eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @reyhane_al_hosseyn «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 کنار تختش نشسته بود و قران میخوند -اجازه هست -بیا تو رفتم داخل و کنارش ایستادم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:کاری داشتی؟ تسبیحشو سمتش گرفتم و گفتم:تو این مدت کلی صلوات فرستادم لبخند زنان گفت:پس کلی دلت واسم تنگ شده بود باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:نمیخواید برید مراسم سمانه؟ مادرتون و نرگس رفتن -نه تو فعلا برام مهم تری نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میشه یه سوال ازتون بپرسم -بپرس -هنوزم بهش علاقه دارید؟ اخمی کرد و گفت:گفتم که من همه چیزو فراموش کنم بیا از گذشته حرفی نزنیم با فاصله ازش نشستم و سکوت کردم -میخوای قران بخونی؟ سرمو تکون دادم که به کنارش اشاره کرد:اینجا بشین دو نفری برای پدرامون قران بخونیم بهش گفتم:میشه مثل اونوقت ک تو مشهد دعای کمیل و عهد خوندید الانم با همون صدا قران بخونید -چرا نمیشه قرانو بوسید و با صدای بلندو زیباش شروع به خوندن کرد بعد از تموم شدن قران گفتم:تسبیحتونو نگرفتید -دست خودت باشه -نرگس میگفت خیلی این تسبیحو دوست دارید -اره دروغ نگفته -جدی برای من باشه؟ لبخند زنان گفت:شک داری راستی -بله؟ -حالا ک پدرت فوت شده مراسمی ک گفتم برای خودمون بگیریم بندازیم واسه دو ماه دیگه یا تابستون -میشه یه چیزی بگم -جان خجالت میکشیدم اینطوری جواب میداد -به جای مراسم بریم قم زیارت -واقعا میگی؟ -بله هزینشو به یه موسسه خیریه کمک کنیم -مطمئنی؟ بعد چندسال دیگه نیای بگی کمیل خیلی نامردی واسم یه مراسم خشک و خالیم نگرفتی از لحن شوخش خندم گرفت:نه خیالتون راحت باشه دلم میخواد برم جمکران تاحالا نشده ک برم دستشو گذاشت رو چشاشو گفت:چشم لبخندی زدم و گفتم:ممنون -پس اخر همین هفته بریم جمکران بعدش یه خونه نزدیک خونه مامان اجاره میکنیم و اونجا زندگی میکنیم گفتم:من دوست دارم کنار حوریه خانوم و نرگس زندگی کنیم اونا فقط شمارو دارن پیش هم بهتره خندید و گفت:خیلی خانومی به گل های قالی خیره شدم که صداشو شنیدم :منکه از خدامه ولی تو فعلا داری خیلی کوتاه میایا گفتم:چه میشه کرد -ای بابا قرانو رو میز گذاشت و گفت:میخوام برم مزار شهدا تو نمیای؟ -کاش از خدا چیز دیگه ای میخواستم -چرا -تو دلم داشتم به اونجا فکر میکردم -دل به دل راه داره .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 زیپ کاپشنشو بست و روی سنگ قبر شهید گمنام اب ریخت با دستم روی سنگ قبر رو پاک کردم تا گرد وخاک ها کنار برن با دیدن سنگ قبرا یاد پدر و مادرم میفتادم تقریبا دو هفته ای از مرگ پدرم میگذشت هرچند من دیر فهمیدم اگه کمیل نمیرفت سراغ پدرم حالاحالاهم نمیفهمیدم کمیل :ازاده سرمو بردم بالا که نور گوشیش رو صورتم خورد و صدای عکس گرفتن اومد گفتم:چیکار میکنید -ازت عکس گرفتم خندیدم و گفتم:من اماده نبودم؟ -از قصد بیخبر گرفتم هووم خوب شده گفتم:میشه بیینم ؟ -نه -چرا -گوشی وسیله ی شخصیه -ولی عکس منه؟ خندید و دوربین گوشیشو دوباره بالا برد که دستامو رو صورتم گذاشتم -دارم فیلم میگیرم دستاتو بردار گفتم:شما ک بهم نشون نمیدید -قول میدم نشون بدم دستامو برداشتم و گفتم:حالا چرا فیلم میگیرید؟ صداشو صاف کرد و تو دوربینش گفت:اهم اهم...من میخواستم در محضر این شهید بزرگوار از این بانوی گرامی که مقابل من نشستن خواستگاری کنم خندیدم و گفتم:ما ک ازدواج کردیم کمیل:این خواستگاری فرق داره -دیوونه -خانوم ازاده ایا شما به بنده وکالت میدهید شمارو به عقد دائم قلب اقا کمیل در بیاورم به اطرافم که رهگذرا با خنده نگامون میکردند نگاه کردم و گفتم:زشته -خانوم ازاده برای بار دوم میپرسم با خنده گفتم:عروس رفته زیارت کنه خندید و گفت:برای بار سوم میپرسم به لنز دوربینش نگاه کردم و گفتم: با اجازه ی پدرو مادرم...... منتظر نگام کرد که گفتم:ولی شرط داره دوربینشو یکم پایین اورد وگفت:هرچی باشه قبوله گفتم: باید قول بدید هیچ وقت تنهام نزارید لبخند زد و گفت:گفتم ک قبوله -پس بله خندید و دستشو سمتم گرفت انگشتاشو ازهم باز کرد ک با دیدن حلقه ای که کف دستش بود چشام برق خاصی زد -اینو وقتی شما مشهد بودی از اینجا خریدم هرچند دیر ولی حلقه ی ازدواجمونه به صورتش نگاه کردم که لبخند ارامش بخشی به روم زد ....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چمدونمون رو پشت ماشین گذاشت و صندوق عقبو بست حوریه خانوم با لبخند پشت سرمون ایستاد و گفت:مواظب خودتون باشید نرگس ادای گریه کردن رو دراورد و گفت :زود برگردینا..من خونه تنها میمونم دلم میگیره بغلش کردم و گفتم:حتما خواهری بغلم کرد و گفت:چقدر شنیدن کلمه ی خواهر حس خوبی بهم میده کمیل :بسه بابا اشکم در اومد باخنده از هم جدا شدیم که حوریه خانوم گفت:رسیدین قم زنگ بزنین -چشم باهاشون برای بار اخر خداحافظی کردم و گفتم:ممنون مامان حوری خودش ازم خواست ک مامان حوری صداش بزنم مثل نرگس و کمیل با راه افتادن ماشین مامان حوری پشت سرمون اب ریخت و نرگس با صدای بلند گفت:سوغاتی فراموش نشه براش دست تکون دادم و با صدای بلند گفتم: باشه سمت کمیل چرخیدم و اسمشو صدا زدم ک اونم همزمان اسم منو صدا زد هردو خندیدیم ک گفت:حس میکنم که خیلی دوست دارم می دانم ، می دانم یکشب برای چشمهایت خواهم مرد ../ چشمهایت همیشه پر از رازهای شیرین است / و هزاران خاطره ی نگفته دارد / چقدر واژه های ناشنیده و تازه ی چشمهایت را دوست دارم / همان واژه هایی که در سکوت پلکهایت پیدا کردم / مدت ها به دنبال اواز ماه می گشتم ، تا ان را فدای نفسهایت کنم / اما امشب از تو می خواهم ، تا برای ستاره های اخر ماه که همیشه تنهایند اواز بخوانی / مهربانم ..، دستانت را بده به نفسهای سردم ، تا برویم به امتداد تماشا / تا انتهای گشودن / بگذار دستانت سکوت عاشقانه را بیاموزند / بگذار در ریشه ی یخ زده ی غنچه های پژمرده ی گونه ام ، بوی فرشته بپیچد .... بگذار عاشقت بمانم ..... ^^پنج سال بعد^^ -سلام نگاهی به چهره ی پر از ارایشش کردم و گفتم:سلام بشینید لطفا روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:اومدم دخترمو برای کلاس های رنگ روغن ثبت نام کنم لبخندی زدم و گفتم:این خانوم خشگل اسمشون چیه با لحن شیرینی گفت:پریناز فرمی سمتشون گرفتم و گفتم:بفرمایید اینو پر کنید ازم گرفت که در همین حین گوشیم زنگ خورد نرگس بود با گفتن ببخشیدی از اتاق بیرون رفتم و جواب دادم صدای جیغ جیغی اومد که پشت بندش صدای نرگسو شنیدم:الووو ازاده دستامو رو گوشم گذاشتم و گفتم:وای چیه گوشم کر شد -از امیر علی بپرس..دیووووونم کرده...توروخدا بیا ببببرش -باز چیکار کرده؟ -رو همه مبلا با ماژیک نقاشی کشیده میگم اینا چین میگه خرن صدای امیر علی اومد ک گفت:عمه جون خر نیستن اسبن نرگس با حرص گفت:میبینی خندیدم وگفتم گوشی رو بده بهش مدتی بعد صدای کودکانه ی پسرم تو گوشی پیچید:الو مامان -سلام پسرم -سلام -شیطون باز عمه رو اذیت کردی که بهت نگفتم پسر خوبی باش یه گوشه بشین تا من برگردم -اخه مبلای عمه جون سفید بودن روش هیچی نداشت گفتم اگه چندتا اسب بکشم روشون خشگل میشن عمه خوشحال میشه ولی عمه دعوام کرد -کار بدی کردی عزیزم نباید بی اجازه وسایل کسی رو خوشگل کنی به مامان قول میدی تکرار نشه -باشه -قوربونت برم گوشی رو داد نرگس ک ازش خداحافظی کردم و گفتم میام خونه حرف میزنیم برگشتم