مادربزرگم عادت داشت ....
وقتی که من از تمام شدن لواشک هایم غرغر می کردم ،
وقتی خواهرم خسته از مدرسه می امد و از راه طولانی خانه و مدرسه غر می زد ،
وقتی مادرم از به درد نخور بودن لوبیا قرمز ها شاکی می شد ،
وقتی پدرم خسته از سر کار می امد و دست هایش از اینکه انقدر پای تخته با بچه ها کلنجار رفته بود گچی بود ،
وقتی پدربزرگم یادش نمی امد کلید هایش را کجا گذاشته ،
مادربزرگم عادت داشت که دلداریمان بدهد.
اصلا انگار وقتی خدا گلش را می افرید از دامان لطفش ویژگی دلداری دادن در گل مادربزرگم سرازیر شده بود .
این روز ها اتگار تمام مردم شهر به یک مادربزرگ شدیدا نیاز دارند .
⭕️توجه توجه
به یک مادربزگ ( تسکین دهنده درد ها )
شدیدا نیازمندیم.⭕️