eitaa logo
شهید علیرضا بُرِیری
449 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
19 فایل
مدافع حرم حضرٺ زینب سلام الله علیها خادم الشهداء سروان پاســدار شــهید علیرضا بُریرے شهادت:95/2/17 خانطومان ارتباط با ادمین: @Aminkhoda
مشاهده در ایتا
دانلود
📸مسیح علینژاد برای فعالیت‌های ضد ایرانی چقدر پول می‌گیرد؟ 🌹 @shahidalirezaboreiri
شهدا، رفته اند و رسالتی از جنس آگاهی و حرکت را بر دوش ما باقی گذاشته اند. شهادت، مرز زمین و آسمان است و شهدا، مرزبانان هماره بیداری. شهیدان، پیامبران حماسه انسان اند که ما را مسئولیتی ممتد که در لحظه لحظه زندگی مان جاری است، نازل فرموده اند سلام بر شهادت که بزرگ ترین نتیجه حرکت است @shahid_pouyaizadi کانال شهید پویا ایزدی
🌹خاص بودن یعنی باشهدابودن درمسیرشهدابودن عطرشهداراداشتن رنگ شهداراداشتن اخلاص شهداراداشتن موردعنایت شهدابودن تادردام شهادت افتادن نه دردام دنیاوشیطان افتادن @shahidalirezaboreiri کانال شهید اقا علیرضا بریری 🌷
🌹🍃بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹🍃 *خۅش بھ حالِ مدافعان حرمْ عِشقـ را دَر عَمل نِشاݩ دادَند تا بِدانیـــمْ یـۅسفِ زَهرا✨ عاشِقـے جاݩ نثار مــےخۅاهد
🌷 سردار رحیم صفوی: 🌿 حاج همت در میدان جنگ و تقوا، شهادت و ایثار، فداکاری و گذشت گوی سبقت از همگان ربوده بود. او معلمی بود آگاه و روشنفکر هر چه از معلم بزرگ خود رهبر کبیر امام خمینی(ره) فرا می گرفت، در نهایت اخلاص و تواضع با بیانی شیرین و شیوا به برادران بسیجی و پاسدار خود انتقال می داد. "شادی روح شهید همت صلوات"
خوابت هم عبادت می‌شود اگر دغدغه ات کار برایِ خدا باشد ... یاد شهدا با صلوات 🌷
پسرش، همه‌ی زندگی‌اش بود و اینگونه شد که «زن» «زندگی»اش را داد؛ تا ما «آزادی» داشته باشیم...
شهید علیرضا بُرِیری
کوفته از مدرسه برگشتم و نشستم کنار سفره‌ی ناهار. بعد از ناهار پدر گفت: امروز مهمان داریم. خانه را آ
ولی زمستان برای راحتی خودمان يخچال و سماور را گذاشته بودیم توی اتاق کوچک، یک میز چای هم داشتیم که جهیزیه‌ی نامادری‌ام بود. روی میز، سماور و قوری می‌گذاشتیم و زیرش هم یک قفسه‌ی کوچک بود که در شیشه‌ای کشویی داشت. استکان‌ها را توی آن قفسه می‌چیدیم. چای را آبجی برده بود و ظرف بلوری را داد دست من و گفت: میوه‌ها را بچین، بیا توی اتاق. میوه ها را روی هم چیدم. اما زیاد پر شده بود. از در که رفتم توی اتاق هل شدم، چند تا میوه قل خورد افتاد زمین. فوری جمع‌شان کردم. منیره گفت: اشکال ندارد، بیا۔ خیلی خجالت کشیدم. ظرف میوه را گذاشتم جلوی مهمان‌ها و رفتم یک گوشه نشستم. مادر کاظم به پدرم گفت: پسرم آمده می‌خواهد دخترتان را ببیند. پدرم موافقت کرد. کاظم با ماشین گالانت زرد رنگ برادرش قاسم آمده بود. در مدرسه به بچه‌ها پارچه‌ی چادر مشکی می‌دادند. من همان را می‌دوختم و سرم می‌کردم. بلند شدم رفتم توی اتاق کوچک چادر مشکی مدرسه‌ام را سر کردم. یک استکان چای ریختم و رفتم توی اتاق. همه رفتند بیرون. کاظم کنار در اتاق نشسته بود. تعارف نکردم. چای را توی سینی کوچک یک نفره گذاشتم جلوش و پشت به پنجره نشستم. خجالتی بودم. آن لحظه سرم را بلند نکردم به صورتش نگاه کنم. نمی‌دانم او نگاهم کرد یا نه. تا زمان ازدواج‌مان هنوز چهره به چهره نشده بودیم. فقط دیدم لباس صفحه۲۱
