eitaa logo
گروه جهادی امام زمان (عج)
355 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
4 فایل
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شهید زندگی کنیم تا شهید بشیم❤️ فرمانده صاحب الزمان @AbOulfazl8 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
- بِسْمْ أللّٰھِ الرَّحْمٰنِ الرَّحْیٖمْ🌿!' دنیا پر از تباهی است نه بخاطر وجود آدم های بد،،، بلکه بخاطر سکوت آدم های خوب...!
قدر نوکری در خانه ی اهلبیت علیهم السلام را بدانید،چون نوکری در خانه ی اهلبیت علیهم السلام قیمت ندارد😭😭ثروتمندان عالم آرزوی غلامی و کنیزی امامان معصوم علیهم السلام را داشتند...!
یک امانت دار باشیم
37.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢_ به یاد مدافع امنیت و " " از کرج 💚«خوش غیرت» (قسمت هشتم ) 🌹شادی روح پاک شهیدان صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم،.. داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده... و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد _من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر! و بلافاصله آماده رفتن شد... همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی آمد دیگر رهایم کند...😥🤝🙁 با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد _زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم! دلم میخواست دلیل این همه دلهره را برایم بگوید.. و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد _خیلی اینجا نمیمونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!😊 و ظاهراً همین توصیه را با لحنی به مصطفی هم کرده بود که روی پرده ای از سردی کشید.. . از اتاقش خارج میشد چشمانم را ببیند... و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم ... اگر گاهی با هم روبرو میشدیم،.. از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد،..🌸 به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت... ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد.. و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند.. و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمیشود... که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد. کشتار مردم حمص و قتل عام... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
♦️ ما باید قدر نعمت ولایت فقیه را بدانیم. به شفاعت شهدا امیدوار نباشید. ❌ شهید با کسی قوم و خویشی ندارد، اگر راه شهدا که همان راه اسلام است را ادامه دادید از ما هستید و گرنه خیر. من از جانب خودم و دوستانم می گویم: از یکایک شما بازخواست می‌کنیم که با خون ما چه کردید، آیا در مقابل کفر، منکرات و فساد فاسدان ایستادید یا گذشتید و گفتید به ما چه؟ اگر بی تفاوت بودید منتظر غضب ما باشید. اگر اشکی دارید، بر مظلومیت خاندان اهل بیت (علیهم‌السلام) و سالار شهیدان بریزید».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 !! 🌷....خیلی ضعیف شده بودم هنوز لباس پرواز تنم بود. ۷۲ ساعت به ما هیچی ندادند، تا به زندان استخبارات رسیدیم. هر کدام از ما را داخل یک اتاق کوچک انداختند، در را بستند و رفتند. چشمانم سیاهی می‌رفت. متوجه شدم که نگهبان هم دم در هست. هیچی تو اتاق نبود. اتاقی که خاک گرفته بود و معلوم بود غیرقابل استفاده هست. به زحمت متوجه شیء سیاهی شدم که در گوشه‌ای از اتاق افتاده بود. به سمتش رفتم و آن را برداشتم. پاکش کردم. نان کپک زده‌ای بود که سیاه شده بود. نان کپک زده‌ای که اشتهایم را باز کرد!! دیدن آن هم به من قوت داد. تا این‌جا که آمدیم آب هم به ما نداده بودند! 🌷آب روی سرمان می‌ریختند، اما به ما نمی‌دادند! در زدم، سرباز با آن لهجه‌ی تند عربی چیزی گفت. دوباره در زدم با حال عصبانی در را باز کرد. گفتم به من آب بده، اعتنا نکرد دوباره در زدم بالأخره آن‌قدر زدم تا در را باز کرد. شاید هم دلش سوخته بود. دیدم یک لیوان آهنی در دستش هست. درحالی‌که اطرافش را می‌پایید لیوان را به من داد و دوباره در را بست. آب را گرفتم. حالا هم تشنه بودم و هم گرسنه. نان کپک زده را انداختم داخل آب. اول آت و آشغال‌هاش آمد بالای آب و یواش یواش خیس شد. هنوز خوب خیس نشده بود که نگهبان در زد. باز کردم، می‌خواست سریع بخورم و لیوان را بهش بدهم. نمی‌دانست من یک تکه نان گیر آوردم. 🌷یک‌جوری بهش حالی کردم که باشد. و بعد آت و آشغال‌های روی آب را با انگشت گرفتم و ریختم بیرون. دیدم نان پف کرد. درآوردم و تیکه تیکه با انگشت انداختم داخل دهانم. شاید باور نکنید هنوز مزه آن غذا داخل دهان من هست. لذتی که آن تکه نان داشت شاید هیچ غذایی برای من نداشت. این لذت شاید هیچ‌وقت از بهترین غذایی که خورده بودم به من حاصل نشد. نان کپک زده به من نیرو داد. آن‌جا به یاد یکی از فیلم‌های خارجی افتادم که یک زندانی در داخل زندان سوسک را برمی‌داشت و می‌خورد. من هم اگر آن روز سوسک گیر می‌آوردم، می‌خوردم... : جانباز و آزاده سرافراز سرهنگ خلبان محمدابراهیم باباجانى منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز