eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
54.1هزار عکس
38.7هزار ویدیو
617 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra1
مشاهده در ایتا
دانلود
برای کپی سه صلوات☺️ ست کنیم😉🌸؟ حذف آیدی روی عکس حرام است❌
رأی با بله ها شد☺️❤️
10.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای کپی سه صلوات☺️ ست کنیم😉🌸؟ حذف آیدی روی فیلم حرام است❌
اینستاگرام فکر کرده ایرانی ها کبک هستن که سرشون رو کنن زیر برف😂 نه خیرشم ما هستیم اینو تو اون کله پوکتون فروع کنین😎☝🏻 شما هم برین بهش امتیاز یک ستاره بدین هر چند که همونم زیادشه😏💔
خدایا...! چمران‌نیستم‌ڪھ‌برایت‌زیبـٰابنویسم🖋 همت‌نیستم‌ڪھ‌برایت‌زیبـٰاشھیدشوم آوینی‌نیستم‌ڪھ‌برایت‌زیبـٰا تصویرگر؎ڪنم🎞 متوسلیـٰان‌نیستم‌ڪھ‌برایت‌زیبـٰا جاوید‌شوم بابایی‌نیستم‌ڪھ‌برایت‌زیبا‌پروازڪنم.. پرندھ‌پرشڪستھ‌ا؎هستـم🕊 ڪھ‌نیـٰازبھ‌مرھم‌دارم پس‌پروردگاراخودت‌مرهم‌زخمھـٰایم‌باش مرهم‌مـٰاظھورحجت‌توست...!˘◡˘ 🔗🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
^^💔🔥 یه قلب مبتلا تو این سینست مریضم و دوام ابوالفضلِ 📲
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_چهل_و_پنجم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه کم کم همه درختا داشتن به استقبال پاییزی میرفتن که
تا ساعت هفت شب با محمد پیاده همه خیابونای کرمان رو قدم زدیم. هر لحظه که عقربه های ساعت به هشت شب نزدیک تر میشد احساس میکردم قلبم فشرده میشه... نمیدونم چرا ولی یه حس بدی به قلبم رخنه کرده بود... *الا به ذکرالله تطمئن القلوب* رو باز ها توی دلم تکرار کردم!! احساس آرامش بیشتری پیدا کردم. _محمد! محمد: جان محمد؟! _میشه لبخند بزنی؟! محمد متعجب نگام کرد!! محمد: واسه چی؟! _میخوام از لبخندت عکس بگیرم! محمد با خنده گفت: آخه دختر لبخند منم عکس گرفتن داره؟؟! نفس عمیقی کشیدم و از ته دل گفتم: لبخند تو برام درست عین یه سیب بهشتیه... بعد شنیدن حرفام یه لبخند قشنگ روی مینای لبش نقش بست که من اون لبخندو با دنیا عوض نمیکردم. دوربین فلش زد!! یک بار... دو بار... سه بار... و من از لبخند محمدم عکس گرفتم تا روزایی که نیست با نگاه کردن به لبخندش آرامش بگیرم. ساعت هفت و نیم شب رو نشون میداد و رسیده بودیم در خونه ما... ماشین محمد اینام در خونه پارک بود. این یعنی مامان باباشم برای خداحافظی اومدن. دوباره ترس. دوباره دلشوره. دوباره یه حس غریب. در رو باز کردیم و رفتیم داخل همه روی حیاط بودن و مشغول روبوسی و خداحافظی!! حالم دگرگون شده بود... حالم خوش نبود... مامان محمد بغلم کرد و سرد منو بوسید!! میتونستم فرق بین محبت واقعی و مصنوعی رو تشخیص بدم. ولی من واقعا دوسش داشتم؛ از ته قلبم!! مگه میشه کسی که مادر محمد هست رو دوس نداشت؟! باباش منو پدرانه بغل کرد و پیشونی مو بوسید. حالا وقت خداحافظی با زندگیم بود... چجوری باهاش خداحافظی کنم خدایا...؟!! تو خودت میدونی عین جون دادن سخته برام... بی توجه به چشمایی که بهمون دوخته شده بود محمد منو بغل کرد... سرم روی سینه اش بود و اشکام پیراهنشو خیس کرده بود...!! دیگه بخاطر گریه دعوام نکرد... مطمئنم حال اونم مثل من خرابه.... روی سرمو بوسید و منم سینه ی اونو... منو از خودش جدا کرد و جلوی پام زانو زد... گوشه چادرمو توی دست گرفت و بوسید و بعدم به سرعت بیرون رفت. همه متعجب بودن و من فقط گریه میکردم.با دو توی اتاق رفتم و خودمو روی تخت انداختم و تا جایی که میتونستم گریه کردم... وقتی سرمو بلند کردم ساعت نه و نیم بود و من هنوز چشمام خیس بود... جانمازمو پهن کردم تا نماز بخونم... حرف زدن با خدا الان تنها چیزی بود که آرومم میکرد... ...
تمام صبح تا شب بیدار بودم و گریه کردم. نمیدونم چرا این قدر بی تابی میکنم؟! همه تعجب کردن و مدام میان باهام صحبت کنن؛ میگن بابا یک ماه دیگه میاد مگه کجا رفته گریه پشت سر مسافر شگون نداره. ولی یه حس بدی دارم!! حسی که نمیدونم از کجا و برای چی اومد!! هفته آخر شهریورم گذشت و سال تحصیلی جدید شروع شد. فاطمه امسال پیش دانشگاهیه و من ترم اول دانشگاه آخه اون علوم انسانی و من عکاسی. محیط دانشگاهمون خوبه و توی کلاسم همه دختریم و این بهم آرامش میده. نمیدونم چرا از حضور هر پسری دور و اطرافم متنفر شدم... حالمو بد میکنن... امروز بیست و دوم مهره و روز دوشنبه تا ساعت پنج عصر کلاس دارم. از کلاس استاد رضایی که دو واحد برنامه نویسی باهاش داریم بیرون اومدم و به طرف انتهای سالن دانشگاه دوییدم. برامون کلاس اختیاری مبانی خبرنویسی گذاشتن و من اولین نفر ثبت نام کرده بودم. روی اولین نیمکت میشینم و جزوه هایی که از این کلاس یادداشت کردم رو بیرون میارم تا ادامه شونم بنویسم. یهو نگاهم میوفته روی گوشیم. ریحانه بهم اس داده وای چقدر دلم براش تنگ شده بود. پیامشو باز میکنم و میخونم. (ریحانه: سلام بی معرفت حالت چطوره؟؟! نامزد کردی دیگه ما رو تحویل نمیگیری؟! ها؟! ولی من مثل تو نامرد نیستم الاغ جون!! فردا و پس فردا تعطیله پنجشنبه جمعه هم که تعطیل بود میخوایم با مامان و آبجیم بریم قم گفتم بهت خبر بدم اگه میخوای به فاطمه هم بگو بیاین با ما بریم. منتظر خبرت هستم. بای!!) خدای من... قم... محمد...!! سریع جزوه هامو جمع کردم و چپوندم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون در کلاس با استاد امیری سر به سر خوردیم. _سلام استاد امیری: سلام. خانم جاهد جایی تشریف میبرید؟ _چطور مگه استاد؟ امیری: ناسلامتی امروز شما باید کنفرانس بدید!! وای خدای من اصلا یادم نبود!! چه غلطی بکنم؟! _استاد راستش من یه سفر مهم براش پیش اومده احتمالا یا امشب یا فردا صبح باید برم. باید سریع خودمو برسونم خونه...!! امیری: خیله خب بفرمایید. ولی جلسه بعد شما کنفرانس میدید. _چشم.ممنون استاد. یاعلی سریع از در دانشکده اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه. توی راه با ریحانه صحبت کردم و قرار شد اگه رفتنی شدیم تا سر شب بهش خبر بدم چون ساعت دوازده میخوان حرکت کنن. به فاطمه هم زنگ زدم گفتم سریع بیاد خونه ما(عجبا یه بار خونه خودشون بود!!) تا رسیدیم خونه ساعت تقریبا نزدیک سه ظهر بود. منتظر شدم تا فاطمه هم بیاد بعد قضیه رو بگم. ...
ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما. بابا سر کار بود و هشت شب میومد. علیم که از هفته آخر شهریور برگشته تهران. فاطمه رو صدا زدم توی اتاق و بهش گفتم ماجرا چیه. فاطی: اوه فائزه بخدا من شنبه امتحان تاریخ دارم!! _کتابتو بیار همونجا بخون!! فاطی: مامانم اینا رو چیکار کنم؟! _میزنگم علی میگم بزنگه راضیشون کنه فاطی: مامانت اینا رو میخوای چیکار کنی؟! _تو باید راضیشون کنی! فاطی: اصلا علی رو کی راضی کنه؟! _اه تو چرا این قدر آیه یأس میخونی؟! اصلا نمیخواد بیای!! فاطی: اه بابا ببخشید!! من میرم مامانتو راضی کنم تو بزنگ علی. فاطمه رفت تو آشپزخونه پیش مامان باهاش حرف بزنه منم سریع زنگیدم علی. با کلی خواهش راضیش کردم مامان بابای فاطمه رو راضی کنه و کلیم سفارش کردم که محمد نفهمه میخوام برم. میخواستم غافلگیرش کنم!! فاطمه بالاخره مامان رو راضی کرد علیم مامان اونو. چند ساعته همه کارامونو کردیم و به ریحانه خبر دادیم که ما هم همسفرشونیم. ساعت نزدیک یازده شب بود که از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم پاساژ ستاره تا یه هدیه کوچیک برای محمد بگیرم. واقعا وقت نداشتم بیشتر از این!! ساعت دوازده ریحانه اینا اومدن دنبالمون. مامان و آبجیش جلو و ما سه تا هم عقب نشستیم. تکون خوردنای ماشین مثل گهواره بود برام. نفهمیدم کی خوابم برد!! صبح تقریبا ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که با تکونای دست ریحانه بلند شدم. طبق معمول همه مسافرتا کسی منو برای نماز صبح بیدار نکرده بود! ورودی شهر قم بودیم. همه خاطرات برام زنده شد... چند ماه پیش وقتی داشتم میومدم اینجا فائزه ی الان نبودم... خیلی فرق داشتم... چند روز بعدشم که رفتم قلبمو اینجا جا گذاشتم... و امروز برگشتم به شهری که میدونم محمدم داره توش نفس میکشه... تابلوی سبزی جلوی چشمام نقش بست که بالاش نوشته بود *حرم مطهر* و پایینشم *جمکران* داشتیم میرفتیم حرم... حرم...! خدای من...! پیش بی بی معصومه که محمد رو از برکتش دارم... ...
رسیدیم رو به روی حرم! همون لحظه داشت بارون میومد... شیشه ماشینو کشیدم پایین و دستمو گرفتم زیر بارون... برخورد قطره های بارون با سطح دستم حس خوبی داشت... همه از ماشین پیاده شدیم و وارد حرم شدیم!! رو به روی ورودی حرم و رو به گنبد که قرار گرفتم اشکام ناخودآگاه ریخت. چند ماه پیش همینجا بود که سرنوشت من از حرم شما رقم خورد بی بی... رفتیم داخل و زیارت کردیم. دو رکعت نماز زیارت خوندیم و اومدیم روی صحن حرم نشستیم. گفتم که میخوام برم و در حوزه یا در خونشون محمد رو غافلگیر کنم!! عزم رفتن که کردم مامان ریحانه سوییچ ماشین رو از آبجیش گرفت و مجبورم کرد با ماشین برم. بقیه هم قرار شد تا شب حرم بمونن. سوار ماشین ریحانه اینا شدم و با یه بسم الله حرکت کردم. با جی پی اس گوشیم تونستم مسیرایی که میخوامو پیدا کنم. دیگه الان کاملا داخل خیابون چهارمردان قم بودم. حوزه محمد اینا اینجاست. یه حس خاصی داشتم!! اصلا قابل وصف نبود!! دیدمممم اخ جوووون حوزه شونو دیدمممم!! *مدرسه علمیه امام عصر* ماشینو نزدیک در حوزه پارک کردم و به محمد زنگ زدم. دومین بوق برداشت. محمد: سلام بر فرمانده قلب من!! _سلام بر سرباز وظیفه!! محمد: حالا ما شدیم سرباز وظیفه... باشه فائزه خانم دستت درد نکنه!! _شما سرداری آقا محمد!! محمد: اخ الهی من فدای این قلب مهربون فرماندم بشم. _محمد الان کجایی؟ محمد: اووووووم یعنی چی کجام؟ _وااای خنگ خدا!! یعنی الان حوزه ای خونه ای کلا کجایی؟ محمد: اوووم من الان از سر کلاس فقه اومدم بیرون و دارم میرم از در حوزه بیرون تا این حرفو زد از ورودی حوزه اومد بیرون سرمو خم کردم تا نشناستم!! _عه اهان. محمد شرمنده من دوباره بهت میزنگم الان نمیتونم صحبت کنم. یاعلی محمد: عه؛ خب باشه. پس خدانگهدارت گلم گوشیو قطع کردم و آروم پشت سر محمد راه افتادم. برخلاف تصورم ماشین نیاورده بود و داشت پیاده میرفت! اخ الهی من قربون آقام بشم که این قدر سربه زیر و متینه!! میخواستم برم بوق بزنم پشت سرش و اذیتش کنم که یهو یه ماشین آخرین مدل سبقت گرفت و دقیقا پشت سر محمد ایستاد!! شروع کرد به بوق زدن!! محمد بی اعتنا رد شد. دوباره پشت سر محمد حرکت کرد و دوباره بوق زد. منم پشت ماشین میرفتم. یهو یه دختره چادری از ماشین اومد بیرون و صدا زد : جوااااد اسمشو که صدا زد محمد برگشت و وقتی دختره رو دید رفت و روی صندلی جلوی ماشین نشست و رفت. احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد!! دست و پاهام حرکت نداشت!! صدای بوق ماشینای پشت سرم منو وادار کرد حرکت کنم!! ...