کاش همه قطعرابطهها و از دستدادنا اینجوری باشه که صبح وقتی بیدار میشی همهچی تموم شده باشه. اینکه یه دورهای رو باهاش بگذرونی مرگِ تدریجیه. کمکم از درون ریشهت رو میسوزونه، بیحست میکنه..
روحي.
،
شب که میشد لبخندش را پشت در اتاقش میگذاشت و پیراهن تنهایی به تن میکرد و وارد اتاقش میشد. اگر حوصلهاش میکشید سیگاری روشن میکرد و شاید دوتا بدوبیراه هم به چرخ فلک میگفت و چند قطره اشکی هم مهمان چشمانش میشد.
_
آنقدر دم پنجره میایستاد و از سیگارش کام میگرفت تا یا پاکتش خالی شود یا گاز فندکش. از کنجِ فلکزدگیهایش که دل میکند به خاطراتش پناه میبرد..
_
در خاطراتش سیگارها لذتشان بیشتر بود. در گذشته پیراهن تنهاییاش انقدر کهنه نبود. در دوردستها پنجرهٔ کوچک اتاقش غمخانهٔ او نبود..