تعهدی که توحید به فرد موحد یا به جامعهی موحد میدهد، از حد فرمانهای شخصی و تکالیف فردی بالاتر است. تعهدی که توحید به یک جامعه موحد میدهد، شامل مهمترین، کلیترین، بزرگترین، اوّلیترین، اساسیترین مسائل یک جامعه است. مثل حکومت، مثل اقتصاد، مثل روابط بین الملل...
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
#جلسه_دهم
@ketabetarhekoli
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_شصت
باورم نمی شد ...
جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود.
مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت ...
حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه می داد: به واسطهی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمی کنه. اما زمینه اشو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم.
تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که می دانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود ...
حالا که فکر میکنم، میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود.
حواسم را به گفته هایش دادم؛ از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه.
لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم: چه اطلاعاتی؟؟
لبخند بر لب مکثی کرد: یه لیست از اسامیِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن ... و یه سری اطلاعات دیگه که جزء اسرار نظامی محسوب میشه ...
تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟ شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی میکنید دیگه ...
تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود.
نه.. کاملا جدی گفتم..
پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود. شما دقیقا چه کاره اید؟؟ نکنه پاسدارین..؟؟
تبسم عمیق اش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش ...
نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخبارِ هر روزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند. این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند ...
و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضِ نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش..
بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم. تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش
می کرد. پس ما وارد عمل شدیم . باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم. از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم. اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خوونوادشو تامین میکنیم ...
به میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟؟
پس شما معامله کردین.. جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات..
در سکوت به جملات تندم گوش داد
نه.. اینطور نیست.. امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست.. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که از پدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد..
بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدم و خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه ..
اما اون میگفت که می خواد انتقام بگیره.. انتقام تمام بدبختی ها و سختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن.. افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود.
پس عملیات شروع شد. دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد. بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست می خورن..
بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک می شه ...
از شکل و ظاهر گرفته تا افکار و اعتقادات.. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودین..
ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خوردم.
حرفهای حسام درست و دقیق بود. ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیبهایِ هر روزتون میتونست دردسر ساز بشه هم واسه امنیت خودتون و دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم..
یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده..
اما اینطور نشد و اون بر خلاف تصورم، سخت تر از این حرفا بود و بالاخره بعد از یه مدت و فریبِ صوفی، با اون به سوریه رفت. حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی بود ...
سوالی ذهنم را درگیر کرد. صبر کن.. حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد.. اون حرفا از کجا میومد؟؟ منظورم اینکه..
انگار کلامم را خواند: تمام حرفهاش درست بود.. خط به خط.. جمله به جمله..
اما نه در مورد خودشو دانیال..
اون در واقع خاطراتی واقعی از ماهیت اصلیِ گروهشون رو براتون تعریف کرد.. اتفاقاتی که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده..
هر روز زنانی هستند که بدون آگاهی و به امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن.
هر روز هستند دخترا و پسرهایی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثلِ فرانسه و آلمان و الی آخر، خودشونو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم میکنن ...
طمعی که یا مجبورین تا ته پاش وایستن و یکی بشن عین همون حیوونا..
یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشونو بخوونن و برن استقبال مرگ به بدترین شکل ممکن..
به صورتش خیره شدم: یه سوال.. چه جوری به دانیال اعتماد کردین.. نترسیدین که رابطتونو لو بده؟؟
سری تکان داد..
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
Mirdamad-milad-hazrat-masoome-94-01.mp3
3.81M
🎧 سرود بسیار زیبا
❤️ ای فاطمه عصمت یا حضرت معصومه
🎤 🎤 سید مهدی میرداماد
#دهه_کرامت #حضرت_معصومه #امام_رضا
eitaa.com/joinchat/1425145856C34217a20aa
🌺 ذاکرین ☝️
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
@ReyhanatoRasoul97