بسیجی پوشیده. سلام کردم. گفت: علیکم السلام چند دقیقه‌ای ساکت شد. گفت: شما صحبت کنید. گفتم: صحبتی ندارم. شما اگر می خواهید سؤال کنید، من جواب می‌دهم‌ سال تولد مرا پرسید و بعد هم گفت: من متولد اول مهر ماه ۱۳۴۰ هستم و پاسدارم. از درس و مدرسه‌ام پرسید. گفتم: دارم درس می‌خوانم. دوست دارم درسم را ادامه بدهم دیپلم بگیرم. گفت: تا دیپلم مانعی ندارد. راستی من بیشتر وقت‌ها جبهه‌ام. ممکن است عمر کوتاهی داشته باشم. گفتم: عمر دست خداست. کم سن و سال بودم، اما احساس می کردم یک دین و تکلیف نسبت به انقلاب دارم و با ازدواج با یک پاسدار بخشی از این تکلیف را انجام خواهم داد. قبلا شنیده بودم که پاسدارها یک ماموریت سه ماهه دارند. میروند جبهه و بر می‌گردند پیش خانواده‌شان و دوباره معلوم نیست کی نوبت‌شان بشود. فکر کردم منظورش این است که شاید نتواند زیاد سر زندگی‌اش باشد و بیش‌تر جبهه است. کاظم متوجه شد که منظورش را نفهمیدم. گفت: ممکن است حتی تا دو سال دیگر هم زنده نباشم. فکر کردم و گفتم: از کجا معلوم شما زود شهید بشوی؟ همه‌ی حرفه‌ای ما به پانزده دقیقه نرسید. یا الله گفت و بلند شد. قد رشیدی داشت. وقتی خواست از اتاق بیرون برود، سرم را بلند کردم. تا نیم رخ ش را دیدم، حسی شبیه اطمینان قلبی برایم صفحه ۲۲
به وجود آمد. توی دلم گفتم: این همان است که می‌خواستم. وقتی کاظم رفت، من داشتم به حرف‌هایی که بینمان رد و بدل شد، فکر می‌کردم. پدرم راجع به این مسائل جلوی دخترها حرف نمی‌زد. حرف‌هاش را به داداش می‌گفت. می‌خواست حرمت‌ها حفظ شود و دخترها محجوب بمانند. آن وقت‌ها نظر پدر مادر مهم بود. نظر دختر زیاد مهم نبود. پدر نظرش مثبت بود. وانمود کرد که دارد با برادرم حرف می زند. گفت: تحقیق کردیم. خانواده‌ی خوبی هستند. یک هفته طول کشید تا جواب دادیم. پدرم راننده تاکسی بود و توی خط بازار کار می‌کرد. پدرهامان یکدیگر را دیدند و با هم صحبت کردند. سه شنبه بیست و یکم دی ۱۳۶۳ پدرم زودتر برگشت خانه. گفت: - امشب مهمان داریم. خانواده‌ی پسره می‌خواهند بیایند. حواس‌تان جمع باشد. خوب پذیرایی کنید. بعد از شام آمدند. از خانواده ی کاظم، پدر مادرش، آقا مهدی، ملوک و شوهرش رجب علی قنبرپور، منیره و شوهرش سید محمود خیرالامور و دایی و زن دایی‌اش آمدند. از خانواده‌ی من هم پدر و نامادری‌ام، داداش و خانم‌اش صبورا، آبجی با شوهرش، دایی بزرگ و زن دایی‌ام بودند. من و جان‌باجی و گل‌داداش هم توی اتاق کوچک بودیم. همین‌طور که نشسته بودم، گفتند: صفحه۲۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان خط و ربط برای ما معلومه هیچ عذریم توش نیست ،بدهکار این انقلابیم... شهید حسن باقری یاد شهدا با صلوات 🌷