eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @reyhane_al_hosseyn «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
‌این جمله حضرت علی حقیقتا محشره: خدایا چنان کن که از چیزهای ارزشمند زندگیم، جانم اولین چیزی باشد که از من میگیری... خطبه215 نهج البلاغه🌱
هر چه آید بر سر ما همه از غیبت توست ..
🤍🤍 بعد از چند دقیقه صدای پیامک موبایل بلند میشود هرچه زودتر بهتر! تند تند تایپ می کنم: چشم دیگر پاسخی نمیدهد شاید از این همه مطیع بودن من جاخورده موبایلم را کنار میگذارم و سرم را روی بالشتم فشار میدهم باز هم صدای پیامک مرا از خود بی خود میکند پیامش را با شوق میخوانم چشمت بی گناه بانوی من! جلوی دهانم را میگیرم تا جیغ نزنم! انقدر خوشحال بودم که پیام های احسان را فراموش کردم چشمانم آرام آرام بسته میشود و به خواب میروم با احساس نوازش های فردی از خواب میپرم چهره ی مهربان مادرم آرامم میکند به زور چشمانم را باز میکنم از روی تخت بلند میشوم و کش قوسی به بدنم میدهم _سلام صبح بخیر +سلام عزیزم صبح شماهم بخیر _ساعت چنده مامان +هفت _وای دیرم شد به سرعت برق لباس هایم را تعویض میکنم و چادرم را سر میکنم به دو از اتاقم بیرون میروم و ازمادرم خداحافظی میکنم به سرعت میدوم که احساس میکنم چیزی را زیر پاهایم له کردم سرم را پایین می اندازم و به زمین چشم میدوزم. چند گل سرخ روی زمین خودنمایی میکند گل های سرخ برگ برگ شده را از روی زمین جمع میکنم گل ها را به بینی ام نزدیک تر میکنم و با تمام وجودم بو میکشم! صدای بوق های پشت سرم یک ماشین باعث میشود از عصبانیت سرم را بلند کنم با اخم های درهم به سمت ماشین هجوم میبرم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 صدای بوق های پشت سر یک ماشین باعث میشود از عصبانیت سرم را بلند کنم با اخم های درهم به سمت ماشین رو به رویم هجوم میبرم با دستم چند تقه به شیشه ماشین میکوبم که آرام آرام پایین می آید دهانم را باز میکنم تا حرفی بزنم که با دیدن راننده دهانم بسته میشود! مهدی لبخندی مهمانم میکند و می گوید +سلام خانم شما قرار تشریف ببرید دانشگاه؟ پوفی میکشم _سلام چرا اینطوری میکنی پس به گل های داخل دستم اشاره میکند و می گوید +خوشت اومد؟ ناباورانه زمزمه میکنم _اینا هم؟ سرش را تکان میدهد +سوار نمیشی بانو! در ماشین را باز میکنم و روی صندلی جلوی ماشین مینشینم بعد از چند ثانیه مهدی سکوت رامیشکند +خب بانو یکم حرف بزن صداتم بشنویم _چی بگم؟ +خوشحالی از داشتن یه فردی مثل من؟ _صادقانه بگم سرش را به نشانه تایید تکان میدهد _خیر محکم پایش را روی پدال ترمز میفشارد و ماشین را متوقف میکند از ترس نفس هایم به شماره افتاده گیج نگاهش میکنم _چکار میکنی دستم را روی قلبم میگذارم که تپش هایش یکی در میان شده +اینو واقعی گفتی؟ آب دهانم را قورت میدهم سرم را به دو طرفین تکان میدهم و او نفس عمیقی میکشد _چی شد +داشتم سکته میکردم _چرا؟مگه چی گفتم؟ با تعجب کلماتش را‌کش میدهد +چی گفتی؟ بدترین کلمه ای که میتونستم از دهن همسرم بشنوم رو گفتی چه زود صمیمی شده بود! نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 چه زود صمیمی شده بود! +اگه نرگس میدونست قراره برسونمت مطمئناً باهام میومد با اینکه امروز کلاس نداره! به لبخند کوچکی اکتفا میکنم جلوی دانشگاه ماشین را نگه میدارد در ماشین را باز میکنم قبل از اینکه از ماشین پیاده بشوم می گوید +مراقب خودت باش بدون اینکه سرم را بلند کنم زیر لب میگویم _توهم همینطور از ماشین پیاده میشوم انقدر با عجله قدم برمی دارم که میترسم زمین بخورم وارد دانشگاه میشوم به کلاسم که میرسم دستم را روی دستگیره در میگذارم اما قبل از اینکه در کلاس را باز بکنم صدای خانم حسینی سرجایم میخکوبم میکند دختر شری نبودم اما او همیشه دنبال یک بهانه بود +به به خانم سرمد سرم را بلند میکنم و به روبه رویم خیره میشوم _سلام به ساعت مچی اش نگاه کوتاهی میکند و با تمسخر می گوید +به نظرت یکم دیر نکردی؟ _بله ببخشید، میتونم برم سرکلاس سرش را چندبار به نشانه تاسف تکان میدهد +فقط اگه یکبار دیگه دیر بیاید من میدونم و شما _چشم،ممنون کلمه چشم را آن چنان محکم می گویم که خودم جا میخورم! فوری در کلاس را باز میکنم اما با دیدن جای خالی استاد با تعجب روی صندلی مینشینم استاد دیر کرده بود! صدای همهمه بچه ها بلند میشود هرکس در حال صحبت با دیگری بود و من تنها مانده بودم دستم را روی سرم میگذارم و چشمانم را میبندم صدای یکی از دخترها مرا به خودم می آورد _جانم؟ صندلی اش را به صندلی من می چسباند.. +میگم خیلی خوشگلیاا لبخند کوتاهی تحویلش میدهم تیله های سیاه چشمانش را کمی میچرخاند و آهسته در گوشم زمزمه میکند +ازدواج کردی؟ _نه هنوز +دوست و این جور چیزا چی داری؟ نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍 عـٰاشقۍ🤍 +دوست و این جور چیزا چی داری؟ _منظورتون رو متوجه نمیشم عزیزم +منظورم دوست پس.. میان حرفش میپرم آنقدر عصبی میشوم که صورتم کمی سرخ میشود اخم غلیظی جای لبخندم را میگیرد _این حرفا یعنی چی خجالت نمیکشی دختر هم اخم کوچکی میکند و پوزخند ریزی تحویلم میدهد +آره باید از اولشم میفهمیدم شما اُمل ها اینطور نیستید. بی توجه به حرف او صندلی ام را کمی فاصله میدهم موبایلم را از داخل کیفم بیرون میکشم کاش این دختر و امثال آنها میفهمیدن ارزش یک زن بیشتر از این حرفاست که خودشان را قربانی این عشق های بی ثمر کنند! احساس میکنم چیزی به سمتم پرتاب شده دستم را روی سرم می گذارم و با دیدن قهقه های آن دختر اخم میکنم +وای خدا دستش را از روی دلش برمی دارد و در گوش دختری که کنارش نشسته چیزی زمزمه میکند وهردو شروع به خندیدن میکنند در دلم صلوات میفرستم تا آرام شوم نفس عمیقی سر میدهم در کلاس باز میشود و یک مرد هیکلی و میان سال وارد کلاس میشود +سلام به همگی من مظفری هستم استادتون مشکلی براش پیش اومده بود امروز نتونستن بیان بنده به جای ایشون امروز تدریس میکنم مرد با تجربه ای به نظر میرسید رفتار خوب و گرمش هم به دل می نشست بعد از کلاس دانشگاه را ترک میکنم چند قدمی بیشتر برنداشته ام که صدای شخصی مانع رفتنم میشود پشت سرم را نگاه میکنم که با هیکل مردانه ی آشنایی مواجه میشوم سرم را بلند می کنم چهره ی احسان روبه رویم ظاهر میشود نگاهم را از چهره ی پر از تنفر احسان میگیرم و به زمین میدوزم _چکار داری؟ پوزخندی میزند +قبلا سلام کردن بلد بودی! _صلاح نمیبینم به یکی مثل تو سلام کنم +زبونت زیادی دراز شده _کارتو بگو باید برم +بیا سوارشو به ماشین تیره رنگش که کنار خیابان پارک شده اشاره میکند قبل از اینکه حرف بزنم شخصی جای من جواب احسان را میدهد +واس چی باید سوار ماشین یه عوضی مثل تو بشه؟ نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 +واس چی باید سوار ماشین یه عوضی مثل تو بشه؟ احسان بی تفاوت و خیلی سرد به مهدی خیره میشود +جنابعالی؟ مهدی با عصبانیت یقه ی احسان را چنگ میزند +به تو ربطی نداره من کی اَم ! احسان کمی خودش را جمع و جور میکند +نکنه تو.. ادامه حرفش را میخورد مهدی دستی به صورتش میکشد و نفسش را با صدا بیرون میدهد یعنی احسان متوجه هویت مهدی شده بود؟ قبل از اینکه مهدی مشتی حواله ی صورت احسان بکند با اخم می گویم _بسه روبه احسان ادامه میدهم +شماهم دیگه حق نداری جلوی دانشگاه من ظاهر بشی یا بهم زنگ بزنی.. بلافاصله پاسخ میدهد +شب میبینمت به چهره ی چندش و کُفری اش زل میزنم _چی؟ پوزخند میزند که متوجه خشم مهدی میشوم احسان ما را ترک میکند به دستان مشت شده ی مهدی خیره میشوم آنقدر عصبانی بود که بدون هیچ حرفی مرا تنها میگذارد باابری شدن هوا و بارش باران پوفی میکشم دستم را روی سرم میگذارم و از دانشگاه دور میشوم. صدای بوق ماشین بلند میشود سرم را برمیگردانم و به خیال اینکه مهدی است لبخند میزنم. اما با دیدن احسان لبخندم را میخورم به قدم هایم سرعت میبخشم که صدای احسان توجه ام را جلب میکند +صبر کن. با کشیده شدن کیفم به سمت عقب هین بلندی میکشم کیفم روی زمین میافتد _چکار میکنی لعنتی؟ کیفم را که کمی خیس شده در دستانم میگیرم و اخم غلیظی میکنم +سوارشو _چرا +گفتم سوارشو _اگه مثل دفعه ی قبلی. حرفم را قطع میکند +چرا باید مثل دفعه قبل بشه؟ _ببین اگه بخوای بلایی سرم بیاری یه کاری میکنم پشیمون بشی! سرش را تکان میدهد با بسم الله سوار ماشین احسان میشوم به یاد روزهایی میافتم که از هویت واقعی احسان باخبر نبودم +امشب خونه ی مامان مهری دعوتیم نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 به یاد روزهایی میافتم که از هویت واقعی احسان باخبر نبودم +امشب خونه ی مامان مهری دعوتیم _عزیز؟ مامان مهری مادر،مادرم یعنی مادربزرگم بود که به او عزیز میگفتم +آره _اون وقت مناسبتش؟ +میخواد خانواده رو دور هم جمع کنه دیگه همین مسخره بازیا _بفهم چی میگی پوزخند صداداری میزنم _کاش جلوخانوادتم همین شهاب بودی نه احسان! دستش را محکم روی فرمان ماشین میکوبد کمی میترسم و چشمانم باز و بسته میشود فریاد میزند: +خفه شو،خفه شو! یادت باشه امشب عادی رفتار کنی! راستی به اون آقا پلیس هم بگو مراقب خودش باشه او داشت مهدی را تهدید میکرد؟