جزء بیست و هشتم.mp3
4.04M
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊
📖بسم الله الرحمن الرحیم📖
#ویژه_ماه_مبارک_رمضان
#ختم سی جزء #قرآن کریم به صورت هر روز یک#جزء هر روز به نیابت از یک شهید :
✅ سلامتی و تعجیل در فرج #آقا_امام_زمان_عج
✅ سلامتی #مقام_معظم_رهبری
✅ هدیه به روح پاک #شهدا و #امام_شهدا_اموات و نیت خاصه شما
#تندخوانی_قرآن_کریم
#جزء_بیست_و_هشتم
#استاد_معتز_آقایی
@ReyhanatoRasoul97
🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙
🌙
🌙
🌙
#الوداع_شهر_الله...
✍ دلم می لرزد، خــــدا
فقط یک سحر دیگر تا سوت پایان باقی مانده است.
❄️دلم می لرزد، خـــدا
از شیطانی که پشت دروازه های رمضان، کمین کرده است.
از دنیای شلوغی، که منتظر است، چنان مشغولم کند، که تو را در هیاهوی روزهايش، گم کنم.
از نفس خبیثی، که آرامش امروزش را، حاصل عبادت هایش می داند، نه حاصل عنایت هايت!
❄️خـــدا.....
دلم، تو را برایِ همیشه می خواهد!
آغوش گرم و بی همتای تو را، که آرامشش را حتی در آغوش مادرم نیز، تجربه نکرده ام.
مـن....از دنیای شیطانی که خدا را گم میکند، می ترسم.
از شبهای سیاهی که نور یاد تو، دلم را روشن نمی کند.
از روزهای سپيدي، که بدون هم نفسی با تو، تاریک ترین لحظه های عمر من هستند.
قلبــ💔ــم...
بهانه های لحظه وداع را آغاز کرده است.
و دستانم، لرزش ثانیه های وداع را، پیش کشیده اند.
❄️چه کنــــم...؟
بی سحرهای روشـــن؟
بی زمزمه های ابوحـــمزه؟
بی اشکهای افتتــــاح؟
❣نـــرو از خانه ما، ای ماه خدا!
من در لحظه های غفلت از خدایم ، از پرِ کاهی سبک ترم، که به اشاره ای، اسیر دست شیطان می شود.
❄️نـــرو از خانه مـا،
بمــان، همین جــا، در لابلاي تارو پود سجاده ای که به نگاهت خو گرفته است...
ای سفره با برکت خدا بمـــان!
مــن، بی خدایم....فقیرترین انسانِ زمینم؛
پوچِ پوچم؛
هیچِ هیچم؛
تهی تر از تهی ام؛
خدایا بیش از پیش دریابم...
🌙
🌙
🌙 @ReyhanatoRasoul97 🌿
🌙🌙
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_و_پنجم
وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تکِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم.
روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد؛ خوبی ساراجان؟ فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کارها رو انجام دادم ...
سرش را پایین انداخت.
صدایش حزن داشت. پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود ...
اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم ... چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون می آوردم تو خونه و خواهرام لقمه لقمه میگذاشتند دهنش ...
مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم ... اما پدر تو … مکث کرد بلند و کشدار ... فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه.
مهم نبود ... هیچ وقت مهم نبود ... مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد ... اما ... چرا آنقدر دیر و ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنهایِ دخترانه ام نشد؟؟
سرم گیج رفت. چشمانم را بستم. اهمیتی نداشت ... نه خودش ... نه مرگش ...
عثمان نفسی پر صدا کشید. با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن ... امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا ...
با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم اینجوری نگام نکن ... نمی تونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی ...
مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه ... توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی ...
کاش محبتهایش حد داشت ... کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند ...
تن صدایش را پایین آورد، میدونم الان وقتش نیست ... اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا ... وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و در رو بست ...
اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه ...
و زیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد: هر چند که حال خودتم تعریفی نداره ...
او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان ...
سارا لجبازی نکن ... من کاری به تو ندارم ... اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه ... پیرزن بیچاره از دست میره ها ... اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی ...
دوستم، پسر خوبیه ... بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره
از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مداد رنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود ... یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم ... روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمی رسید ...
صدای زنگ در بلند شد. غذا رسید ... نترس، نمیذارم بیان داخل ... با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد، اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی ... شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه ...
مدتی از آن روز گذشت ... عثمان هر روز با ظرفی پر از غذا به سراغمان می آمد ... خانه را کمی مرتب می کرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد ... هوای مادر را داشت.. محبت میکرد ... نصحیت میکرد ... پرستاری میکرد ...
و به قول خودش رسم مسلمانی به جا می آورد ...
اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت ... و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام ... و ثانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم.
و مدام در بین حرفهای هر روزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت.
اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان می زدم تا هر چه دلش می خواهد، پسرانه خرجش کند.
چون من اهل ولخرجی نبودم ...
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
هدایت شده از 🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
وقتی ایمانِ به خدا در روحِ یک انسان، همچون جاذبه ای قوی عمل کرد، آن چنان او را به سوی مقصد های ایمانی می کشاند که جاذبه های کوچک، این جاذبه هایی که برای افراد بی ایمان بزرگ می آیند، دیگر در او اثری نمی گذارد.
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
#جلسه_هفتم
@ketabetarhekoli
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
هدایت شده از 🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
قرآن، این متنِ روشنِ مسلّم در اختیار ما هست، بر ماست که از او استفاده کنیم.
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
#جلسه_هفتم
@ketabetarhekoli
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97