چوب بر بوسه گاه احمد
تا چند زنی ظالم، چوب این لب عطشان را
بردار از این لب ها، این چوب خزیران را
آخر نه تو را این سر، مهمان بُوَد ای کافر
تا چند روا داری، آزردن مهمان را
در نزد تو تقصیرش، جز خواندن قرآن نیست
با چوب نیازارد، کس قاری قرآن را
بهر چه زنی هی چوب، بر بوسه گه احمد
او بوسه مدام از مهر، زد این لب ودندان را
تا چند کنی ظالم، خون در دل اطفالش
منمای پریشان تر، این جمع پریشان را
گلزار پیمبر را، از کینه خزان کردی
الحال مکن خاموش، این بلبل خوش خوان را
صغیر اصفهانی
ای چوب خیزران! تو ادب کن، فرو میا
دل ریش شد ز غم، به دلم نیشتر مزن
آتش به خرمن من از این بیشتر مزن
از داغ خشکی لب او، چشم ها تر است
دست تو خشک، آتش بر خشک و تر مزن
این لب، هزار بار مرا بوسه داده است
گر می زنی، برابر دختر دگر مزن
ای چوب خیزران! تو ادب کن، فرو میا
خود را به جای بوسه خیرالبشر مزن
دستت شکسته باد! که دندان او شکست
ای سنگدل، تو سنگ به دُرج گهر مزن
من دست بر سر و تو به سر، چوب می زنی
بر نخل آرزوی جهانی، تبر مزن
از طشت هم به عمه، پدر می کند نگاه
بر خرمن وجود من و او شرر مزن
دعوت از او کنم که به ویرانه سر زند
ای مرغ روح، از قفس سینه پر مزن
علی انسانی
چوب ستم آهسته زن
چوب ستم و سر بریده
والله قسم ندیده دیده
این لعل لبی که می زنی چوب
پیغمبر اکرمش مکیده
هر کس سر نی زده است سنگش
قرآن ز دهان وی شنیده
آهسته بزن که پای این طشت
رنگ از رخ فاطمه پریده
آهسته بزن که دور این سر
سروِ قد مصطفی خمیده
آهسته بزن که ایستادند
یک مشت اسیر داغدیده
آهسته بزن که سینه اش را
از ضرب سنان «سنان» دریده
هم دشمنش از جفا زده سنگ
هم قاتلش از قفا بریده
والله قسم گریسته خون
تیغی که بر این گلو رسیده
هم لب ز عطش دو چوبه خشک
هم خون دل از دیده چکیده
کی دیده کنار مجلس می
قرآنِ به خاک و خون کشیده
از زخم، سرش گرفته بوسه
بادی که به صورتش وزیده
«میثم» شررِ غمِ حسین است
روحی که به پیکرت دمیده
حاج غلامرضا سازگار
در مجلس یزید، سرم خم نشد
هر چه زدند شوکتِ من کم نشد حسین
در مجلس یزید، سرم خم نشد حسین
با خطبه ای که من سرِ بازار خوانده ام
آن نقشه ای که داشت، فراهم نشد حسین
آنجا چنان شبیه پدر حرف می زدم
یک مرد از آن قبیله حریفم نشد حسین
اصلا محرّمت که جهان را به هم زده
بی خطبه های من که محرّم نشد حسین!
آتش گرفت معجر من سوخت موی من
اما حجاب از سر من کم نشد حسین
هرچند قد و قامت من خم شده ولی
در مجلس یزید سرم خم نشد حسین
داود رحیمی
بر سریر خوش آرمیدی
اندر سریر ناز، تو خوش آرمیده ای
شادی از آنکه رأس حسین را بریده ای
مسرور و شاد و خّرم و خندان به روی تخت
بنشین کنون که خوب به مطلب رسیده ای
جا داده ای به پرده زنان خود، ای لعین
خرّم دلی که پرده ایمان دریده ای
من ایستاده بر سر پا و کسی نگفت
بنشین که روی خار مغیلان دویده ای
گه بر فروش حکم کنی، گه به قتل ما
ظالم مگر تو آل علی را خریده ای
با عترت نبی ز چه بنموده ای ستم
با اینکه زو سفارش ما را شنیده ای
زینب کجا و تاب اسیری؟ نه این ستم
باشد روا به یک زن ماتم رسیده ای
شادی ز دیدن رخ اکبر، ولی خوشست
بینی دمی که سبزه از نو دمیده ای
جودی اگر که روز تو زین غم، نگشته شب
چون صبح سینه از چه بناخن دریده ای؟
جودی خراسانی
ضربت چوب و طشت طلا
ضربت چوب و گل چیده کجا
بزم عیش و سر ببریده کجا
طعنه و زینب غمدیده کجا
خیزران و لب خشکیده کجا
گل بی خار کجا خار کجا
زینب و مجلس اغیار کجا
اهل بیت نبی و شام خراب!
دختر فاطمه و بزم شراب!
جگر شیعه کباب است کباب
ای فلک شرم کن از روز حساب
غم به دندان جگر خویش گزید
بوسه گاه نبی و چوب یزید
سعی من طیّ ره از کرببلا
مروه: گودال، صفا: طشت طلا
می زنم با سر ببریده صلا
که الا ای همه اهل ولا
در ره ذات خداوند جلیل
هر چه دیدیم جمیل است جمیل
زینب ای خواهر غم پرور من
خجل از اشک تو چشم تر من
زخم قلب تو عیان بر سر من
طاقت از دست مده خواهر من
گوش بر زمزمه قرآنم
صبر کن تا شکند دندانم
تو که فرق علی اکبر دیدی
تو که حلق علی اصغر دیدی
به جگر داغ مکرر دیدی
تن صد چاک برادر دیدی
چه شد این لحظه که بی تاب شدی
شمع سان سوختی و آب شدی
پاسخ زینب:
ای شریک غم تو خواهر تو
پاسدار سر تو مادر تو
برده صبر از کف من دختر تو
چه کنم بزم شراب و سر تو
کاش می خورد به جای لب تو
چوب دشمن به لب زینب تو
طشت و چوب و سر تو از یک سو
نگه مادر تو از یک سو
گریه دختر تو از یک سو
خجلت خواهر تو از یک سو
باید این جا غم دل چاره کنم
پیرهن نه، دل خود پاره کنم
تن ما را همه جا لرزاندند
دلم از زخم زبان سوزاندند
خاک ها بر سر ما افشاندند
دخترت را به کنیزی خواندند
گریه بایست که چون ابر کنم
پسر فاطمه چون صبر کنم
من که در ملک خدا بانویم
من که نادیده ملک هم مویم
آستین گشته نقاب رویم
گشته هم رنگ سرت گیسویم
صورتم همچو لبت گشته کبود
این همان معنی یک رنگی بود
تا ابد در دل عالم غم توست
لحظه ها سوخته ماتم توست
به خدا هر چه بگریم کم توست
سوز ما در سخن میثم توست
همگان ذاکر ما خوانندش
کی گذارم که بسوزانندش
حاج غلامرضا سازگار
آه از بزم شراب
منم آن دل که زداغ تو به دریا می زد
روضه خوانی که شرر بر همه دنیا می زد
نیمه جانی که در آتش پی طفلانش بود
شعله وقتی ز در سوخته بالا می زد
مو سپیدی که دو دستش به طنابی بستند
پیرمردی که نفس در پی آنها می زد
آن طرف گریه طفلان من و در این سو
خنده بر خستگی ام دشمن زهرا می زد
آه از آن بزم شرابی که در آن افتادم
یاد آن زخم که نامرد به لبها می زد
یاد آن طفل که زنجیر تنش مانع بود
تا ببیند که به آن چوب کجا را می زد
همه قدرت خو دجمع نمید اما دید
خیزران را به لب زخمی بابا می زد
ترکه اش گاه به رخ گاه به دندان می خورد
در عوض عمه ما بود که خود را می زد
حسن لطفی
بس کن یزید دختر او نیمه جان شده
بس کن یزید شعله به هفت آسمان مزن
دیگر نمک به زخم دل کودکان مزن
از سلسله کبود شده پیکرم ولی
زخمم بزن به پیکر و زخم زبان مزن
راس بریده گریه به حالِ سه ساله کرد
بس کن یزید طعنه به اشک روان مزن
این لب ترک ترک شده و سنگ خورده است
ای بی حیا دگر به لبش خیزران مزن
بس کن یزید دختر او نیمه جان شده
بردار چوب و در برِ این نیمه جان مزن
هر جاکه رفت سر، پیِ سر مادرش رسید
در پیش چشم مادر قامت کمان مزن
شائق
نظر بر طشت زر کردم
دو چشمم غرق خون بود و نظر بر طشت زر کردم
تو قرآن خواندی و من بر لبان تو نظر کردم
گهی با دیدن لب های تو یاد حسن بودم
گهی دیدم سرت را غرق خون یاد پدر کردم
به امیدی که چشم بسته ات را وا کنی یک دم
دمادم دیده را لبریز از خون جگر کردم
در آن لحظه که دشمن چوب بر لعل لبت می زد
گریبان چاک دادم ازغم تو دیده ترکردم
اگربی طاقتی از خود نشان دادم مکن منعم
که من از بهر طفلان تو احساس خطر کردم
در آن جا شاهدم بودی چگونه خطبه ای خواندم
دل بیدادگر را با کلامم شعله ور کردم
اگر جویای حال زینبت هستی خدا داند
پس از تو لحظه هایم را به آه و گریه سر کردم
قسم بر آن «وفایی» کز تو دیدم در ره توحید
جهان را از وفا و از قیامت با خبر کردم
وفایی
معجر زینب
دستی که سمتِ طشت طلا چوب می زند
چوبِ حراج بر غمِ ایوب می زند
پایِ سربریده خورشید مُلک ری
پیوسته حرفِ گندم مرغوب می زند
رویش سیاه! کاسه صبرم لبالب است
در کاخ شام، معجر زینب معذب است
بیهوده خسته می کند این چوب را یزید
این سر همیشه روی لبش ذکر یارب است
تکلیفِ طشت واین همه باران چه می شود؟
پایانِ ماجرایِ اسیران چه می شود؟
گیرم حسین پاره قلبِ نبی نبود!
