7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که می خواست شبیه علمدار کربلا شود
#شهید_ابوالفضل_ابوالفضلی
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 وقتی برای ما صحبت میکنه اول حرفاش به نقل از امام علی علیه السلام میگه وجدان تنها محکمه ایه که نیاز به قاضی نداره، از این جمله بگیر و برو. دایی محمود خیلی جدی گفت اما خواهر جان، یه چیزی بگم. علی آقا خودش رو وقف جبهه و جنگ کرده، خوب فکر کن از اون مردایی نیست که تا ازدواج کرد برگرده شهر و بچسبه به خونه و زندگیش.
مادر با اعتراض گفت: مگه ما گفتیم دست از جنگ بکشه. محمود جان مگه ما و مامان با رفتن تو و محمد مخالفتی داشتیم؟ مادربزرگ که در حال آوردن میوه و پذیرایی از ما بود، با شنیدن اسم دایی محمد آهی کشید و ناله سر داد. مادر با زیرکی حرف را عوض کرد و گفت حالا نه اینکه تو زن گرفتهی خانه نشین شده ی؟!»
دایی خندید
- ای بابا من با علی آقا مقایسه میکنی؟ من ضربدر صد نه، ضربدر هزار هم بکنی، باز هم نمیشم علی آقا. دایی محمود بلند شد و رفت آلبومش را آورد و گفت: «من چند تایی عکس باهاش دارم، همان طور که آلبوم را ورق میزد تا عکس علی آقا را به ما نشان بدهد گفت: "فکر کنم بیست و سه سال بیشتر نداشته باشه اما به نظر یه مرد سی و چند ساله و جا افتاده می آد."
دایی محمود برای ما از علی آقا تعریف میکرد و آلبوم خود را ورق میزد. تا آن روز هر وقت به ازدواج و همسر آینده ام فکر میکردم توی تصورم مردی بلندقد و چهارشانه و چشم و ابرو مشکی می دیدم. اصلا فکر نمیکردم روزی با مردی بور و چشم آبی ازدواج کنم. دایی انگشتش را گذاشت روی یکی از عکسها و گفت: «این یکی از نیروهاشه تو یکی از عملیاتای گشت و شناسایی مجروح شده بود و توی خاک دشمن مانده بود هیچکس جرئت نداشت بره برش گردانه عقب. علی آقا خودش پشت آمبولانس نشست و رفت تو خاک دشمن و نیروش را از زیر پای عراقیا برداشت و آورد. کاری که به صد تا راننده آمبولانس اگه میگفتی، یکیش جرئتش نداشت.» دایی دست گذاشت روی عکس دیگری این هم على آقاست.
ادامه دارد....
ادب احمد فوقالعاده بود، این ادب احمد به نظر من شاه کلید همه چیز بود و به خیلی چیزها رشد داد. نمونهای از تواضع احمد این بود که در مراسمهای مختلف مثلا در هفته جنگ که فرماندهان را دعوت میکنند یا یک روز ستاد کل دعوت میکند، به جلسهای. ترتیب چیدن صندلیها به نسبت درجه و رتبه و جایگاه است و هر کس جای مشخصی دارد.
یکی از علتهایی که من امتناع داشتم از شرکت در مراسمها به خاطر اخلاق و برخورد متواضعانهی احمد بود ، یک معرکهای داشتیم در جایگاه ، احمد همه را به هم میریخت و جابه جا میکرد تا خودش آخر بایستند، امکان نداشت که این جوری نباشد.
#شهید_احمد_کاظمی
1_1702759232.mp3
6.09M
تنها راه نجات از فتنه
#پیشنهاد_دانلود 👌
🎤 #استاد_رائفی_پور
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🏴
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
بسیجی باید قدرت جاذبه داشته باشد اگر قدرت دافعه داشت قطعا بسیجی نیست
#شهید_علی_بیات
@Ruhollah1373
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_امیر_سیاوشی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#بعد_از_ظهرتون_شهدایی📿
@Ruhollah1373
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 نماهنگی زیبا از صحبتهای شهید آوینی
در خصوص شهیدان
@Ruhollah1373
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. دایی گفت: «خیلی به فکر نیروهاشه. تو فرماندهی سختگیر و منضبطه، اما تا دلت بخواد دلسوزه. وقتی نیروهاش میرن گشت، این قدر تو مسیرشان وامی ایسته تا برگردن. تا آخرین نفر از نیروهاش برنگرده خودش هم برنمیگرده. این از دلسوزیش نشئت میگیره. حتما تو زندگیش با زن و بچه ش هم همین طوره.» آن روز دایی محمود آنقدر از علی آقا برایمان تعریف کرد و خاطره گفت تا ظهر شد. دیر وقت بود که به خانه برگشتیم. در تمام طول راه به حرفهای دایی محمود فکر میکردم. احساس خوبی داشتم. حس میکردم به بزرگترین آرزویم رسیده ام. زندگی در کنار رزمنده ای که همه فکر و ذكرش جبهه و جنگ بود حتماً باعث میشد من هم راهی پیدا کنم تا به هدفم برسم و نقشی در کمک به انقلاب داشته باشم.
آن شب بعد از شام منصوره خانم و آقا ناصر و علی آقا و امیر آقا و حاج صادق و همسر و دخترش، لیلا، و خواهر علی آقا به خانه ما آمدند. منصوره خانم فقط یک دختر داشت. همین که دخترش را به ما معرفی کرد، برای چند لحظه از تعجب دهانم باز ماند و وسط اتاق خشکم زد. باورم نمیشد. مریم بود؛ همان دختر بور و زیبایی که توی اتوبوس واحد مینشست و من از قیافه اش خوشم می آمد و دوست داشتم با او دوست شوم. حالا او با پاهای خودش به خانه ما آمده بود و روبه رویم ایستاده بود و قرار بود خواهر شوهرم بشود. او هم از دیدن من تعجب کرده بود. از آن طرف، علی آقا هم از دیدن دایی محمود، که یکی از نیروهایش بود، تعجب کرده بود و مدام از سرنوشت دایی محمد می پرسید که در اوایل جنگ در سال ۱۳۵۹ در ماهشهر مفقود شده و هنوز پیکرش برنگشته بود. آقا ناصر، پدر علی آقا مردی بود جا افتاده و بذله گو و شوخ طبع و مهربان. موهایی جوگندمی داشت با هیکلی نسبتاً چاق و قدی متوسط. با حرفها و تعریفهایش باعث شادی و انبساط خاطر همگان می شد. حاج صادق اولین پسر خانواده، متولد ۱۳۳۷، بخشدار قهاوند و همسرش منیره خانم مربی پرورشی بود. دختر دوساله شان، لیلا، بسیار شیرین زبان و دوست داشتنی بود. امیر آقا، برادر دومی، متولد ۱۳۳۹، سفید و چشم و ابرو مشکی بود و عینک دور مشکی زده بود و از همه برادرانش بلندقدتر بود. توی جهاد سازندگی کار میکرد. همان شب متوجه شدم خیلی مهربان و دلسوز است. مریم و علی آقا، به لحاظ قیافهٔ بور و سفیدی که داشتند، به مادرشان رفته بودند.
ادامه دارد....
@Ruhollah1373
کلاهدوز همیشه با ماشین شخصی خود رفتوآمد میکرد و از اینکه کسی را به عنوان رئیس دفتر با تشریفات خاصی در اتاق جداگانهای قرار دهد، پرهیز میکرد. با مسئول دفترش در یک اتاق مینشست؛ به نحوی که مراجعانی که او را نمیشناختند، نمیتوانستند تشخیص دهند که چه کسی مسئول است.
میگفت: غذا به اتاق من نیاورید؛ خودم مثل دیگران، در غذاخوری حاضر میشوم. پس از این که غذایش را میخورد، ظرف خود را میشست.
#شهید_یوسف_کلاهدوز
@Ruhollah1373
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: وقتی این خبر را شنیدم از خودم خجالت کشیدم!
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@Ruhollah1373