یعنی میخواست کاری بکند؟ با استرس دستان لرزانم را به هم گره میزنم 💞💞 دکمه آیفون را میفشارم کمی بعد صدای دلنواز عزیز در گوشم میپیچد +کیه؟ _سلام عزیز،ریحانم +سلام دخترم خوش اومدین در با صدای تیکی باز میشود و به همراه مادرم وارد خانه میشویم حوض کوچک و زیبای وسط حیاط باعث خوشحالی من میشود به حوض نزدیک میشوم با دیدن ماهی های قرمز داخل حوض مانند یک بچه ذوق کنم از بچگی به حیاط خانه ی مادربزرگم علاقه ی عجیبی داشتم حال و هوای خاصی داشت نمی دانم شاید هم من اینطور فکر میکردم اولین نفری که به استقبالمان می آید احسان است با نفرت نگاهم را به او میدوزم با لبخند کش آمده روی لبش نزدیک مادرم میشود و با او دست میدهد تا مرا میبینید سرش را پایین می اندازد با پوزخند سرم را برمیگردانم مادرم محکم به شانه ام میکوبد نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 تا مرا میبیند سرش را پایین می اندازد با پوزخند سرم را برمیگردانم مادرم محکم به شانه ام میکوبد و زمزمه میکند +زشته دختر اینطوری نکن! سرم را کمی تکان میدهم سلام زوری به احسان میدهم مامان:ریحانه نمیای داخل؟ _مامان من یکم میمونم تو حیاط الان میام احسان هم حرف مرا تایید میکند +باهم میایم عمه جان مادرم میرود و من را با احسان تنها میگذارد _من میخوام تنها باشم! +مهم نیست کمی روسری ام را جلو میکشم و به سمت باغچه ی حیاط خانه حرکت میکنم به یکی از گل های رز داخل باغچه خیره میشوم احسان نزدیک من میشود از او فاصله میگیرم با دستش یکی از گل های رز را میچیند و به سمتم میگیرد _تو چِته؟ +هنوزم دیر نشده نزار کاری رو که نمیخوام انجام بدم.. _متوجه نمیشم! +فعلا که کسی خبر از خواستگاری تو نداره میتونی بهم بزنی _باخودت چی فکر کردی گلی را که به سمتم گرفته را با خشم پر پر میکنم _من هیچ وقت با تو ازدواج نمیکنم اینو تو گوشت فرو کن +حیف که اینجا نمیشه واگرنه... با صدای عزیز هردو سکوت می کنیم عزیز:چی شده دونفری خلوت کردین بیاید تو دیگه! _سلام،چشم اومدیم لبخندی چاشنی حرفم میکنم و از احسان جدا میشوم وارد سالن میشوم نگاهی به خانه ی بزرگ و دلنشین عزیز می اندازم با دیدن عکس پدربزرگم که چندسال قبل فوت کرده بود آهی از ته دل میکشم مبینا با شوق و اشتیاق به سمت من میدود و محکم در آغوشم میگیرد _وایسا نفس بکشم خودم را با زور از او جدا میکنم و سلام بلندی میکنم که همه ی نگاه ها به سمتم برمیگردد همه با خوشرویی جوابم را میدهند نگاهم به زندایی زهره میافتد میدانم بعد از اینکه متوجه جواب مثبت من به خواستگاری مهدی بشود رفتارش تغییر میکند نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 همه با خوشرویی جوابم را میدهند نگاهم به زندایی زهره میافتد میدانم بعد از اینکه جواب مثبت من به خواستگاری مهدی بشود رفتارش تغییر میکند بعد از چند دقیقه احسان هم وارد خانه میشود مبینا کمی سرخ میشود اما سکوت میکند دلم برای مبینا میسوزد اگر میفهمید چه بلایی سرش می آمد؟ حدیث کنار ما مینشیند +خب ریحانه خانم چه خبرا؟یادی نمیکنی _سلامتی واقعا ببخشید اصلا وقت نکردم +بله دیگه وقتت رو صرف جای دیگه ای میکنی عاشقی فراموشی ام میاره هنوز هم منظورش احسان بود مبینا با حرص من و حدیث را ترک میکند ناراحت بود ناراحت از اینکه همه عروس دایی حسین را ریحانه میدانستند نه مبینا! _از نی نی کوچولومون چه خبر؟ +نی نی کوچولوهامون _چی؟ +رفتم سونوگرافی گفتن دوقلوعه! با تعجب لب میزنم _دوتا سرش را تکان میدهد با ذوق تکرار میکنم _دوتا حدیث از رفتار من خنده اش میگیرد از حدیث دور میشوم با نگاهم به دنبال مبینا میگردم به هر طرف مینگرم اثری از او پیدا نمیکنم عزیز روی مبل نشسته و لبخند میزند به سمتش میروم _عزیزجون +جانم _مبینا رو ندیدین؟ کمی فکر میکند +چرا تو آشپزخونه است فکر کنم _ممنون نگاهم را از چادر رنگی عزیز با طرح های فیروزه ای رنگش میگیرم و به آشپزخانه میدوزم مبینا بعد از چند دقیقه از آشپزخانه خارج میشود مانع رفتنش میشوم _کجا؟ +خونه عمو شجاع _بامزه پشت چشمی برایش نازک میکنم که باعث خنده اش میشود _میگم داداشت کجاست؟ +کی ماهان؟ _آره +تو اتاق عزیزه؟ چشمانم را ریز میکنم _خبریه؟ +مثلا؟ _امر خیری چیزی! پوفی میکشد و نگاه را پرازغمش را به چشمانم میدوزد +نه بابا _پس چرا.. نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 +نه بابا _پس چرا خلوت کرده؟ +بیست سوالیه؟من چه میدونم _میگم،بریم بترسونیمش چشمانش را گشاد میکند +خوبی؟ _بیا دیگه ضدحال نزن دستش را در دستانم میگیرم و با خودم به جلوی در اتاق عزیز میبرم هردو نفس نفس زنان به هم خیره میشویم دستم را روی دستگیره در میگذارم آنقدر آهسته میفشارم که ماهان متوجه حضورما نمیشود روی تخت دراز کشیده و سخت در فکر است چشمکی برای مبینا میزنم هردو باهم شروع به جیغ زدن میکنیم از شنیدن صدای جیغ ما دایی محمد و دایی حسین به همراه بقیه با نگرانی وارد اتاق عزیز میشوند به صورت تک تک آنها مینگرم ترس و استرس از چهره ی همه ی آنها پیداست ناگهان زیر خنده میزنم مبینا گوشه ای افتاده و از خنده دلش میگیرد دایی محمد دستی به موهای پریشانش میکشد و نفس و عمیقی سر میدهد +شما دوتا حالتون خوبه؟ دایی حسین ادامه میدهد +ترسیدم گفتم حتما ماهان خودشو از پنجره پرت کرده پایین ماهان نگاه متعجبی به دایی میکند +عمو فکر بهتری نبود؟ با حرف ماهان شروع به خندیدن میکنیم نگاهم را بین تمامی آنها میچرخانم خبری از احسان نیست! به سمت آشپزخانه قدم برمی دارم هرکس مشغول انجام کاری بود بعد از پهن کردن سفره و چیدن ظرف ها احسان وارد سالن میشود اخمش را پنهان میکند و لبخند میزند دوست داشتم بدانم در سر او چه میگذرد. سر سفره کنار مبینا مینشینم بوی قیمه ی عزیز باعث دل ضعف ام میشود از دیس کمی برنج میکشم و چند قاشق خورشت روی برنجم میریزم صدای خوردن قاشق و چنگال ها تمرکزم را بهم میریزد زندایی زهره صدایم میزند! نویسنده:سرکارخانم‌مرادی