پس احترام قاری قرآن چه می شود؟
ای خیزران! عجول تر از خنجری چرا! ؟
مانند تیر حرمله ناباوری چرا! ؟
قرآن که خواند، شک به مسلمانیش نکن!
در انتظار معجزه ای دیگری چرا! ؟
آهسته تر بزن! به پیمبر گناه نیست!
لب های سنگ خورده او روبراه نیست
داری درست جایِ همان نیزه می زنی!
این مجلس شراب کم از قتلگاه نیست
آتش به باغِ سوخته خواهرش نزن
طعنه به مویِ مملؤ خاکسترش نزن
باشد، به گریه هایِ حرم اعتنا نکن
باشد بزن، ولی جلویِ مادرش نزن
این سر به جبر نیزه اشرار آمده
با داغ دست های علمدار آمده
زخم زبان به پیری او می زنی چرا!؟
همراه زینب از سر بازار آمده
بر لب و دندان بابا، بی حیا، آهسته زن
بر لب و دندان من چوب جفا آهسته زن
چوب کین بر بوسه گاه مصطفی آهسته زن
می زنی گر بر لب من خیزران، شادی مکن
لرزه افکندی تو بر عرش خدا، آهسته زن
در میان طشت زر، بهر تماشا از جنان
آمده با چشم تر خیرالنسا، آهسته زن
پیش چشم کودکان مضطر و زار و یتیم
بر لب و دندان بابا، بی حیا، آهسته زن
بر لب قاری قرآن ای امیر فسق و جور
کعب نی یا که مزن اکنون و، یا آهسته زن
هر چه خواهی بر سرم آور تو در خلوت ولی
پیش زینب بر لبم چوب جفا آهسته زن
ظاهرا چوب جفا بر راس پر خونم زنی
باطنا خنجر به قلب مرتضی آهسته زن
گر به جرم گفتن حق بر دهانم می زنی
حق ستیزی بس کن ای خصم دغا آهسته زن
لشکرت بر پیکرم تیر از جفا بسیار زد
چوب کین اکنون تو بر راس جدا آهسته زن
گوش جان گر بسپرد هر عاشق آواره ای
تا ابد از شهر شام آید نوا آهسته زن
سیدمحمد میرهاشمی
بارها بر این لب و دندان پیمبر بوسه زد
ای یزید بی حیا آتش به قلب و جان مزن
خنجر خود را به جسم و جان این طفلان مزن
پیش اهل بیت قرآن بی حیائی تا چه حد
دست خود را بی وضو بر آیه قرآن مزن
بارها بر این لب و دندان پیمبر بوسه زد
چوب خود را از ستم بر این لب و دندان مزن
زآتش بیداد تو جان پیمبر سوخته
بر شرار قلب پیغمبر دگر دامان مزن
انس و جان بر این سر ببریده نوحه می کنند
شرم کن از حق، نمک بر زخم انس و جان مزن
موج فریادی اگر خیزد تو را سازد هلاک
طعنه بر اشک یتیم و دیده گریان مزن
آتشی در زیر خاکستر فروزان مانده است
باد بر این آتش سوزنده و پنهان مزن
دیده دریادلان دریا شده از اشک غم
پیش اینان دست بر آرامش طوفان مزن
شاهدان سرفراز کربلا استاده اند
لاف پیروزی به پیش این ظفرمندان مزن
ای «وفائی» گو به دشمن از زبان زینبش
چوب بر روی لبان ناطق قرآن مزن
وفایی