ریحانه زهرا:))🇵🇸
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋#پارت6🦋 این صدای آشنا کیه.. این صدا... این صدای... این صدای علی به سمت
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕
🦋#پارت7🦋
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...
فاطمه: آخ جووون بیشتر می مونیم فائزه جونم خوشحال نیستی
_چرا آبجی خوشحالم بخدا
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم مهمون من...
علی: باشه داداش بریم
فاطمه: چه خوب خیلی هوس کردم بریم
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن...
_علی..
علی:جانم آبجی...
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم...
بازگفت خانوم...
فاطمه: لوس نشو بیا بریم دیگه...
_باشه
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطمه و سیدم جلوی من...
یکم حالم بهتر شده...
فاطمه: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی...
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم رخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجوام دیگه
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی
سید: بابا بچه درس خون
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه...
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع...
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ .
دیگه عرض کنم که طلبه هستم. بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم.
مجردم و اووووم دیگه نمیدونم چی بگم
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو
چقدر خوبه که شناختمش...
چقدر خوبتره که مجرده
من و فاطمه تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون...
ریحانه زهرا:))🇵🇸
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋#پارت7🦋 ️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم ما
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕
🦋#پارت8🦋
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن
سید: این چه حرفیه داداش من ،راستی بابا زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها
علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم فاطمه: بله اقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم میریم رستوران
خب چی میشه مگه بریم
سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید
علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران
سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید
خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید
خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس . مثل بقیه بسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلی هم مغرور و لجبازه . وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطمه این قدر خوبه. هی خدا چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم
سوار ماشین شدیم چه مقدرار پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق حالا من و فاطمه عقبیم و علی و سید جلو.
تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطمه هم باهم حرف زدیم و خندیدیم.
گوشی فاطمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم.
اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که
(شهرک پردیسان)رو نشون میداد.
اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان ۵ طبقه وایساد
سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل
تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود.
کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم حاج آقا مهمونا اومدن
عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده
حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن
همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم
بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل
روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید کنارمون نشستن
خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود دوسش داشتم...
اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین...
ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم ...
بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد اقایون جدا نشستن ماهم جدا...
ریحانه زهرا:))🇵🇸
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋#پارت8🦋 علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شد
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕
🦋#پارت9🦋
حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید
فاطمه: چی بگم حاج خانوم من و فائزه السادات باهم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و اقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم.
حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی حاج اقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی
خاک تو سرم این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته شرفم افتاد کف پام رفت سرمو از حجالت پایین انداختم
فاطمه: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده من و فائزه متولد ۷۶ دوتایی من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی البته فائزه چندسالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره
حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟
بالاخره دهن باز کردم
_نه حاج خانوم
حاج خانوم : ان شالله همه جوونا عاقبت به خیربشن
تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شدم الا و بلا که باید شب اینجا بمونید منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر
از حاجی جون و حاج خانوم خداحافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم.
سید: خب بنظرتون کجا بریم؟
علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا
سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.
خانوما شما نظری ندارید؟
فاطمه: نه هرجا بهتر میدونید بریم
_من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم میشه بریم اونجا
سید: عه اره اصلا حواسم به اونجا نبود بریم
یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ضبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران
این آخرین قدم برای دیدنت...
این آخرین پله واسه رسیدنت....
_آخ جوووون فاطمه حامد زمانیه
علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد
فاطمه ام شروع کرد به خندیدن
سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟
_گوش میدم؟؟؟
طرفدارشم شدیدددد
سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم
وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شدخدای منم اونم نحن صامدونیه.
ریحانه زهرا:))🇵🇸
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋#پارت9🦋 حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید فاطمه: چی بگم حاج خانو
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕
🦋#پارت10🦋
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور (شهرک پردیسان) که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی...
نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره...
فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن
من و اقاسیدم که سینگل
توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم.
علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن
سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟
_هردو
سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید...
_کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم
سید: حرفه جالبیه
بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه
ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم
_شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟
سید: عه خب راستش نه ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم
_منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟
توی کرمان جفتشو پیدا نکردم
سید: اگه وقت شد چشم
خدا بگم چیکارت کنه آقاجواد مغرور
دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه
وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده
من تا زیر شونشم
توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید عه این که سیده چرا داره منو میکشه طرف خودش
سید: عه حواستون کجاست
اگه نکشید بودمتون که به اون پسره برخورد میکردید
_من چطور نفهمیدم
سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید مجبور شدم چادرتونو بگیرم
_بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون
وای خدای من گفت داشتم صداتون میکردم یعنی اسممو صدا زده...
امامباقر عليهالسلام میفرمایند🌹
از كسى كه تو را مىگرياند اما خيرخواه توست پيروى كن؛
و از كسى كه تو را مىخنداند اما با تو رو راست نيست پيروى مكن!
#حدیث_روز
‹🕊🤍›
#بطلبحرم
-
-
بـٰآگِـریہروبہِڪَربوَبَـلآمِیـدَهـمسَـلآم
دُورۍزِ«طُ»اَمـٰآنِدِلَمرآبُـریدهاَسـتحُـسِین
#شاید_تلنگر🤷🏻♂
💬پیامشہیدابراهیمهادۍوتمامشہدا🌱:
لطفادرمیان نگاههاۍمختلفۍڪہ
بہخودجلبمۍڪنید
مراقبچشمانگریان
امامزمانعج و شہدا باشید💔..
چہخانمهستیدوچہآقا
پاروۍهواۍنفستان بگذاریدتنہابراۍ
رضاۍخدا ڪارڪنیدنہبراۍجلبتوجہو
معروفیتیاهرچیزدیگرۍڪہبشہازشنامبرد🥀.
دقتڪنیدرفتارهاوڪردارهاۍشمازیر
ذرهبینامامزمانعجوشہداقراردارد.
انشاءاللهخطاواشتباهۍازشماسرنزندڪہ
شرمندهۍامامزمانعجوشہداشوید😓..
-
چایـے قشنگ قابلیت یھ پارتنر خوب
شدن رو داره هم زود آماده میشہ هم
خرج آن چنانے نمیخواد هم همنشینِ
خوبیھ و خستگیت رو رفع میکنھ
و مھمتر از همه این کھ . .
+ حرف نمیزنھ😐😂😻!
🌱ذڪرروزسهشنبہ:
"یااَرحَمَالرّاحِمین"
••|ا؎مهربانترینمهربانان|••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
#بدونتعارف. .
بعضۍوقتاۍِجورۍباآهنگحسمیگیریموبغض
میڪنیم . .!
ڪھ اگر اون بغضروبراۍخداڪردھبودیمجورۍ
بغلمونمۍڪردڪھتمــامغمهاۍدنیــارو
فراموشمیڪردیموآرووممۍشدیم ꧇)💛 . .!
#حدیث_دلتنگے 🖇🍂
بنویسید به روی لحدم...
من فقط عشق حسین بن علے را بلدم!🍃
ننویسید که او خادم بد عهدے بود... 💔
بنویسید که او منتظر مهدی بود :)🖐🏻💛✨
#اربــاب_دلـم
#رهبرانھ ❤️
دࢪحفاظتزِاَمیࢪمعلےخامنها؎
میشوممیثمتماࢪبہداࢪمبزنید . . . 👀
بَـعداَزرَفتَـنتۅ؛
هیچآمَـدنۍحـٰالَـمࢪاخۅبنمیڪُنَد
زیراࢪَفتَـنتۅهَمـٰانجـٰانڪَندَناَست...(:
#شهید_احمد_مشلب 🌲
•••🔗🖤"
پـدرشگفـت:
عَبـٰاسسَـربھتَـندارد؟!
گفتیـمنَھ💔"
بـٰااطمینـٰانخـٰاطرگفـت:
خیـٰالَـمراحـتشُـد؛
دَلیـلانتخـٰابِنـٰامعَبـٰاسایـنبـود(:"!
#شھیـدعبـٰاسڪریـمآبـٰادۍ