✨#منتظرانه✨
اگر مومن باشید، بقیةالله برای شما بهتر است.
امام باقر(ع) فرمودند:
به هنگامیکه قائم خروج کند به کعبه تکیه می زند و سیصد و سیزده مرد به نزدش حاضر می شوند، پس اولین
سخنی که به زبان می آورد این است:
بَقیَّةَالله خَیرٌ لکُم اِن کُنتم مؤمنین
تعجیل در ظهور امام مهربونمون صلوات💚
@ReyhanatoRasoul97
✔️آیت الله مصباح: از غیبت تاکنون؛کسی مثل مقام معظم رهبری سراغ ندارم.
📍 «با مروری بر سرگذشتِ بزرگانِ شاخص از غیبتِ و تاکنون، میتوانم بگویم کسی که موقعیتی شبيهِ ايشان، با چنين برکاتي نصیبش شده باشد، سراغ ندارم؛ شايد #خواجهنصیرالدين طوسی را بتوان تا حدّی با ایشان مقایسه کرد، كه توانست دستگاهِ حكومتِ بنیعباس را ساقط كند، و به مقامِ وزارتِ سلطانِ وقت برسد و برکاتِ زیادی را برای شیعه به ارمغان بیاورد. البتّه ایشان، مرجعِ واجبالاطاعهای نبود؛
👈 اما مقامِ معظّمِ رهبری، هم مرجعیّتِ ديني دارند و هم سیاستمداری هستند که بزرگانِ سیاستِ عالم را متحیّر کردهاند. [...] سیّدحسن نصرالله میگفت که ما نهفقط خود را مطيعِ اوامرِ صریحِ رهبری ميدانيم، بلکه حتّي اگر احتمال بدهیم، ايشان تمایل به انجامِ کاری دارند، بدونِ اينكه امری از ايشان صادر شود، با تمامِ توان برای انجامِ آن، اقدام میکنیم. ايشان در جای دیگری میگفت ما معتقدیم که هرچه رهبری معظّمِ انقلاب میفرماید فقط بر اساسِ فکر و تحلیلاتِ خودشان نیست، بلکه تأییداتِ و الهاماتِ الهی است. [...] آیا در تاریخ، همانندی برای ايشان سراغ دارید؟! رهبري كه طيِ سیسالِ گذشته در حسّاسترین شرایطِ بينالمللي و درحالیکه کشورهای پیشرفتۀ دنیا، در طرفِ مقابلِ ایران قرار گرفتهاند، همۀ امور را به بهترین نحو، مدیریّت کرده و موفّق شدهاند.»
📙(علامه محمّدتقی مصباحیزدی؛ 32 خرداد 1398).
http://mesbahyazdi.ir/node/7326
🔵 @shenakhte_rahbari
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود #کلیپ
📝 مدعیان دروغین
👤 تدریس استاد #رائفی_پور
برگرفته از #کلاسهای_مهدویت موسسه مصاف ایرانیان
@masaf_raefipour
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
18.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ
💢وظایف منتظران در عصر غیبت
👤 #علیرضا_پورمسعود
@masaf_raefipour
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_شصت_و_دوم
تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه می شد.
خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریز و درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند.
نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟؟
مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم..
و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین می کرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودم و بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش..
خدایی که ندیدمش در عین بودن..
این جوان زیادی خوب بود ... آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم.
ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و بامزه: بچه سید ... آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟ هان؟؟ استعفا بدم خلاص میشی؟؟ دست از سر کچلم برمیداری؟؟؟
حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید: هیچی والا.. من جات بودم روزی دو رکعت نماز شکر میخوندم که همچین مریض باحالی گیرم اومده.. مریض که نیستم، گل پسرم ...
مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد: من می خوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟؟ تو دکتری؟؟ تخصص داری؟؟جراحی؟؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم.. از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم ...
حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد: خدا پدرمو بیامرزه پس.. داری لاغر میشیااا.. یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه.. برو بابت زحماتم شکرگذار باش ...
پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد: امیرمهدی.. اینجایی؟؟ کشتی منو تو آخه مادر ... همیشه باید دنبالت بدوئم.. چه موقعی که بچه بودی.. چه حالا..
امیر مهدی؟؟ منظورش چه کسی بود؟؟ پرستار؟؟
حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد: بشین سرجات بچه.. فقط خم و راست شدنو بلده؟؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی..
حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت: خیلی نامردی.. حالا دیگه میری مامانمو میاری.. این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه..
پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد: برو بابا.. تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر.. گل کوچیک پیشکش.. در ضمن فعلا مهمون منی..
حسام، آدم فروشی، حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد.
امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود ، مادرش؟؟
زن ویلچر به دست وارد اتاق شد: بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشاا.. با من طرفی ... و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد ...
زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه: سلام عزیزم.. خدا ان شاءالله بهت سلامتی بده.. قربون اون چشمایِ قشنگت برم ...
با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم. سلامی که مطمئن نبودم درست ادا کرده باشم.
حسام کمی سرش را خاراند: مامان جان.. گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه ...
زن بدون درنگ به حسام تشر زد: تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری.. از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوساله دارم دنبالت میگردم ...
مادرش بود ... آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت می داد ...
حسام با لبخند دست مادرش را بوسید: الهی قربونت برم.. ببخشید.. خب بابا من چیکار کنم. این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه.. در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده.. باید از حالشون مطلع
می شدم یا نه؟؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو
می دونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم.. البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که..
پرستار که حالا می دانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید: عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم.. تمام مریضایِ بخش میشناسنت.. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی ...
زن دستی بر موهای ِ نامرتب حسام کشید: فدایِ اون قدت بشم من .. قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی.. از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی ...
حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد: مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار.. مثلا مگه من فلجم.. این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه.. در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنااا.. آّبرمو بردین..
لبهایم از فرطِ خنده کش آمد.. این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند ...
ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد.. و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود.
حسام سرش را به سمت من چرخاند: سارا خانووم، ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ .. امروز خیلی خسته شدین.. بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف می کنم ...
به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند..
مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد..
چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد. مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد..
چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمی شد؟؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی..
تهوع و درد لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا..
خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست.. درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم..
دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ می زد. حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید ... کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود.. من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم..
آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم.. از ته دل.. با تمام وجود.. به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم.
و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند. هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود بر آن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود در آن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا می کرد بر جانِ دردهایم..
حسام آمد.. یالله گویان و سر به زیر در چهارچوب درب ایستاد ...
از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما.. محضِ احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم. عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود..
حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند. انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد..
پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتونو بپرسم.. الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد..
فعلا یا علی..
خواست برود که صدایش زدم. نرو.. بمون.. بمون برام قرآن بخوون..
و ماند،
آن فرشته سر به زیر…
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97