞'» ‹اۍ‌پَروردِگـٰار‌جَھانیـٰان..'🔗♥️'› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان
آرایش غلیظ نشونه باکلاس‌تر بودن نیست نشونہ احتیاج به بیشتر دیده شدنه چادر و پوشش اسلامی نشونه بی‌کلاسی یا عقب موندگی نیست؛ نشونہ بی‌احتیاجے بہ نگاه های ناپاکه