فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|امام ࢪضا غیࢪ توڪدومࢪفیق
سنگتمومگذاشتبࢪام|•💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️͜͡🕊
مـٰادردوجهـٰانغیࢪازخـدایارنداریـم…シ
♥️¦⇠#قربونتبرمخداجونم
🕊¦⇠#مناجاتباخدا
(◍•ᴗ•◍)♥️
ریحانه زهرا:))🇵🇸
‹☁️
-
-
بانوچادربہسربگیروبہخودببال . . .
ڪہهیچپادشاهے
بہبلندۍچادرتو،تاجسر؎ندیدھاست !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربابشد؎
ڪهروبههرڪسنزنم...💔
#امام_زمان
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...
#خدا
خدایا به قلب کوچکم وسعت ده
تا بتوانم بزرگیت را درک کنم
و در دریای بزرگی و پاکی
و مهربانی تو غرق شوم
و به بالهایم توانی ده
تا بتوانم به سوی تو پرواز کنم
تو که آشنا ترین آشنایی
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
شبتون پر از مهر خدا:)))✨
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_85 چی کار کنم استاد بدون شما نمی شد ادامه داد. - بله کاملا مشخصه! بعد هم ر
نام تو زندگی من
#پارت_86
شوخی کافیه. امروز روز اوله و بهتون سخت نمی گیرم. من همیشه این طور
مهربون نیستم. قوانین خاص خودمو برای درس دادن دارم. نه دوست دارم از
این درس خسته بشوید و نه این که بی خیال باشید. نمره اضافه به هیچ کس
نمیدم، نمره ورقه ها رو رد می کنم. باید با سعی و پشت کار خودتون نمره
بیارید. مثل این آقا (اشاره ای به محمودی کرد) نمی خوام باز به دلیل معرفت
این جا باشید.
محمودی سرشو زیر انداخت.
حالا همه ساکت شده بودند و به استاد نگاه می کردند. نه به چند دقیقه پیش
که همه رو خندوند، نه به حالا که صدایی از هیچ کس بیرون نمی اومد!
استاد مجد مرد قد بلندی بود. مشخص بود ورزشکاره. هیکل ورزیده ای
داشت با دید برادری خوشتیپ بود. خوبی استاد جوون همینه که دخترهای
کالاس خودشون رو بهش بچسبونن و پسرها غصه بخورن. نمی دونم از کی
نگاهم به استاد خیره بود که با نگاه خیره ی استاد سرمو زیرانداختم. با صدای
یکی از دخترها سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم.
- استاد؟
استاد به طرفش برگشت و نگاهش کرد.
- بله!
دختر لبخند پر عشوه ای زد.
- اسم کوچیکتون رو نگفتید؟!
استاد بدون اینکه چیزی بگه ورقه ای رو از روی میز برداشت.
- خب بچه ها یکی یکی اسم هاتون رو روی این ورقه بنویسد.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_87
محمودی از آخر کلاس گفت:
- استاد می خواید من بنویسم؟
- اسم تو رو می خوام چی کار؟
بچه ها خنده ای کردند.
- استاد، شما خودتون گفتید بنویسد؟!
- من گفتم بنویسید، نگفتم که تو بنویس!
استاد خنده کنان در حال کل کل با محمودی به میز من نزدیک شد و ورقه رو روی میز جلوی من گذاشت. نگاهمو به استاد دوختم که خیره به چشمام نگاه
کرد.
- اسمت رو بنویس، ورقه رو دست به دست کنید.
با این حرفش سرشو بالا گرفت و چشم غره ای به کسی رفت. سرمو برگردوندم
که نگاهم به محمودی افتاد که چشمکی به استاد زد. استاد اخمی کرد و سر
جاش برگشت.
بسم ا... رو بالای صفحه نوشتم و با شماره ی یک، اسمم رو روی برگه نوشتم.
ورقه رو به ب*غ*لی دادم. نگاهمو به طرف استاد برگردوندم که در حال قدم
زدن توی کلاس بود. آخرین نفر که اسمش رو روی ورقه نوشت اونو به استاد
داد. استاد با دیدن ورقه لبخندی زد و به طرف میزش رفت.
- ماشاا... جمعیت نیست که، لشکر مغوله!
بچه ها به خنده افتادن که باز سنگینی نگاه محمودی رو روی خودم احساس
کردم. با اخمی به طرفش برگشتم که با خسته نباشید استاد و وقت کلاس تموم
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_88
شده، همه از کلاس خارج شدند. رفته رفته کلاس خالی و خالی تر شد. با
خارج شدن همه استاد به طرفم برگشت.
- خانوم اسفندیاری تشریف نمی برید بیرون؟
سرمو زیر انداختم.
- استاد من منتظرم شما برید بیرون.
- ولی خانوم من منتظرم شما اول برید!
نگاهی به استاد کردم.
- من که نمی خوام برم بیرون!
استاد گیج نگاهم کرد.
- چرا؟
لبمو به دندون گرفتم.
- چون ساعت دیگه همین جا کلاس دارم.
استاد خیره نگاهم کرد و با صدای بلند خندید. به طرف در رفت که مکثی کرد
و با چشمان خندون نگاهم کرد.
- خسته نباشید خانوم اسفندیاری.
و از کلاس خارج شد. انگشتمو گاز گرفتم و یکی به سرم زدم. آبروم رفت آیه.
بهت طعنه زد. یعنی خانوم این وظیفه شماست به من بگید خسته نباشید. تو
امروز به جز خیره شدن کاری دیگه ای کردی،که خسته باشی؟!
آهی کشیدم که همون دختر که به من خورده بود وارد کلاس شد. با دیدن من
لبخندی زد و کنارم روی صندلی کنارم نشست. دستشو به طرفم دراز کرد.
- سلام من سانیا هستم همونی که بهت خوردم.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_89
لبخندی زدم.
- منم آیه هستم.
- آیه خانوم خوشبختم از آشنایت. البته بابت اون برخورد معذرت می خوام.
دستشو فشردم و چشمکی زدم.
- پیش میاد. اسم جالبی داری!
سانیا ابرویی بالا انداخت.
- نگو تو رو خدا. می دونی همه میگن که اسم من و داداشم مثل همه. ولی
باور کن هیچ اخلاقمون مثل هم نیست. به جون خودم.
خنده ای کردم.
- من باورت دارم.
ا، مگه توداداشم رو دیدی؟!
ِ-
- نه! ولی این طور که تو داری از خودت تعریف می کنی مطمئنم اون مثل تو
نیست.
سانیا خنده ای کرد.
- آفرین آفرین!
- راستی اون موقع از کی فرار می کردی؟
سانیا موهاشو که از مقنعه بیرون زده بود رو کنار زد و لبخندی زد.
- وااا، فکرکردم اصال نمی پرسی!
خنده ای کرد.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_90
داشتم از داداشم فرار می کردم. خیلی رو ماشینش حساسه. منم در ماشینش
رو محکم بستم و فرار کردم. نمی دونی چه حالی میده سانیار رو بچزونی.
البته تو خونواده فقط من این طور دیوونه بازی در میارم. همه میگن تو هر
خونواده ای یک دیوونه ای وجود داره! باور کن راست گفتن من خانواده خودمو دیدم، برای همین دارم بهت میگم. من دو تا داداش دارم که یکیشون مجرده،
یکیشون تازه ازدواج کرده. یک آبجی بزرگ تر از خودم دارم که اونم ازدواج
کرده. بنده هم آخریم برای همین دیوونه شدم البته مامانم این طور میگه.
با چشم های گرد شده نگاهمو به سانیا دوختم. اون قدر تند حرف زده بود که
شوکه شده بودم!
- شجره نامه خانوادگیت رو می دادی!
سانیا محکم به گونه اش زد.
- وای، نکنه باز داشتم کار همیشگی رو می کردم؟
سرمو با تعجب تکون دادم که سانیا با اخمی تکیه اش رو به صندلی داد.
- حالا چی گفتم؟!
خنده ای کردم و به صورت ملوسش چشم دوختم.
- فقط اسم مامان و بابات رو یادم رفت.
سانیا با خنده ی من لبخندی زد و سرشو به زیرانداخت.
- به خدا تقصیرمن نیست. هیجان زده که میشم همین طور حرف می زنم.
صدای محمودی توجه هر دومون رو جلب کرد.
- با این اخلاق گند تو دیگه آبرویی نمونده.
#ادامه_دارد...
|بسم ࢪب القلوبِ المُنکَسِرَه|
السلام عݪیڪ یا رجاء لِقُلوبی، یامهدی!-'♥️'-
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
*#اللهم_عجل_لولیک_الفرج