داخل اتاق ک مادر پریناز فرمشو داد بهم ک فیشی سمتش گرفتم و گفتم:اینو واریز کنید برنامه کلاسیشو تو پوشه میزارم بهتون میدم بعد از تموم شدن کلاسا چادرمو سرم کردم و برای گرفتن تاکسی رفتم خیابون در همین حین مادر پرنیا رو سوار ماشین مدل بالایی دیدم ک با دیدن من جلوم ترمز زد و بوق زنان شیشه ماشینو داد پایین:بفرمایید برسونمتون گفتم:ممنون خودم میرم مزاحم نمیشم مسیرم شاید بهتون نخوره -خواهش میکنم بفرمایید تعارف نکنید با اصرار زیادش ناچار سوار شدم و گفتم:بازم ممنون خواهش میکنم خندید و به رانندگیش ادامه داد نمیدونم چرا حس خوبی از نشستن تو اون ماشین نداشتم بالاخره هرجوری بود تحمل کردم که ماشین مقابل خونه توقف کرد خدحافظی کردم و پیاده شدم ک کارتی سمتم گرفت و گفت:شماره تماس منه...کاری بود در رابطه با پریناز باهام تماس بگیرید. -بله چشم کارتو گرفتم ک دنده عقب گرفت و رفت زنگ درو فشردم ک صدای خوشحال امیر علی اومد:آخ جوون مامانه نرگس:وایستا امیرعلی از کجا میدونی شاید غریبه باشه -نه مامانم همیشه همین موقع میاد درو باز کرد و با دیدن من ذوق کنان تو بغلم پرید ....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 صبح رفتم اموزشگاه که دیدم مادر پریناز منتظر وایستاده سمتش رفتم که گفت: سلام جوابشو به گرمی دادم ک گفت:میخواستم باهاتون حرف بزنم -بفرمایید داخل اتاقم -نه همینجا خوبه -بفرمایید -میخواستم ازتون خواهش کنم تشریف بیارید خونمون به صورت خصوصی به دخترم اموزش بدید هزینش هرچقدرم که باشه میدم چون رفت وامد واسم سخته پدرم که نداره به کسیم اعتماد ندارم ک بیارتش از طرفی عاشق رنگ روغن کار کردنه ازتون خواهش میکنم بهم گفتن شما هیچ کلاس خصوصی برنمیدارید گفتم:بحث سر هزینه نیست اخه .... همسرم همچین اجازه ای بهم نمیده برای همین به موسسه گفتم ک من معذورم -از کارتون خیلی تعریف میشه اگه بهم لطف کنید و کمکم کنید ممنون میشم -باهاتون تماس میگیرم ممنونی گفت و رو به پریناز گفت:برو کلاست فعلا ..... -نه ازاده گفتم که من دوست ندارم خصوصی بری خونه مردم از اولم ک گفتی برم دوره اموزش نقاشی حرفه ای ببینم باهات همین شرطو گذاشتم -اخه مادرش میگه رفت و امد به موسسه براش سخته دلم براش میسوزه -دلت برای من و پسرم فقط بسوزه خندیدم ک با اخم نگام کرد:تو که میدونی چقدر حساسم رو چه اعتمادی بزارم بری خونه های مردم -به نظر نمیاد زن بدی باشه از شوهرش جدا شده بعدشم خونه های مردم چیه! فقط همین یبار روم نمیشع بهش بگم نه کلافه بهم نگاه کرد و گفت:باشه -با دلخوری میگی -چیکار کنم بگم نباشه باز تو غر میزنی ک کمیل ازت یه چیزی خواستما ادامو در اورد ک خندیدم و گفتم:ممنون عزیزم -امیر علی خوابیده؟ -اره خوابید ..همش میگفت بابا واسم قصه بگه -خودت میدونی سرم شلوغه -ولی یکم واسش وقت بزار گناه داره -باشه -من برم مسواک بزنم -اومدی برقو هم خاموش کن از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس بعد اینکه مسواک زدم دستامو با حوله خشک کردمو گوشیو برداشتم تا به مادر پریناز زنگ بزنم ساعت یازده شب بود فردا صبح باید برای پریناز کلاس میزاشتم چاره ای نبود چون بعد از ظهر امیرعلی رو میبردم پارک وقت نداشتم با خودم گفتم اگه اولین بار برنداره دیگه زنگ نمیزنم کمیل غر غر کنان گفت:برقو خاموش کن دیگه چشمو زد -صبر کن چند لحظه تماس برقرار شد که با اولین بوق برداشت -سلام -سلام خانوم پارسا خوب هستید؟ ببخشید این موقع شب مزاحم شدم با همسرم صحبت کردم ایشون موافقت کردن فردا صبح واسه پریناز دومین جلسه رو میزارم -وای واقعا ممنونم ادرسو پیامک میکنم -فقط با همکارم میام اشکال که نداره؟ -نه مشکلی نیست -شب خوش بعد از خداحافظی گوشیو قطع کردم ....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 صبح به نرگس زدم که قبول کرد همراهم بیاد چند جلسه که برم حساسیت کمیل هم کمتر میشه خلاصه نزدیک ده روزی واسه ی پریناز کلاس گذاشتم استعداد خوبی داشت و تقریبا به زیبایی با رنگ روغن میتونست کار کنه منم با مادرش ک اسمش فریبا بود حسابی گرم گرفته بودم و احساس بدم بهش از بین رفته بود دیگه کمیل هم کمتر گیر میداد چندسری هم مجبورا گفتم پریناز بیاد خونمون این چندبار ک فریبا پریناز رو میاورد خونمون رفتارش با کمیل عجیب بود نرگس چندبار بهم گفت ک دیگه خودم برم خونشون و نیارمش اینجا باهام دعوا کرد ک چرا اینکارو میکنم و پای یه زن مطلقه رو به خونم باز میکنم ولی من ته دلم به کمیلم اعتماد داشتم ولی باز به اصرار نرگس و مامان حوری سعی کردم خودم برم خونشون فقط با خودم میگفتم زیادی نگران فریبا هستن ناخوداگاه یاد اخرین باری ک فریبا اینجا بود افتادم پیش کمیل قش قش میخندید و کمیلم مرتب لبخند میزد ته دلم یه جوری شد شاید حق با نرگس باشه اخمی کردم و رفتم سمت کمیل ک رو به روی تلویزیون لم داده بود وایستادم نگاهی بهم انداخت و گفت:هوم؟ -یه چیزی یادم اومد ک خیلی اعصابمو خورد کرد -چیه؟ -تو چرا اون روزی ک فریبا پریناز اورده بود برای نشون دادن کاراش باهاش قش قش میخندیدی متعجب گفت:من! -پس من! -چرت نگو ازاده -من چرت میگم! -حوصله ندارم خواهشا امروز به پرو پای من نپیچ سرشو به پشتی مبل تکیه داد ک گفتم:یعنی چی کمیل ..چرا امروز اینطوری شدی -چجوری شدم فقط حوصله ندارم یه روزم ک خونم تو بزن تو برجک من با بغض گفتم:خیلی بداخلاق شدی با قهر رومو گرفتم و رفتم اتاق به نرگس زنگ زدم و با گریه باهاش درد ودل کردم ک گفت کار اشتباهی کردم ک عصبی رفتم و اون چیزی ک تو ذهنم بوده به کمیل گفتم اشتباهمو قبول داشتم ولی بازم کمیل خیلی بداخلاق شده بود گوشیم زنگ خورد که دیدم اسم فریبا روش افتاده تصمیم گرفتم برم خونش و بهش بگم ک دیگه نمیتونم جلسه ی خصوصی بیام و محترمانه بگم اونم دیگه نیاد خونمون به بهونه ی نشون دادن کارای دخترش لباسمو پوشیدم و از خونه خواستم برم ک کمیل گفت:کجا؟ -بیرون کار دارم -لازم نکرده بری -کار دارممممم درو محکم بستم ورفتم ....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 مردد دستمو رو زنگ خونشون گذاشتم یاد ذوق کودکانه پریناز موقع نقاشی کردن افتادم ولی با خودم گفتم دیگه دوست ندارم با فریبا ارتباطی داشته باشم ته دلم گفتم شاید این فقط یه حس حسادت زنانه باشه خواستم برگردم ک در حیاط باز شد فریبا متعجب بمن نگاه کرد و گفت:سلام ازاده جون پریناز ک این ساعت کلاس نداره لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه رفتم خرید سرراه اومدم اینجا گفتم بهتون بگم ک مشکلم برطرف شده و دیگه خودم میتونم بیام خونتون به پریناز درس بدم دیگه لازم نیست زحمت بکشید اون همه راه بیاید خونمون انگار ک از چیزی ناراحت شده باشه گفت:واقعا؟ -بله ..من دیگه برم اقا کمیل منتظرمه نگران میشه ازش خداحافظی کردم و با تاکسی برگشتم سر راه رفتم مزار شهدا یکم درد دل کردم تا سبک بشم باید رو اعصابم مسلط باشم و با کمیل راه بیام شاید اینروزا فشار کاری زیادی بهش وارد بود کلید انداختم و رفتم خونه اونقدر تو مزار شهدا نشسته بودم ک یادم رفت به تاریکی میخورم ساعت هشت شب بود با دیدن کمیل ک عصبی تو خونه قدم میزد گفتم:سلام سمتم اومد و گفت:علیک سلام تا این موقع شب کجا بودی؟ -کار داشتم بعدشم هنوز ساعت هشته همچین میگی تا این موقع شب -ساعت هرچی ک باشه هوا تاریک شده و برای یک زن خوب نیست تنها بیرون باشه چه کاری داشتی بیرون چرا بهت گفتم لازم نکرده بری گوش ندادی به حرفم خیلی سرخود شدیا -چرا اینطوری رفتار میکنی کمیل قبلا هم چندبار اینطوری دیر کردم ولی تو اینقدر بهم نریختی راست و پوست کنده بگو چته -من چمه؟ چرا میخوای ثابت کنی که من چیزیم هست معلوم نیست خانوم تا این موقع شب کجا بوده با کی بوده پوزخندی زدم و گفتم:نترس بگو راحت حرفتو هرچی تو دلته بریز بیرون چرا نیش و کنایه میزنی!!! یه دفعه ای بگو با دوست پسرت بیرون بودی دیگه سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت:دهنتو ببند بغض کردم ک کلافه پوفی کشیدو زیر لب گفت:ازاده با گریه رفتم سمت اتاق امیر علی اولین باری بود ک ازش سیلی میخوردم سرمو کنار تخت پسرم گذاشتم و حسابی گریه کردم دلم دقیقا از چی پر بود! یکم موهای امیر علی رو نوازش کردم که کتابشو کنار گذاشت وسمتم چرخید :مامانی چرا گریه میکنی گفتم:هیچی پسرم دلم برات تنگ شده بود برای همینه دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:برای من گریه میکنی؟ -اره -مامانی گریه نکن وگرنه منم گریم میگیره ها با لبخند بوسش کردم ک کتابشو سمتم گرفت و گفت:من که بلد نیستم بخونمش توواسم قصه میگی -باشه عزیزدلم به نصفه هاش رسیدم ک متوجه شدم خواب رفته هنوز ساعت هشت و نیم بود امشب خیلی زود خوابید نفس عمیقی کشیدم و برای عوض کردن لباسام رفتم اتاقم کمیل ساکت رو تخت نشسته بود متوجه حضور من شد ک عکس العملی نشون نداد منم بالشت و پتومو برداشتم که برم اتاق امیر علی بخوابم ..... صبح از خواب پریدم که دیدم امیرعلی محکم بغلم کرده و خوابیده لبخندی زدم و صورتشو نوازش کردم:پسرم...عشق مامانی خوابش سبک بود چشماشو باز کرد بعد از اینکه صبحونشو دادم لباساشو پوشوندم ک بریم خونه مامان حوری امروز چون حال و حوصله ی کار نداشتم زنگ زدم مرخصی گرفتم کمیل ظاهرا خونه نبود یادداشت رو اپن گذاشته بود ک تا شب نمیاد خونه تو دلم گفتم :چه بهتر ....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نرگس و محمد هم خونه مامان حوری بودند امیرعلی مشغول بازی کردن با محمد بود که نرگس با خنده میگفت:میبینی چقدر با بچه ها خوب گرم میگیره گفتم:اره چرا بچه نمیاری؟ -فعلا زوده بابا شونه ای بالا انداختم ک گفت:کمیل کجاس؟ با بی تفاوتی گفتم :سرکار ، گفت تا شب نمیام -جدا؟ -اره -ولی به محمد گفته بود ک شرکت چند روزه به خاطر نبود مدیرش تعطیله متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:واقعا؟؟؟ -اره والا حالا شاید خودش تو شرکت کاری داشته باشه شک تو دلم افتاد به گوشیش زنگ زدم خاموش بود کلافه سرمو میون دستام گرفتم ک نرگس گفت:چیزی شده؟ -کمیل هیچ وقت بهم دروغ نمیگفت -حالا شاید خودش رفته شرکت کاری داره بالاخره دست راست مدیره پیامکی از طرف فریبا واسم اومد اینو کجای دلم بزارم اولش توجهیی نکردم ولی بعر کنجکاو شدم ببینم چی نوشته:عزیزم فردا قراره از ایران بریم ..میشه امروز بیای ازهم خداحافظی کنیم جا خوردم یعنی قصد داشت از اینجا بره! ته دلم از اینکه بهش تو ذهنم بدبین بودم خجالت کشیدم با خودم گفتم برم هم از اونو پریناز خداحافظی کنم هم حلالیت بطلبم رو به نرگس گفتم:امیر علی پیشت باشه من میرم یه جایی بر میگردم -کجا -با فریبا کار دارم -بگم محمد برسونتت -نه خودم تاکسی میگیرم -ماشین هست دیگه - تعارف ندارم چادرمو سرم کردم و خواستم برم که زنگ در زده شد کمیل بود اومد داخل و درو بست نرگس:ازاده گفت تا شب نمیای -رفتم شرکت امروزم تعطیل بود دیدم خونه کسی نیست حدس زدم ازاده اینجا باشه با دیدن من اخمی کرد و گفت:باز کجا چادر پیچ کردی؟ -میرم خونه فریبا اینا -دیگه نمیخواد بری نرگس سمتمون اومد و گفت:عع کمیل ...چرا اینطوری میکنی -تو دخالت نکن رو به کمیل گفتم:زود برمیگردم میخواد بره از ایران برای خداحافظی میرم -گفتم ک نمیخواد برای هرچی...دیگه حق نداری بدون اجازه من چادر سرت کنی و از اینجا به اونجا بری..اصلا خوشم میاد زنم تو خیابونا ول بچرخه عصبی گفتم:یه جوری پیش محمد و نرگس حرف میزنی ک فکر کنن من صبح تا شب بیرونم! خجالت نمیکشی خودت میدونی تنها جایی ک بدون تو میرم خونه فریباس چیزی نگفت اخمش پررنگ تر شد -اصلا دیگه نمیخواد بری سرکار بشین خونه بچتو بزرگ کن چرا کمیل اینطوری شده بود! خودش تشویقم کرد برم دوره اموزش نقاشی بیینم -کمیل تو خودت گفتی برم اونجا کار کنم -حالاهم میگم نمیخواد بری اونجا کار کنی نمیخواد ... خم شد رو صورتم دوباره گفت:نمیخواد بعد با صدای بلند گفت:اقا من نمیخوام زنم دیگه کار کنه مگه زوره نمیخوام محمد بازوشو گرفت و گفت:چته کمیل خوب بشینین حرفاتونو تو ارامش بزنین جلو بچه اینطوری جروبحث نکنین .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 با بغض رو به کمیل گفتم:پس میرم مزار شهدا چیزی نگفت که منم بی وقفه از خونه رفتم بیرون تا مزار شهدا پیاده رفتم خودمم نفهمیدم چجوری رسیدم فقط چشم باز کردم که دیدم همون جای همیشگی خودمو کمیل نشستم از شهدا کمک خواستم برای حفظ زندگیم خدایا کمک کنم ! چشمامو بستم و با خودم زمزمه کردم:من باید عاقل باشم نباید لجبازی کنم بعد از اینکه اروم شدم خواستم برگردم خونه که فریبا زنگ زد جواب ندادم بهتره فعلا باهاش لج نکنم تا یکم اروم شد ازش بپرسم دلیل این تغییر عقیدش چیه باید منطقی برخورد کنم خواستم گوشیمو بندازم تو کیفم ک پیام داد:توروخدا بردار دوباره زنگ زد که کلافه و مردد به صفحه گوشی نگاه کردم فوقش صادقانه میگم که کمیل اجازه نمیده دیگه کار کنم جواب دادم که دیدم با گریه گفت:الوووو ازاده.... -چیشده؟ -شوهرم اومد پرینازو با خودش برد کمکم کن ازاده من بدون دخترم میمیرم من چمدونامو جمع کرده بودم هق هق کنان گریه کرد دلم واسش میسوخت:فقط یه ساعت بیا پیشم ازاده به کمکت نیاز دارم بخدا جز تو کسی رو نمیشناسم تواین شهر غریبم شوهر سابق گور به گور شدمم ک خودت میدونی چجوری ادمیه لبمو به دندون گرفتم و گفتم:باشه به کمیل میگم میام -تورو به امام زمان کمکم کن ازاده دلم ریش میشد از لحن ملتمسانه فریبا به کمیل زنگ زدم بازم خاموش بود یکم قدم زدم و باخودم فکر کردم دست اخر گفتم فقط یه ساعت میرم ببینم چیشده بعدش ک برگشتم خونه به کمیل میگم تا خونشون دربست گرفتم زنگو زدم که تو ایفون گفت:بیا بالا عزیزم خوش اومدی صداش گرفته بود رفتم داخل تو بغلم یکم گریه کرد تا به سختی تونستم ارومش کنم:پریناز همه زندگی منه -اروم باش عزیزم به خدا توکل کن فین فین کنان گفت :برم واست یه چیزی بیارم اصلا حواسم نبود خندیدم و گفتم:فدای سرت من باید سریع برگردم کمیل منتظرمه -خوش به حالت ازاده...یکی رو داری که عاشقته نگرانت میشه من خیلی تنها و بیپناه هستم یاد چندسال پیش خودم افتادم دستشو گرفتم و لبخند زدم از جاش بلند شد و رفت اشپزخونش که زیر زمین میخورد پایین یه مدت گذشت که دیدم خبری ازش نیومد نگران خواستم برم دنبالش ک با شنیدن صدای کسی متعجب چرخیدم:به به ازاده خانوم .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 مرد جوونی اومد سمتم و مقابلم دست به جیب ایستاد رو به فریبا گفتم:تو که گفتی تنهام جوابی نشنیدم دلم پر اشوب شد -قیافم واست اشنا نیس؟ خوب دقت کردم ک احساس کردم میشناسمش اگه اشتباه نکنم منصور بود! تنها تفاوتش با پنج سال قبل اینه ک ریش گذاشته بود و موهاشو رنگ کرده بود چندبار خونه پدرم دیده بودمش که باهم قمار میکردند تو اخرین قمار پدرم منو به اون باخت من زیر بار نرفتم که منو دزدیدن و به اون مهمونی بردن به ذهنم فشار اوردم ک یادم اومد فریبا همون دختریه که با منصور دیده بودمش دستامو رو گونم گذاشتم و به خاطر اومدنم به اینجا خودمو سرزنش کردم -دلیلی برای موندم اینجا نمیبینم سمت در خروجی رفتم و دستگیره رو بالا پایین کردم ک دیدم قفله سمت منصور چرخیدم و گفتم:درو باز کن پوزخندی زد و گفت:اول وایستا و حرفامو گوش کن -من هیچ تمایلی برای شنیدن حرفات ندارم فریبا دست به سینه ایستاد و گفت:چاره ی دیگه ای هم نداری بهش با نفرت نگاه کردم که منصور اسلحه ای از پشت سرش در اورد و گفت:گفتم بشین روی یکی از مبلا نشستم که قدم زنان شروع به حرف زدن کرد:از بچگی توسری خور بودم...همه زندگیم پر شده بود از توسری های خانوادم کمیل سر به زیری ک مرتب تو مدرسه و درساش تشویق میشدو تو سر من میکوبیدن از همون بچگی با این عقده بزرگ شدم وقتی با گروه های آتئیستی اشنا شدم تصمیم گرفتم از دین خارج بشم اعتقادی به این چیزا نداشتم الان میفهمم که چقدر احمق بودم ولی دیگه خیلی دیر شده اب از سرم گذشته راه برگشتیم نیست من تا خرخره تو کثافت غرق شدم میخواستم کمیلم با خودم غرق کنم برای همین باهاش دوست شدم و الکی گفتم میخوام توبه کنم نفرت من از جایی شروع شد ک پدرم به خاطر تصادفی ک پدر کمیل بیست سال پیش کرد پاهاشو از دست داد اگه به جای کمیل که اون موقع ده دوازده سالش بود پدرمو نجات میدادن الان پاهاش سالم بود من به خاطر پدرم از بچگی کار میکردم تا کمک خرج خانواده باشم ولی پدرم منو با بیرحمی از خونش بیرون انداخت و بهم گفت تو کثافتی پوزخندی زد و ادامه داد: ....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 وقتی گفتن سمانه رو نشون کمیل کردن دیگه نفرتم از کمیل به اوج رسید سمانه حق من بود من از کمیل بزرگتر بودم دیوونش بودم اونوقت اون نامردا میخواستن زن کمیل بشه من همه این کارو کردم ک زندگیشو مثل خودم خراب کنم تو ک وارد زندگیش شدی خوشبخت شد بچه دار شدین ..هه نمیتونم تحمل کنم نقشم خراب شده باشه میخوام همونطور که تورو وارد زندگیش کردم از زندگیش حذف کنم گفتم:تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی...تو ی ادم کینه ای و خودخواهی هستی که داری یه ادم بیگناه رو به خاطر گناهای خودت مجازات میکنی -خفه شو اسلحشو سمتم گرفت:فقط خفه شو و گوش کن وگرنه میفرستمت پیش پدرت -توی عوضی پدرمو کشتی..میدونستم کار خودت کثافتته -اره من کشتمتش...مرتیکه مفنگی فکر میکرد میتونه راه به راه ازم باج بگیره..از شر یه انگل جامعه خلاص شدیم خنده ای سر داد که پوزخندی زدم و گفتم:برات متاسفم جلو گریمو گرفتم تا ضعفمو نشون ندم ته دلم به شهدا متصل شدم فریبا:زودتر کارو یکسره کن منصور پریناز خونه مامانم ایناس باید زودتر بریم پرواز داریم منصور ماشه ی تفنگشو کشید و گفت:متاسفم ازاده خانوم اینجا ته خطه دلم نمیخواد قبل رفتنتم خونی بیینم برای همین بی سروصدا از دستت راحت میشم ک بری پیش پدر عملیت گرچه شاید به نفع کمیل باشه ک از دست زنی که پنج سال پیش باعث بی ابروییش شد خلاص شه خندید و گفت:ببرش تو اتاق فریبا بازمو گرفت که گفتم:بمن دست نزن -خفه شو و راه بیفت منو بزور داخل اتاقی انداخت و دست و پامو بست خواست دهنمو ببنده ک گفتم:خیلی نامردی پوزخندی زد و دهنمو بست چیزی مثل کپسول اورد و شیرشو باز کرد -تا یک ساعت دیگه بی سر وصدا با گاز مونوکسید کربن خفه میشی بای بای مربی مهربون خندید و در اتاقو قفل کرد هرچی سعی کردم دستامو باز کنم بی فایده بود با گریه گفتم:کمممیل چهره ی معصوم امیر علی جلو چشام بود کاش هیچ وقت نمیومدم سرم گیج میرفت چندبار سرفه کردم و سعی کردم نفس نکشم ولی نمیشد صدای قدم زدن کسی رو شنیدم چشام نیمه باز بود کسی خودشو محکم به در کوبید و فریاد زنان گفت:ازاده...ازاده دیگه نفهمیدم چیشد .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 تو کسی که خنده اش طعم زمستان میدهد/ من همان که ابتدایش بوی پایان میدهد/ خوب میدانم که یک شب ، یک شب بی انتها/ عشق روی دستهای بی کسم جان میدهد *** منتظر پشت شیشه اتاق ایستاده بود تسبیحش را در دستش فشرد و گفت:خدایا من ازاده رو از خودت میخوام....نذر میکنم اگه حالش خوب شه هرسال اربعین پیاده تا کربلا بریم دیگر طاقت درد کشیدن های ازاده را نداشت -یا امام حسین یه عمر به عشق خودت نوحه خوندم روضه خوندم حالاهم منت نمیزارم فقط بیا و روی منو زمین ننداز فردا عاشوراس تورو جون زینبت دعا کن ازاده خوب شه از خدا بخواه بهم برش گردونه دستی روی شانه اش قرار گرفت ک برگشت محمد:حالش چطوره؟ -دکترش گفت اگه تا فردا حالش بهتر نشه ممکنه دیگه هیچ وقت نتونه چشماشو باز کنه شدیدا مسموم شده خودش را در اغوش مردانه محمد انداخت:اشوبم محمد..اشوبم..برای حال دلم دعا کن..برای ازاده دعا کن -خدابزرگه..تنها کاری ک از دستمون برمیاد دعا کردنه از او جدا شد و گفت: -امیر علی خوبه؟ -مامان پیشش موند نرگس مضطرب گفت:بیچاره امیرعلی بدون ازاده دق میکنه محمد اخمی کرد و به کمیل اشاره کرد که نرگس با گریه سرشو تکون داد و پایین انداخت -راستی کمیل..امروز حاج رضا زنگ زد قرار بزاره امشب مسجدشون نوحه خونی کنی امشب شب عاشوراس بهش میگم حالت مساعد نیست و کنسلش میکنم... دستش را روی شانه ی محمد زد و گفت:نه میرم -ولی حالت خوب نیست -حال من اونجا بهتر میشه .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 سربند مشکی رنگش را به سرش بست و میکروفون را دستش گرفت چشمانش را بست و از اعماق وجودش گفت:یا حسین به عشق خودت بدون هیچ چشم داشتی میخونم به چهره ی امیر علی که کنار محمد ایستاده بود خیره شد و شروع به خواندن نوحه ای از بنی فاطمه کرد -باید قلبم برا تو حرم باشه باید قلبم براتو حرم باشه دائم بساط روضه ی تو علم باشه باید قلبم براتو حرم باشه دائم بساط روضه ی تو علم باشه وقتی زندگیم شده عاشقی و دلبرم حسینه روز و شب ندارم حرف اول و اخرم حسینه صرف تو شد همه روز شب و های من با تو سر شد شب و روز و دنیای من حسین اقای من ...اقای من به امیر علی که از ذوق شنیدن صدای پدرش نامتوازن سینه میزد لبخندی زد و با شوق بیشتری خواند چشمانش را بست و بار دیگر در اعماق وجودش دعا کرد با شنیدن صدای زنگ گوشی اش دلش ریخت ولی همچنان با اشک به خواندن ادامه داد:بین عاشقا تو دنیا بخدا بهترین حسینه وقتی مقصد تموم عاشقا اربعین حسینه بین عاشقا تو دنیا بخدا بهترین حسینه وقتی مقصد تموم عاشقا اربعین حسینه بعد از تمام شدن نوحه امیر علی در اغوشش جای گرفت که گونه اش رابوسید و اشک هایش را پاک کرد:بابایی همونطوری ک گفتی کلی واسه مامان دعا کردم ک زودتر خوب خوب شه و برگرده پیشمون -قبول باشه پسرم به صفحه ی گوشی اش نگاه کرد ک دید نرگس با او تماس گرفته بود دوباره به او زنگ زد ک بعد از چند بوق برداشت صدای گریان نرگس را که شنید تمام وجودش فروریخت امیر علی را روی زمین گذاشت و گفت:چیشده؟ با گریه گفت:زودتر خودتو برسون بیمارستان .... -ازاده چی شده ؟؟؟؟ - دکترش گفت حالش بهتر شده گفت تونستیم بیشتر سمیت گازو خنثی کنیم لبخندی زد و گفت:یعنی خطر رفع شده؟ -تقریبا اره...خدا بهت برش گردوند کمیل ...به امیر علی رحم کرد زیر لب گفت :خدایا شکرت از بقیه خداحافظی کرد و پیشانی بندش را باز کرد رو به امیر علی گفت: - بابایی ،بزن بریم پیش مامانت با ذوق گفت:واقعنی؟ -اره پسرم یک دو سه که گفتم بدو بریم هردو با شوق میان هیئت میدویدند محمد با لبخند محو نشدنی به انها خیره شد و رفتنشان را تماشا کرد .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn