eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
100 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
558 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
4_293413254921716371.mp3
3.9M
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊 📖بسم الله الرحمن الرحیم📖 #ویژه_ماه_مبارک_رمضان #ختم سی جزء #قرآن کریم به صورت هر روز یک#جزء هر روز به نیابت از یک شهید : ✅ سلامتی و تعجیل در فرج #آقا_امام_زمان_عج ✅ سلامتی #مقام_معظم_رهبری ✅ هدیه به روح پاک #شهدا و #امام_شهدا_اموات و نیت خاصه شما #تندخوانی_قرآن_کریم #جزء_چهاردهم #استاد_معتز_آقایی @ReyhanatoRasoul97 🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیغمبران خدا به آنچه می‌گفته‌اند و دستور میداده‌اند، با تمام وجود مؤمن بوده‌اند. به آنچه مردم را به آن دعوت کرده‌اند، خود پیش از همه شتابان رسیده‌اند. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_سوم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای مؤمنین! آن وقتی که راه‌ها بر شما فرو بسته ماند، از لطف و مدد و یاری خدا مأیوس نگردید، خداوند سرپرست و نگهبان و هم جبهه‌ی شماست. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_چهارم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 💠 احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر می خواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج می زدم. آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم ... هستی اش را به چهار میخ می کشم ... مادر روی کاناپه، تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت: چقدر دیر کردی. چرا آنقدر رنگ و روت پریده؟؟ فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش ... فقط دلم برایش می سوخت ... یک زنِ ترسو و قابل ترحم ... چرا دوستش نداشتم؟ در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر  نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود ... پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم: دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن ... اون دیگه برنمیگرده ... چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟ لرزید ... لرزیدنش را دیدم. چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم؟! صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر می شد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید: سارا ... چی شد؟؟ دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده؟ باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم: پسرت مرده ... تو ترکیه دفنش کردن ... مسلمونا کشتنش ... در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟  جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمی رسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم.  دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را می‌زنند، مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت می کرد. آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم. و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر می‌کردم. صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر می رفتم. با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد می کرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت: بازم متاسفم ... بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده. صوفی واقعا زیبا بود. چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا می کرد. اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق ... درست مثل من ... انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد: بابت دیروز عذر می خوام ... کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام ... فقط انگیزمو گفتم ... عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من. صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی می کرد: یه چیزایی با خودم آوردم. چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد: اینا چند تا عکس و فیلم از من و برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه. همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم ... عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون می داد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و من و مادر را مست خود می کرد ... ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
﷽✨ نیمه ماه🌙 مبارک بس شرافت دارد امشب چون خدا بر بندگان خود عنایت دارد امشب 🎉جشن میلاد حسن در عرش اعلا گشته بر پا زین سبب بر لیله الاسرا شباهت دارد امشب امام حسن مجتبی(ع): شوخی بزرگی و ابهت را از میان می برد. شخص ساکت از بزرگی و وقار بیشتری بهره مند است. گل بریزید که فاطمه مادر شد ... 🌸ولادت امام حسن مجتبی (ع) مبارک! @ReyhanatoRasoul97
Banifatemeh-Shab-Milad-Emam-Hasan1395-002.mp3
9.97M
❤️ سرود بسیار زیبا ❤️ چقده آقا داداش بزرگ زینب خیلی حسین❤️ دوست دارم ولی منم امام حسنیم 🎤🎤 سید مجید بنی فاطمه 🌺 میلاد #امام_حسن علیه السلام 🌺 #رمضان #صلوات @ReyhanatoRasoul97
❤️متن زیارت مظلوم بن مظلوم علیه السلام 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا حَبیبَ اللّهِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا صِفْوَةَ اللّهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَمینَ اللّهِ 🌹 اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا حُجَّةَ اللّهِ ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا نُورَ اللّهِ 🌹السَّلامُ عَلَیْكَ یا صِراطَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا بَیانَ حُكْمِ اللّهِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا ناصِرَ دینِ اللّهِ ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا السَّیِدُ الزَّكِىُّ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمینُ 🌹السَّلامُ عَلَیْكَ ایهَا الْعالِمُ بِالتَّأویل،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الطّاهِرُ الزَّكِىُّ، اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا التَّقِیُّ النَّقِىُّ 🌹السَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقیقُ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الشَّهیدُ الصِّدّیقُ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ ❤️متن خاصه علیه السلام ⬇️⬇️⬇️ 🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلی الحَسَنِ بْنِ سَیِّدِالنَّبِیِّینَ وَوَصِیِّ أَمِیرِالمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یابْنَ  رَسُولِ الله 🌷السَّلامُ عَلَیْکَ یابْنَ سَیِّدِ الوَصِیِّیَنَ،أَشْهَدُ أَنَّکَ یابْنَ أَمِیرِ المُؤْمِنِینَ أَمِینُ الله وَابْنُ أَمِینِهِ عِشْتَ مَظْلُوماًوَمَضْیَت شَهِیداً، 🌷وأَشْهَدُأَنَّکَ الإمام الزَّکِیُّ الهادِی المَهْدِیُّ، اللّهُمَّ صَلِّ عَلَیْهِ وَبَلِّغْ رُوحَهُ وَجَسَدَهُ عَنِّی فِی هذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ. @ReyhanatoRasoul97
‌✨✨اسعدالله ایامکم سعیدا✨✨ 🌹🌹 آمد بگذرد، دید یک غلام سیاهی یک گرده‌ی نان دارد، یک سگی هم مقابلش؛ یک لقمه از این نان را خودش می‌خورد و یک لقمه را به سگ می‌دهد. حضرت ایستاد تا گرده‌ی نان تمام شد، غلام را خواست؛ فرمود: این رفتاری که کردی که یک لقمه خودت خوردی و یک لقمه به این سگ دادی، این رفتار از کجا بود؟ چجور بین خودت و این سگ این گرده‌ی نان را قسمت کردی؟ گفت: یابن رسول الله! وقتی نگاه به چشمانش می‌کردم، حیا مرا گرفت؛ شرم کردم از این حیوان که نگاهش به این گرده‌ی نان دوخته بود و من خودم بخورم و او را نادیده بگیرم؛ لذا باعث شد یک لقمه خودم بخورم یک لقمه به این سگ بدهم. حضرت پرسید: تو که هستی؟ گفت: من غلامی هستم. ️پرسید: غلام چه کسی هستی؟ گفت: غلام ابان بن عثمان. فرمود: تو را به خدا قسم می‌دهم از همین‌جا نرو تا من برگردم؛ غلام نشست، حضرت رفت و بعد از اندکی برگشت. فرمود: من تو را از مولایت خریدم، در راه خدا آزادت کردم، این باغ را هم از مولایت خریدم به تو بخشیدم. 🔸 ️حالا کرَم را ببین، عنایت را ببین، از همه کار دست می‌کشد تا برود مولای این غلام را پیدا کند، غلام را بخرد، آزاد کند، آن باغ و مزرعه را هم بخرد، همان‌جا به این غلام ببخشد! 🔸 ️اگر کسی برای چنین کسی قدمی بردارد، با او چه معامله‌ای خواهد کرد؟ ️ما نمی‌دانیم خدمت به #امام_مجتبی علیه‌السلام چقدر عظمت دارد. ✔️مرجع عالیقدر شیعه حضرت آیت الله العظمی #وحید_خراسانی مدظله العالی 📆 ۲۶/ شهريور/ ۱۳۸۷ @ReyhanatoRasoul97
