فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ حرمتم به کی بگم🖤
امیدوارم جوری رشد کنی
که خدا از جیبت؛ برای کمک به مردم
و از دستت؛ برای گرفتنِ دست بقیه استفاده کنه 🌱
9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روشن آیندم با اباعبدالله🖤
#حسینطاهری
اما عزیز من
کسی که در حال غرق شدن است
آن موقعیت ، زمان مناسبی برای یاد دادن شنا به او نیست .
قبل خواب ۲۱ بار
" بسم الله الرحمن الرحیم "
بگید
خدا به ملائکه دستور میده به ازای
هر نفس شما یک کار خیر تو نامه عملتون
ثبت کنن
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_سی_هشتم
تند می شوم و می گویم :
_حرکت جالبی نبود
+چه حرکتی؟
_قصدت فقط مسخره کردن من بود نه؟
+نه،دلیلی برای مسخره شدن نیست.اما تو این شهر و این جامعه بخوای انقدر نازک نارنجی باشی کلاهت پس معرکست. همرنگ جماعت باش
بلند می شوم و کیفم را بر می دارم.دوست دارم خودم را به آن راه بزنم... نمی خواهم سوژه بشوم!
_خب،مرسی بابت همه چیز،من باید برم
+نمی فهممت
_هان؟
+این گیج بازیات رو،ولی خب هر آدمی یه لمی داره
_چه لمی؟کدوم گیج بازی؟
+یه چیزی با یه چیزی جور درنمیاد پناه!میشه برام توضیح بدی که روشن بشم؟
_خب؟
+تو که با من و کیان قرار می ذاری ،تو که میای پارتی،تو که تیپ و آرایش به روزی داری و ادعای شبیه ما بودن رو می کنی چرا موقع دست دادن میشی مثل راهبه و قدیسه ها؟داریم چنین چیزی اصلا؟
سکوت می کنم...عمیق و طولانی.جوابی دارم؟نه ... او هم انگار مصرانه منتظر پاسخ است که سکوت را نمی شکند.
می دانم که نمی شود با این تیپ و قیافه بود و تظاهر به باحیا بودن هم کرد!چیزی که پدرم بارها گفته بود!
حق داشتند اگر مسخره ام می کردند یا برایشان باورپذیر نبودم... اما
+ولش کن،برسونمت؟
_نه ...خودم میرم ممنون پارسا
+اوکی،فعلا
_فعلا
حتی بلند نمی شود تا بدرقه کند!از کافی شاپ بیرون می زنم.خودم هم می فهمم که گیجم،حس می کنم هم کیان و هم پارسا را مسخره کرده ام.
دبیرستانی هم که بودم دقیقا دچار همین خوددرگیری مزخرف شده بودم.وقتی یکبار با یکی از پسرهایی که تازه شماره داده بود،با هزار ترس و لرز توی پارک قرار گذاشتم و او هنگام خداحافظی ناغافل و فقط برای چند ثانیه دستم را گرفت.
دلم هری ریخت و بعد از چند لحظه با صدای کسی به خودم آمدم.
بهزاد همان موقع ها هم مثل کنه دنبالم بود و مثل لولوی سرخرمنی که از همه ی دنیا بی آزارتر بود و ترسوتر ، فقط سایه ی اضافه بود و بس !
انقدر شوکه شده بودم که تنها ری اکشنم فرار کردن بود از ترس اینکه بهزاد ندیده باشد.
اما هنوز قشرقی که آن شب بابا راه انداخت را به یاد دارم...بهزاد کار خودش را کرده بود و من تا مدت ها علاوه بر سرکوفت شنیدن و زیر نظر بودن مدام، تحریم هم شده بودم...
انقدر بی دست و پا بود که حتی با پسرک دعوا هم نکرده بود!همیشه ی خدا حرصم را در می آورد...
حالا دوباره حرف بهزاد بود و بعد از چندسال اتفاقی مشابه!
وارد ایستگاه مترو می شوم،چشمم که به آب سردکن سفید کنار سالن می افتد خوشحال می شوم.دستم را زیر آب سرد می گیرم و محکم می شورم و انقدر نگه می دارم که سرخ می شود.
نفس راحتی می کشم و با گوشه ی مانتو خشک می کنمش .
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_سی_نهم
تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال می کنم.دلم می خواهد زنگ بزنم به بهزاد،هرچه از دهانم در می آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله اش را هم ندارم!
توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب می دهد،با دیدنم شیر را می بندد و می گوید:
_سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟
+سلام.چیزی نیست
_بابات خوبه؟
+آره
می نشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی های کوچک و بزرگ نگاه می کنم.می نشیند کنارم و دستم را با مهر می گیرد،همان دستی که هزار بار توی مترو شستمو هنوز انگار پاک نشده.
خجالت می کشم از پاکی فرشته،دوست ندارم کثیفی دستم به او هم سرایت کند.
بلند می شوم که می پرسد:
_چته پناه؟گریه می کنی؟
+هیچی... اعصابم خرابه
_بخاطر بابات؟
+نه!
_پس دلت گرفته فقط...بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز
+نه مرسی
_نمیای یعنی؟
+نه
_مگه قرص نه خوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟
دلم می خواهد حواسم را پرت کنم،خیلی پرت...جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا!
+دوست دارم
_پس بزن بریم
دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق می آورم.دیس های گل سرخی را روی میز می چینیم.
+بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها
_اینهمه برای چی می پزین؟شب جمعه هم که نیست...
+نه،زنعمو سفره ی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا می پزه چون دستپختش عالیه
_انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید...
+نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم
می خندم و شیشه ی گلاب را بو می کشم.
_وای من عاشق عطر گلابم
+آخی،میگم حیف شد آش نیستا
_چطور؟
+خب هم می زدی بلکه حاجت روا می شدی و بختت وا می شد .
با شیطنت می خندد،همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین می کنم به طعنه می گویم:
_ببینم این زنعموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟
محکم می کوبد روی پایم و به مادرش اشاره می کند.
+چرا همونه خیلی مهربونه
_پناه جان
+جانم زهرا خانم؟
_شما هم دعوتی،باید حتما بیای
+دستتون درد نکنه من کلاس دارم
دست روی شانه ام می گذارد و با صدایی آرام نجوا می کند:
_اصرار نمی کنم اما بدون آدم اگر لایق نباشه چنین مجلسی دعوت نمیشه،اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن.شفا بخواه و شفاعت ... اومدن به دله،نه به حرف من و دعوت زنعمو.
چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟چرا هر لحظه منتظر بهانه ای هستم تا خودم را به آن ها وصل کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟هرچه بیشتر در حقم خوبی می کنند بدتر وابسته می شوم.
برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم.اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب می کنم.از خیر آرایش نمی گذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم می رسم.
خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که می بینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج می دهد،تمایلم برای سرک کشیدن به خانه ی پدری دلداده اش بیشتر می شود!
در می زنم و فرشته در حالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز می کند.
_به به چه خوشگل شدی
+راستکی؟
_باور کن
+پس دیگه نرم سراغ آینه؟
_دل بکن عروس خانوم! مامانت می فهمه ها
+هیس،باشه بریم
_پس زهرا خانوم؟
+پایین تو ماشینه
_خوب شد اومدم دنبالت .بریم
می دانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافه اش می کنم از بس پرس و جو می کنم.و تنها چیز مهمی که می فهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است ...
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_چهل
از همان لحظه ی اولی که وارد می شوم زیبایی خانه دلم را می برد.فرش های دست بافت و پرده های سرتاسری و مبل های نسبتا قدیمی اما هنوز سرپای قهوه ای رنگ مخمل؛گچ بری های چند رنگ سقف و ستون،شیشه های رنگی درهای چوبی و تابلوها و تابلو فرش هایی با طرح های مذهبی و ان یکاد و ...همه جا هستند.انقدر همه چیز با ظرافت و زیباست که چند دقیقه می ایستم و فارغ از احوالپرسی های گرم بقیه،خیره به در و دیوار می مانم.باورم نمی شود که در قلب تهران هم هنوز چنین خانه های سنتی پیدا می شود.
فرشته با دست به پهلویم می زند،دیس حلوا را به دختری که با لبخند نگاهم می کند می دهم و می گویم:
_سلام
+سلام،خوش اومدی عزیزم
_مرسی
فرشته شروع می کند به معرفی کردن.
+ایشون پناه هستن،دوست من.ایشونم شیرین دختر بزرگه ی عمو محمود؛این خوشگل خانمم شیداست.دختر کوچیکه ی عمو جان
شیدا را با کنجکاوی برانداز می کنم.چشم های سبز و نسبتا خمار و ابروهای بلند و قشنگی که عجیب به صورت گردش می آید اولین ویژگی خاص بودنش است.با مهربانی خوش آمد می گوید و تعارفم می کنند برای تو رفتن.حتی صدای خوبی هم دارد.تعجب می کنم که چرا فرشته نگفته بود "داداش شهاب یه دل نه صد دل عاشق شیداست"!
کار دنیا برعکس شده...حتما شهاب الدین خان برای دخترعموی به این خوشگلی هم طاقچه بالا می گذارد.زیر نگاه های سنگین و لبخند های یکی درمیان خانم هایی که دورتادور سفره پهن شده ی وسط اتاق نشسته اند،رد می شوم و کنار فرشته می نشینم.
نگاهم که به محتویات سفره می خورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا می خواند،پرتم می کند به چند سال پیش.به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه.ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دسته ی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیه ی کارش را بکند؛رو به بابا و با استیصال گفت:
_آخه صابر جان مگه من حرف بدی می زنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا
با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم.چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد.صدای بابا بلند شد:
+افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت
_ده ساله نذر دارما
+حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته می کنم
بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد!از آن روز حداقل چهار سال می گذرد.یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند.قطره های خوشبویی که روی صورتم پاشیده می شود به زمان حال برم می گرداند.
شیدا با لبخند ببخشیدی می گوید و گلاب پاش را نشانم می دهد.من هم بیخودی می خندم!
احساس می کنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم تشخص دارد...فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند:
_حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که ...
با دست می زنم به کمرش تا دعای خیر همیشگی اش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی می خندیم،خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان می کند و با مهربانی سر تکان می دهد.
انگار دیوانه شده ام!منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین می بینم!
هرکاری می کنم دعایی به ذهنم نمی رسد،فقط سلامتی پدرم را می خواهم و بس...
خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم مراسم تمام می شود و زن ها یک به یک خداحافظی می کنند.عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل می نشینم که شیرین می گوید:
+فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا
_چه خبره مگه؟
+شام دیگه
زهرا خانم می گوید:
_نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم
+ا چرا زنعمو؟!
_ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم حالا
مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد می گوید:
+تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان
_آخه
شیدا با ذوق می گوید:
+وقتی زنعمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله!من خودم زنگ می زنم به عمو
می گوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من می زند و می خندد..
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_چهل_یکم
زهرا خانوم به من اشاره ای می کند.کنارش می نشینم می گوید:
_دخترم تو اینجا راحتی ؟ اگر فکر می کنی برای شام بمونی معذب میشی باهم برگردیم همین الان
چقدر من گیج و حواس پرت شده ام! سریع بلند می شوم و می گویم:
+نه زهرا خانم شما راحت باشین،من اتفاقا باید برم خونه کار دارم.فقط اگه لطف کنن برام آژانس بگیرن ...
دستم را می گیرد و می کشد .دوباره می نشینم .در چشم های قهوه ای رنگش خیره می شوم و می گویم :
_جانم ؟
+نگفتم که بهونه بیاری برای رفتن.این جاری من صدتای ما مهمون نوازتره.فقط می خوام که به زور و توی معذورات اینجا نمونی مادر
فرشته بلند می گوید:
_تو رو خدا پناه لوس بازی درنیار.بمون که بمونیم دیگه...ایش
و شیدا ادامه می دهد:
+افتخار نمیدین پناه خانوم؟یه شبم کنار ما بد بگذره
توی دلم فکر می کنم که اگر یک درصد هم میل به ماندن داشته باشم بخاطر کنجکاوی در رابطه ی تو و شهاب است! و جواب می دهم:
_این چه حرفیه،خیلیم دوست دارم اینجا بمونم.
رک بودن از صفات بارز من بوده و احتمالا هنوز هم هست!در تمام مدتی که طول می کشد تا شهاب و بعد هم حاج رضا و مردهای خانواده ی برادرش پیدا شوند،من رفتار فرشته و شیدا را زیر نظر گرفته ام .
دوست دارم ببینم مذهبی های تهرانی چجوری عاشق می شوند اصلا!شاید هم می خواهم جوابی را که آن روز بعد از بگومگوی ناهار از فرشته نگرفتم حالا از رفتارش بگیرم.
شیرین نزدیکم می آید،یک چادر تا کرده را کنارم می گذارد و می گوید:
+اینم چادر برای اینکه راحت باشین،می ذارم اینجا اگر دوست داشتین بپوشین.
_مرسی
و مثل نسیم می گذرد .
افسانه!یاد اجبار کردن های تو هم بخیر... یاد چغلی کردن های ریز ریزت پیش بابا و سرکشی های اجباری تر من برای مخالفت با تو و بد حجاب بودن توی مهمانی ها...
انقدر طرح گل های مخمل روی چادر قشنگ و دلنشین هست که ناخوداگاه بر می دارمش.چیزی می افتد کنار پایم.
یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدل دار
هیچ وقت ساق دستم نکردم!نگاه می کنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده ..
یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده ...
زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را می اندازد و می گوید:
+عمو اینان
فقط من هستم که همچنان بی حرکت و هنوز سر جایم نشسته ام!
صدای یاالله گفتن ها را می شنوم.چشمم می افتد به زهرا خانوم...لبخند می زند و چشم هایش را جوری با اطمینان باز و بسته می کند که انگار از دل مرددم باخبر است!
در برابر او و مادر بودنش مطیعم!دارایی های تازه ام را بر می دارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست می دوم.
خودم هم از رفتارم تعجب می کنم!
عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کرده اند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی موجه و خوش تیپ هستند.
فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبه ی روسری اش را درست می کند.می گوید:
_بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زنعمو خانم ما!
این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری...
شالم را باز می کنم،موهای به هر سو سرک کشیده ام را جمع می کنم و توی کش جا می دهم.دوباره شالم را روی سرم می اندازم اما کمی جلوتر می کشم.ساق ها را دستم می کنم و ساعت مچی ام را روی ساق می بندم.صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته... من اما در حال و هوای خودم گوشه ی این اتاق مانده ام!به آینه نگاه می کنم،چادر را سرم می کنم و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل می زنم.
شبیه رویای همیشگی بابا شده ام!حس سبکی می کنم،امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر می کند.
در باز می شود و سر فرشته مثل اردک فضول ها می آید تو.
+کجایی پس تو؟واااای چقدر ناز شدی دختر
_من که کاری نکردم
+فکر می کنی!فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟
_چیکار کنم
شالم را می گیرد و گوشه اش را مثل روسری ها مثلثی تا می زند و خودش سرم می کند.گیره ای که به روسری خودش هست را در می آورد و به شال من می زند.
+حالا درست شد.ببین
_خودت چی؟
+گیره دارم تو کیفم
_وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟
+آره،دیدی چه ناز شدی؟
لبخند می زنم به این چهره ی جدید و راسخ تر از قبل،عزم بیرون رفتن می کنم..
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید