eitaa logo
🚩 سنگر 🚩
28 دنبال‌کننده
499 عکس
469 ویدیو
4 فایل
در مخوف ترین و حساس ترین جنگی که در رکاب امام خامنه ای تا ظهور اباصالح المهدی عج پیش رو داریم باید سلاح بر دوش با چشم باز در 🚩سنگر🚩 باشیم تماس با مدیر: @abbasnouroozi
مشاهده در ایتا
دانلود
✨‌ا ا{🌷🇮🇷﷽🇮🇷🌷} خاطرات یک دیدارکننده از آسایشگاه جانبازان بخش دو : « دیسک کمر » ... وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد. پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد! توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟ شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست... ادامه دارد. 🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹ا ✨*اللَّهُمَّ صَلِّ عِلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ*✨ 🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼ا
✨‌ا ا{🌷🇮🇷﷽🇮🇷🌷} خاطرات یک دیدارکننده از آسایشگاه جانبازان بخش سه: « معرفت پشه ها ... » ... گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟ با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است... می گفت "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند. ادامه دارد... 🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹ا ✨*اللَّهُمَّ صَلِّ عِلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ*✨ 🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼ا
✨‌ا ا{🌷🇮🇷﷽🇮🇷🌷} خاطرات یک دیدارکننده از آسایشگاه جانبازان : بخش چهار : « فکر میکنی چند سال دیگه ما زنده باشیم... » نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود. و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند. چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است. خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت. به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست. نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم. می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند... ادامه دارد 🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹ا ✨*اللَّهُمَّ صَلِّ عِلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ*✨ 🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼ا
✨‌ا ا{🌷🇮🇷﷽🇮🇷🌷} خاطرات یک دیدارکننده از آسایشگاه جانبازان : بخش پنج : ساکت شده بود... خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد. انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود. کاش حرف تندی می زد! کاش شکایتی می کرد! کاش فریادی می کشید و سبک می شد! و مرا هم سبک می کرد!.. ادامه دارد. 🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹ا ✨*اللَّهُمَّ صَلِّ عِلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ*✨ 🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼ا