eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @reyhane_al_hosseyn «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
_❤️
رحمت به مادرم که مرا مجلس تو برد.. این شوق نوکری اثر شیر مادر است(:❤️!
شهیدمحمودرضاساعاتیان: شهیدی‌که‌ازبهشت‌برای‌فرزندش‌نامه‌نوشت🥲
ما را از مرگ می‌ترسانند ، انگار ما زنده‌ایم .
هــمه‌دَم‌ذکــــرمَــــن‌ایـــن‌اســت‌وُهــمه‌شَـــب‌سُــخنَــم مــَن‌غــُلــامـي‌زِ‌غــُلــامـٰانِ‌‌امــٰام‌ِحـَسـَنم :))
دلی بی‌قرار دارم اما صبر درمان من است.
به خودت افتخار کردی؟ بخاطر مسیری که تو این چند ماه گذشته طی کردی، بخاطر جنگ‌های روانی خاموشی که به تنهایی پشت سر گذاشتی، بخاطر موقعی که زمین خوردی و هیچکس نفهمید و عصای دستت نشد اما باز قوی‌تر از قبل بلند شدی. به خودت افتخار کن تو خیلی قوی‌تر از اون چیزی هستی که فکر می‌کنی.♥️
بر بخار پنجره یک شب نوشتی:"عاشقم" خون انگشتم بر آجر حک کنم:"ما بیشتر"
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ حرفش که به آخر رسید، رانا موبایلم را که در ماشین از دستم کشیده بود، به سمتم گرفت و باز با تیزی زبانش به جانم افتاد: _حواست باشه کارت رو درست انجام بدی. اگه قضیه لو بره یا هر مشکلی پیش بیاد، خودت می‌دونی چه اتفاقی میفته. در ضمن اگه متوجه بشیم به کسی حرفی زدی، خودت قبر خودت رو کندی. سپس دهانش را به گوشم‌ چسباند تا جملۀ آخرش را مثل میخ در گوشم فرو کند: _خودم‌ میفرستمت‌ پیش عامر! از اینکه عامر را کشته بودند، خیره نگاهش کردم و او حیرت نگاهم را با پوزخندی چندش‌آور پاسخ داد: _حالا فهمیدی آدم کشتن هیچ کاری برای من نداره؟ گیج سرنوشت عامر و قتلش به دست این زن جوان با این چشمان وحشی، مانده بودم که فائق با خونسردی از جا بلند شد و اشاره کرد تا برویم. شوک خبر کشته شدن عامر فکرم را از کار انداخته بود؛ نمی‌فهمیدم چرا همین حرفها را در ماشین نزدند، می‌ترسیدم تا قبل از خروج از خانه، بلایی سر ما بیاورند و خبر نداشتم نقشۀ دیگری کشیدند که در سکوت سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به بیمارستان آندلس، یک کلمه حرف نزدند. باورم نمیشد رهایم کنند؛ با تمام تهدیداتی که کردند همین که می‌توانستم سالم با زینب به خانه برگردم و دوباره مهدی را ببینم، قلبم از هیجان بال‌بال میزد و هنوز تهدیدی باقی مانده بود که تا پیاده شدم، رانا به چادرم چنگ‌زد و با خشونت خوابیده در لحنش هشدار داد: _خیلی خوش شانسی که داری زنده برمیگردی، پس مراقب باش خریت نکنی! باور کن بعد از اولین اشتباهت زمان زیادی زنده نمیمونی. عامر وقتی اولین اشتباه رو کرد فقط دو ساعت زنده موند. چشمانش شبیه دو گلوله از آتش بود و من فقط می‌خواستم از جهنم این ماشین فرار کنم که زینب را از ماشین بیرون کشیدم و در طول خیابان به سرعت به راه افتادم. می‌ترسیدم سرم را بچرخانم و از هر کسی که از کنارم رد می‌شد، وحشت می‌کردم مبادا جاسوس آنها باشد. حتی دیگر جرأت نمیکردم سوار تاکسی شوم که فقط به سمت انتهای خیابان میرفتم و زینب خسته از اینهمه وحشت و تشنگی و گرسنگی که ساعت‌ها تحمل کرده بود، خودش را روی زمین انداخت. انگار دیگر نمی‌توانست قدمی بردارد که با بی‌قراری گریه میکرد و من از تمام آدم‌های این شهر می‌ترسیدم که او را در آغوشم گرفته بودم و نمی‌دانستم به چه کسی پناه ببرم. فقط به فکرم رسید او را روی پله‌های ورودی داروخانه‌ای در حاشیه خیابان بنشانم و بلافاصله با مهدی تماس گرفتم. نمی‌دانستم چه بگویم و فقط می‌خواستم با او در خانه خلوت کنم که حتی اگر جان هر سه نفرمان را می‌گرفتند، باید تمام حقیقت را به مهدی می‌گفتم. در انتظار پاسخش ثانیه‌ها را می‌شمردم و همین که پاسخ داد، از اینکه دوباره می‌توانستم صدایش را بشنوم، بغضم شکست. انگار دلش برایم تنگ شده باشد، نفس‌هایش پُر از عشق بود و دل من‌از ترس خالی؛ فقط تلاش می‌کردم ارتعاش وحشتم در لحنم نپیچد و با آرامشی ساختگی تقاضا کردم: _مهدی! من و زینب الان نزدیک بیمارستان آندلس هستیم. ‌میتونی بیای دنبالمون؟ از حرفم جا خورد و به جای جواب، با تعجب سؤال کرد: _اونجا چیکار میکنید؟ از پاسخ سؤالش در مانده بودم و دیگر نمی‌توانستم اینهمه وحشت را تحمل کنم که با هق‌هق گریه به همسرم پناه بردم: _مهدی فقط بیا! من حالم خیلی بده، زودتر بیا! از لرزش لحنش حس می‌کردم با این گریه‌ها چه بلایی سر دلش آورده‌ام که دلهره کارش را ساخته و کلماتش از هم پاشیده بود: _چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟ توروخدا حرف بزن! میترسیدم پشت تلفن حرفی بزنم که فقط با گریه التماسش می‌کردم زودتر خودش را برساند و حدوداً چهل دقیقه بعد، اتومبیلش مقابل داروخانه رسید. ترمز زد و به قدری ترسیده بود که حتی ترمز دستی را نکشید؛ به سرعت پایین پرید و فقط با چشمانش دور من و زینب می‌چرخید و باور نمیکرد هر دو سالم باشیم. از چشمان کشیده و مهربانش، نگرانی می‌چکید و من دلم می‌خواست زودتر به خانه برویم که هر چه می‌گفت و هر چه می‌پرسید، فقط خواهش میکردم از اینجا برویم و برای یک لحظه از رفتن به خانه پشیمان شدم. می‌دانستم از تمام مختصات زندگی ما خبر دارند و مطمئن بودم این خانه دیگر امن نیست که تا سوار شدیم و استارت زد، با صدایی که از گریه گرفته بود، تمنا کردم: _میشه دیگه نریم خونه؟ چند لحظه متحیر نگاهم کرد و صورتم طوری در هم شکسته بود که از نگرانی فریاد زد: _والله داری منو میکُشی! خب یک کلمه بگو چیشده! زینب صندلی عقب ماشین در خودش مچاله شده و قلب من از وحشت بیشتر در هم رفته بود؛ می‌دانستم مهدی در خطر است و نمی‌دانستم از کجا شروع کنم که تمام احساسم در چشمانم جمع شد و دلنگران عشقم به نفس‌نفس افتادم:
_مهدی! اونا دنبالت هستن!.. ماشین را خاموش کرد، خیره به چشمانم ماند و محکم پرسید: _کیا دنبال من هستن؟ نگاهش از چشمانم تا اطراف ماشین چرخی زد و دوباره سؤال کرد: _شماها اینجا چیکار میکردید؟ می‌ترسیدم پاسخی بدهم که فریادش چهارچوب تنم را لرزاند: _ازت میپرسم اینجا چیکار میکنی؟ شیشۀ اشکی که روی چشمم را گرفته بود، با فریادش شکست، یک قطره چکید و من با صدایی که حتی خودم به سختی می‌شنیدم، شروع کردم: _امروز یکی بهم زنگ زد... گفت یه امانتی برام داره، بیام اینجا ازش بگیرم... و هنوز حرفم تمام نشده، فریاد بعدی‌اش پردۀ گوشم را پاره کرد: _هرکی بگه امانتی دارم، تو راه میفتی میری دنبالش؟ بغضم را فرو خوردم و صدایم بیشتر در گلو فرو رفت: _از یک هفته پیش عامر بهم پیام میداد که باید برم ببینمش... اما من جواب نمیدادم... امان نمی‌داد حرفم را بزنم و اینبار با حالتی متحیر تکرار کرد: _عامر؟! نمی‌دانستم چه فکری در مورد من میکند و حتی اگر به وفا و محبتم شک میکرد باید حقیقت را میگفتم که بارش قطرات اشکم سرعت گرفته بود و کلماتم به کُندی ادا میشد: _به‌خدا من هیچ کاری به اون نداشتم... تو این چند ماه هیچ خبری ازش نداشتم... تا اینکه یه دفعه نصفه شب پیام داد که باید برم ببینمش... میگفت یه امانتی برام داره... میگفت اگه نرم امانتی رو ازش بگیرم، با همون می‌تونه آبروی تو رو ببره...» در سکوتی خشمگین، خیره نگاهم می‌کرد؛ از شدت عصبانیت و تندی نفس‌هایش، قفسه سینه‌اش به شدت تکان می‌خورد و با لحنی خش‌دار بازخواستم کرد: _پس اون شب حال مادرت بد نشده بود، عامر داشت بهت پیام میداد که انقدر ترسیده بودی! تو نباید به من یک کلمه حرف بزنی؟ من انقدر غریبه‌ام؟» باید زودتر می‌گفتم عامر مُرده تا بیش از این به احساسم شک نکند و تا خواستم حرفی بزنم، با عصبانیت سؤال کرد: _تو اصلاً خبر داری عامر یک ماه پیش کشته شده؟ باورم نمی‌شد از قتل عامر باخبر باشد و در برابر حیرت نگاهم، لحنش بیشتر گرفت: _همون شبی که برام از عامر درددل کردی، فرداش از بچه‌ها خواستم آمارش رو برام بگیرن و همون روز فهمیدم تو آپارتمانش تو دیترویت میشیگان کشته شده! انگار بیش از من از عامر باخبر بود و با همین اطلاعات و حادثه امروز، آیه را خوانده بود که بدون نیاز به توضیحم، نفس بلندی کشید و ماجراهای این یک هفته را تحلیل کرد: _همونایی که عامر رو کشتن، با خطش یه هفته تو رو سر کار گذاشتن تا به من برسن. وقتی جواب ندادی امروز به بهانۀ امانتی کشوندنت بیرون! گیج و گنگ نگاهش میکردم و او هرلحظه عصبانی‌تر میشد: _تو هم خیلی راحت بلند شدی اومدی... با پشت دست اشکم را پاک کردم و خواستم از خودم دفاع کنم: _من می‌خواستم زودتر اون امانتی رو بگیرم تا مشکلی برای زندگی‌مون پیش نیاد... و او به قدری به هم ریخته بود که دوباره صدایش بالا رفت: _خب یه کلمه به من میگفتی! از غیض و غضب نگاهش جرأت نمیکردم کلامی دیگر بگویم و او حالا می‌خواست نتیجه را بداند که چشمانش غرق شَک بود و مردد پرسید: _حالا چی ازت خواستن؟ از یادآوری صحنۀ قفل شدن در تاکسی و فشار اسلحه روی پهلو و رنگ‌ پریده زینب، درد ترس و وحشت آن لحظات در تمام استخوان‌هایم دوید، آبگینه گریه در گلویم شکست و میان هق‌هق اشک‌هایم اعتراف کردم: _به بهانۀ یه زن حامله که حالش بد بود، ما رو سوار تاکسی کردن... یه دفعه متوجه شدم دارن از بغداد میرن بیرون، تا اعتراض کردم، درها رو قفل کردن و روم اسلحه کشیدن... هجوم گریه نور نگاهم را گرفته و با همین چشمان غرق اشکم می‌دیدم سفیدی چشمانش از اضطراب، مثل خون شده است؛ رنگ صورتش از ترس آنچه بر سر ما آمده بود، هر لحظه بیشتر می‌پرید و من با کلماتی بریده بدتر آتشش میزدم: _خیلی از بغداد دور شدیم..ما رو بردن تو یه باغ شخصی.. تو یه خونه ویلایی.. دو نفر بودن؛ یه مرد و یه زن.. رانا و فائق.. گفتن امشب میان در خونه و من باید موبایل تو رو چند دقیقه براشون ببرم.. گفتن اگه این کارو نکنم، هر سه نفرمون رو میکُشن.. گفتن اگه به کسی حرفی بزنم... و دیگر نفسم یاری نکرد ادامه دهم که دهانم را با هر دو دستم گرفتم تا نالۀ گریه‌هایم بیش از این بلند نشود و از شدت وحشت حالم هر لحظه بدتر میشد. مهدی دستانش را روی فرمان عصا کرده بود؛سرش را با تمام انگشتانش فشار می‌داد و با حالتی درمانده زیر لب تکرار میکرد: _تو چی کار کردی آمال؟ از حال خراب ما زینب به گریه افتاده بود، از روی صندلی عقب جلو آمده و مدام چادرم را میکشید و صدای مهدی همچنان میلرزید: _اصلاً میفهمی ممکن بود چه بلایی سرتون بیاد؟ زینب را روی پایم نشاندم و مهدی انگار نمی‌توانست کنارم بنشیند که از ماشین پیاده شد و کلافه دور خودش میچرخید... ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