#با_خوبان «سحر ها را از دست ندهيد ؛ ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز (نافله شب) بخوانيد. در اين زمانه هم كه به بركت موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند! 💌سحرها را ضايع نكنيم ، اگر نماز مستحبي هم نخوانديم ، حداقل ده مرتبه " يا ارحم الرّاحمين" بگوييم! اگر آن را هم انجام ندادي اقلاً رو به قبله بنشين و بگو: سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر. اگر در چند سحر با جانت اين جمله را بگويي، عالمت عوض ميشود.» 📌استاد فاطمی نیا @ReyhanatoRasoul97 🌿
•| ماه_بندگي🍃 #دعاي_روز_پانزدهم التماس دعا❤️ @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
142979_130.mp3
8.29M
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊 📖بسم الله الرحمن الرحیم📖 #ویژه_ماه_مبارک_رمضان #ختم سی جزء #قرآن کریم به صورت هر روز یک#جزء هر روز به نیابت از یک شهید : ✅ سلامتی و تعجیل در فرج #آقا_امام_زمان_عج ✅ سلامتی #مقام_معظم_رهبری ✅ هدیه به روح پاک #شهدا و #امام_شهدا_اموات و نیت خاصه شما #تندخوانی_قرآن_کریم #جزء_پانزدهم #استاد_معتز_آقایی @ReyhanatoRasoul97 🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
صبحت بخیر آقای کرم ... مولا حسن‌جانم••💚•• تو ڪریم‌ِ اهل‌ِبیتی, من‌ تهی‌دست‌ و فقیر اے عصاےِ دستِ مادر, دست‌ِ ما را هم‌ بگیر #من‌امام‌حسنی‌ام🌱•• @ReyhanatoRasoul97 🌿
ایمان خشک و خالی و بدون عمل در دنیا هم أثر نمی‌دهد، در جامعه اسلامی هم منشأ أثر قرار نمی‌گیرد، در آخرت که جای خود دارد. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_چهارم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
هجرت کردن اولاً به معنای یک باره از همه چیز دست شستن به خاطر هدف، به خاطر پیوستن به جامعه اسلامی، به خاطر قبول تعهدات در تشکیلات جامعه اسلامی است. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_چهارم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
⁉️ 📖حکایتی از کتاب آثار البلاد قزوینی یک حکایت خوب برای شما بگویم خیلی شنیدنی است. این حکایت ادبی و عرفانی و تاریخی است. عزیزان یک کتابی به نام «آثار البلاد و اخبار العباد» است. اروپایی‌ها به این کتاب خیلی بهاء می‌دهند. اروپایی‌ها یک چیزهای خاصّی را دوست دارند. من عمر خود را در این رابطه خیلی زایل کردم می‌دانم و از این چیزها را خیلی بالا می‌برند و در لیدن چاپ می‌شود، در انگلستان چاپ می‌شود، حاشیه می‌خورد، این هم از آن جمله است، «آثار البلاد و اخبار العباد». نویسنده‌ی آن یک شخصی به نام قزوینی است و شاید برای قرن ششم باشد. در آن‌جا نوشته است یک درویش با شخصی در خراسان داشتند می‌رفتند. این در آثار العباد قزوینی است. به قبر فردوسی (رضوان الله علیه) رسیدند. فردوسی مرد بزرگ و نازنینی بوده است. از ارادتمندان خاصّ امیر المؤمنین بوده است و ملّآ صدرا شیرازی در کتاب اسفار از او یک بیت مطلب نقل کرده است و تعبیر آن این است و آدم لذّت می‌برد. چقدر خوب است که دیدگاه انسان این‌قدر زیبا باشد، مثبت باشد، دقیق باشد. توجّه کنید. می‌گوید: «وَ قَالَ الفِردُوسِیُّ القُدُّوسِی» فردوسی این‌طور تعبیر کرده است، حق هم همین است. خلاصه ایشان آدم بزرگ و پاکی بوده است. آن‌جا می‌نویسد که آن درویش با آن شخص سیاحت می‌کردند به قبر فردوسی رسیدند. آن شخص مایل شد برود و یک فاتحه برای فردوسی بخواند. گفت: من بروم برای فردوسی یک فاتحه بخوانم. این درویش مانع او شد و گفت: مگر بیکاری! نمی‌خواهد. حالا مگر چه کار کرده است. داستان بیژن و منیژه و از این چیزها است دیگر! حالا این‌ها چیست! خلاصه مانع شد از این‌که او برود و درویش سر راه او را زد. رفتند خوابیدند و فردوسی به خواب این شخصی آمد که می‌خواست فاتحه بخواند و نگذاشتند. گفت: بروید به آن شخص بگویید: «قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزائِنَ رَحْمَهِ رَبِّی إِذاً لَأَمْسَکْتُمْ خَشْیَهَ الْإِنْفاق»به آن درویش بگویید اگر شما مالک خزائن رحمت پروردگار من بودید از ترس تمام شدن به کسی چیزی نمی‌دادید! خیلی زیبا است، «قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزائِنَ رَحْمَهِ رَبِّی إِذاً لَأَمْسَکْتُمْ خَشْیَهَ الْإِنْفاق» به این‌ها رویاهای صادقه می‌گویند. فردوسی آمده است و این آیه را آن‌جا خوانده است و این در تاریخ ثبت شده است. سیری در صحیفه سجادیه ۴۴/ تاریخ ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵ @ReyhanatoRasoul97 🌿
﷽🕊 💠 باورم نمی شد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود ... با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. طوری که خون بالا می آوردن و التماس می کردن که تمومش کنه ... چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را می خواست. از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم می کرد. در میان عکسها هر چه به جلوتر می رفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روح تر می شد. در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود. حالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور می کرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمی‌شناخت. و ای کاش  نشانیِ خانه ی خدا را بلد بودم تا پنجره هایش را به سنگ می بستم. در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده. بیچاره صوفی ... پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟؟ مگر می‌شود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی ... در آن لحظات، دلم فقط برادر می خواست و بس ... عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم. چرا نمی‌توانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم. عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان می دادم. چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد: هییییس ... آروم باش. صوفی یکی از عکسها برداشت و خوب نگاهش کرد. بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاش می‌کنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هر دمون می‌مردیم. نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض؛ مادربزرگم همیشه می‌گفت،  به درد رویاهات که نخوری ... گاهی تو بیست سالگی، گاهی تو چهل سالگی ...  میری تو کمای زندگی ... اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و در انتظارِ بوقِ ممتدِ نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی ... و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا ... نگاهش کردم. چقدر راست می‌گفت و نمی دانست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام و خوب می دانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه می فهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد ... و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را می کشد ... چه با انگیزه ... چه بی انگیزه ... تکانی خوردم . خب ... بقیه ماجرا ... مکث کرد اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم. درست مثلِ بقیه ی مردها ... انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود. یه زمانی زنش بودم. یه زمانی بریدم از خانواده ام واسه داشتنش ... اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم. خاک شدم ... دود شدم ... حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره. نمی تونی درک کنی چی میگم ... منم نمی‌تونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم. اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ  کمریش و، کشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش. اما ... اما نشد ... نتونستم ... من مثلِ برادرت نبودم. من صوفیا بودم ... صوفی ... ترسیدم ... به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم رفت ... گذاشتم که بره ... خیلی راحت منو ... زنشو ... کسی که می‌گفت عاشقشه، سپرد به مشتری بعدی ... می تونی بفهمی یعنی چی؟؟ نه .. نمیتونی ... به صورتم چشم دوخت ... دستی به گلویش کشید اون شب جهنم بود ... نه فقط واسه من. واسه همه زنها ... فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛ اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن. مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح. جهاد نکاح یعنی تغذیه ی شهوت سیری نا پذیرِ اون مردها ... داشتم دیوونه میشدم. اصلا درکشون نمی‌کردم. اصولشون را نمی‌فهمیدم ... هنوز هم نفهمیدم ... تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم  آورد. سربازها دو تا دختر رو با مشت و گلد با خودشون می آوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاد. شناختمشون. دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تو اردوگاه همه در موردشون حرف می زدن، می گفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو ... خندید ... خنده اش کامم را تلخ کرد دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشن و خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا ... @ReyhanatoRasoul97
اما نمی دونستن اون حیوونا چه خوابی واسه دخترونه هاشون دیدن ... چند ماهی می مونن و وقتی می بینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن. سربازهای داعش هم این دو تا را به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه ... اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود. باورم نمی شد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود ... با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. طوری که خون بالا می آوردن و التماس میکردن که تمومش کنه ... اما اون بی تفاوت و مصمم به مشتها و لگدهاش ادامه می داد ... سرآخر فرمانده اومد و حکم اعدامشونو اعلام کرد. صدای جیغها و التماسهاشون واسه یه عمر گوشامو پر کردن ... اونا فقط دو تا دختربچه بودن ... مدام گریه می کردن و به پای سربازا می افتادن که بهشون رحم کنن ... یادمه یکیشون چسبیده بود به پای دانیال و با ضجه ازش می خواست که سرشو نبره، اما اون آشغال با یه لگد به پهلوش کاری کرد که از شدت درد از حال بره ... خواهر بزرگتر رو دست بسته، روی دو زانو نشوندن زمین و برادرت با وجودِ شنیدن جیغ ها و التماسهای دیوونه کننده اش، چاقو گذاشت رو گلوشو در کمال آرامش، بیخ تا بیخ سرش رو برید ... بدون حتی ذره ایی حس دلسوزی یا ترحم. دختره بیچاره مثه گنجیشک سر کنده، دست و پا زد و بقیه کف زدن ... کِل کشیدن ... رقصیدن ... دانیال هم با سینه ی سپر کرده،  لبخند زد و با غرور چشم چرخوند. تو اون لحظه، زمانو گم کردم ... دیدم یکی از سربازا به سمت دختر بیهوش، رفت و که یهو صدای فرمانده بلند شد ... ادامه دارد ... ✍ @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙سحر شانزدهم... ✍ رمضان، به پیچ نهایی اش، نزدیک می شود، و لحظه های قدر از راه می رسند شب های قدر، فرصت میوه چینی اند! و ما... برداشت می کنیم، همه آنچه را که یکسال در زمین قلبمان، کاشته ايم! ❄️عمر یکساله ام را که برانداز میکنم، هیــچ نقطة روشنی، برای دریافت کرامتت نمی بینم. اما... مهربانی یکساله تو را، که مرور می کنم؛ دلم به لیلةالقــدرِ این رمضان نیز، قرص می شود. 💢سالهاست که رسم میان من و تو، همین بوده است ؛ من... یکسال...را خراب کرده ام! و تو....سال بعد را به نیکوترین تقدیر، نوشته ای! چه رازی است میان تو و اسم "رحمانت"... که از هر چه بگذری، مِهر پاشیدن بر بندگانت را، رها نمی کنی؟ ❄️سیاه دل تر از همیشه... و شکسته تر از هر سال... چشم براه لیلةالقدرت نشسته ام.... امـــا یقین دارم؛ که سهم عظیمی از "عشـ❤️ـق" را برایم، کنار گذاشته ای. ❄️من، بی تو، تمام می شوم...؛ دلبرم. دفتر تقدیرم را، از هر چه خالی می کنی، خیالی نیست؛ امــا، تقدیر مرا، از لمس وجودت، خالی مکن. مــن...بدون تــو.... یعنــی؛ تمـــام تــو، تنها ثروت قابل شمارش منی...خدا و من... به انتظار سهم بیشتری از تو، گوشه سفره رمضانت را، رها نکرده ام. ⭐️رحمان، مگر جز مهر، می داند؟ لیلةالقدر مرا، به طوفانی از مِهَــــرت، تکان بده. یا رحمانُ....یا رحمانُ... یا رحمان @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا