eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
98 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
562 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظرانه سلام امام مهربانی ها✨💚 روزها بی تو گذشت و غربتت تایید شد🍂 چون دعای فرج ما همه با تردید شد🍂 بارها نامه نوشتم که بیا اما حیف معصیت کرده ام و غیبت تو تمدید شد🍂😔 برای تعجیل در ظهور آقا صلوات 🌺 @ReyhanatoRasoul97
✨💚رهبرانه✨💚 🌹امام خامنه ای(مدظله العالی): همچنان که فکر می کنیم اگر چهار پنج بچه افتاد روی دوش یک خانواده وضع زندگیشان چگونه خواهد شد، فکر این را هم بکنید وقتی بزرگ شدند، چه کمکی می‌توانند به پیشرفت کشور کنند. #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با بسم الله شروع کن، حتی غذا خوردن را. حتی وارد شدن را، رفتن، بیرون آمدن، تویِ خانه، دَرِ دکان، همه کار را. یعنی چه؟ یعنی تمام جهت گیری های زندگی ات برای تامین هر نیازی، باید بر طبق فرمان خدا و در جهت سبیل الله باشد. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_یازدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
فرمان پروردگار این بود که سلسله ی نبوت ها بیایند، مردم را تدریجاََ به حد نهایی برسانند، انسانها را در مقابل یک افق وسیعی، در مقابل یک میدان بی نهایتی قرار بدهد. وسیله سِیر را، وسیله دویدن را، وسیله تکامل هر چه بیشتر را به آنها اعطا بکند، تا انسانها بتوانند در این میدان تا بی نهایت بروند؛ تا خدا #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_یازدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 وجود عثمان نگرانیم را بیشتر می کرد .. او تا زهرش را نمی ریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت ... با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم: اما عثمان.. اون ولمون نمی کنه.. خندید: واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن. نفسی راحت کشیدم ... حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمی‌تواند قبل از سرطان جانم را بگیرد. دانیال کجاست؟؟ کی می‌تونم ببینمش.. می خوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم.. نفسش عمیق شد: مرگ دست من و شما نیست.. پس تا هستین به بودن فکر کنید.. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه های حزب الله لبنان کمک می‌کنه.. نگران نباشین.. زود میاد .. خیلی زود.. ترسیدم: سوریه؟؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟؟ لبخندش شیرین شد: بله بجنگه.. اما ما نفرستادیمش.. خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که بفرستینم برم.. بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشونو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه.. رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی می‌کنه. البته با تفنگ و اسلحه نه. با ابزار کار خودش.. کامپیوتر.. دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود.. انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود.. به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم.. همان که زمانی کینه، تیز می‌کردم محضه یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانیش.. اما…. مدیونم کرده بود به خودش.. جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش” .. و.. و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن.. انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم.. و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود.. خواستن و نداشتن.. این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد.. این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد.. اینجا ایران بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد.. اینجا ایران بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم می‌کردند.. نه از وجه وحشی گری، گریبان می‌دریدند.. اینجا ایران بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان.. در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد: خیلی خسته شدین.. استراحت کنید.. من دیگه میرم اتاقم.. احتمالا امروز مرخص میشم.. اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.. چشمانش خسته بود.. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمی داد.. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟؟ از رفتن گفت و ظرفِ دلم ترک برداشت.. یعنی دیگر نمی‌دیدمش؟؟ ناخواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمی‌کرد. به سمت در رفت.. با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود. آرام صدایش زدم: دیگه برام قرآن نمیخوونید..؟؟ برگشت: هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه.. مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد. آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدنم آمد. دیداری که می‌دانستم حکم مرخصی اش را صادر می کند. ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام.. با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد. و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم.. دیگه با خیال راحت زندگی کنید.. همه چیز تموم شد.. بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ وقوع بود.. و من پیچیده شده در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط به تماشایش نشستم. چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟ دو روز؟؟ دو ماه؟؟ همه اش را نذرِ دوباره دیدنش می‌کردم. رفت و بغض گلویم را فشرد.. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را.. کاش می‌شد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما… و او رفت.. همانطور نرم و صبور.. فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب می‌شناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام. به در چشم دوختم.. نبود.. نمیاد.. گوشهایم، صوت قرآنش را طلب می‌کردند.. اما دریغ..
پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش می کرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند. فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید: قربون چشمایِ آبی رنگت برم.. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه می شی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم.. من و پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم.. خیالت بابت مادرتم راحت باشه. این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب می‌کنه.. نگران هیچی نباش.. فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش.. پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز می گذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام می رفت. فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد. مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده.. و پروین مدام زیر لب آمین می‌گفت. در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم.. پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد می‌گفت، و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وار تسخیر کرده بود.. حسینی که مریدش می توانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود.. فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد.. این شهد، طعم بهشت می داد.. @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا