eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
723 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
‹🖤🖇› ‌ - - ‏چيست‌دلچسب‌تࢪين‌عيدیہ‌اين‌شهرُالله!؟🌱 يك‌سحر!وقت‌اذان،صحن‌اباعبداللھ♡ ‌- - 🌪⃟📓¦⇢
بعضے وقتا دل❤️ ڪندن از یہ سرے چیزاے خوب باعث میشہ یہ سرے چیزهاے بهتر بدست بیارے🙃 🕊
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت بعد از آن همه نبودن های علی، خودش آمد و گفت برای رفتن به سوریه ثبت نام کرده،تمام بالا دستی هایش به او میگویند که سید معطل چه هستی؟زمانی که به خانه آمد هیچ چیزی نگفت، اما مشخص بود فکرش آشفته است، به پیشنهاد علی آبگوشتی 🍘🍲را که درست کرده بودم در حیاط🌳 خوردیم، هنوز غذا تمام نشده بود که گفت: - فاطمه؟ نگاهش رنگ عجیبی داشته، دلم سوخت، برای خودم و خودش - جانم؟ سرش را پاین انداخت و دستی به موهایش کشید و گفت: - جانت سلامت، ام.... یه چیزیو باید بهت بگم، یادته قول دادیم همیشه حرف دلمونو بهم بزنیم تا اروم شیم؟ حالا میخوام بهت بگم چی تو دلمه؛ منتظر نگاهش میکردم، انگار میدانستم میخواهد چه حرفی بزند... - ببین خانومم یه مدت نمیتونیم همو ببینیم،البته بگما میشه باهات تلفنی صحبت میکنم، یه ماموریته،یه ماموریت واجب دینیه، الان به من نیازه خانوم، هم برای مهارتای رزمی هم برای اطلاعات ؛ میدونی که چی میگم؟؟😊 همانطور بی حرف نگاهش کردم، ارام،بی روح و نگران. - فاطمه جان، این یه کاریه که کسایی که میتونن باید انجام بدن و جلو بیان عزیز دلم؛ خب؟ سکوت... - فاطمه تروخداااا اینطور نباش،تو اگر راضی نباشی من قدم از قدم بر نمیدارم زهرای من؛ خودتم خوب میدونی چقدر برام سخته، اما ما با توکل به خدا و شهدا و ائمه زندگیمونو شروع کردیم, حالا هم باید خدمت کنیم بهشون،فاطمه ی من؟ لحظه ای فکر نبود علی اتش جانم شد که لب باز کردم و گفتم: - علی، من بدون تو چی کنم؟😢 - فاطمه .. من هستم فقط.. -فقط چیییییییییییییییی علی؟؟؟؟؟ فقط باید تو خونه منتظر بمونم تا یه خبر بد بهم برسه؟ خبر برسه تمام زندگیم رفته؟ هاااااااا علی چیکار میکنی با دل من؟ بخدا طاقت ندارم علی، بخدا.. 😣😩😭 داد میزدم و جملاتم را میگفتم، هق هقم سر گرفته بود، قاشقم را که هنوز در دستم مانده بود در بشقاب رها کردم و دستانم را روی صورتم گذاشتم و شانه هایم میلرزید، دستی را روی شانه ام احساس کردم،علی کنارم نشست و سرم را در اغوش گرفت و نوازش کرد و هیچ نگفت،عادتش بود هیچ چیز نمیگفت تا آرام شوم بعد صحبت کند، کم کم گریه ام بند امد و سرم را از دستان قدرتمندش بیرون اوردم،با آن چشم های عسلی مرا نگاه کرد،نگاهی پر از خواهش و رضایت برای رفتن، برای نبودنش،برای نشنیدن صدایش، برای درآغوش نکشیدنش،برای همه نبودش... لیوانی اب به دستم داد و همانطور منتظر نگاهم میکرد،نگاهش کردم،فکری به ذهنم رسید و گفتم: -علی؟ -جان؟ - یه شرط داره،باید امشب بریم مزار همون شهید گمنام،همون جا که باعث وصالمون شد،اگر استخاره گرفتم و ... سرم را پایین انداختم بازهم بغض به گلویم چنگ انداخت ،با زحمت گفتم: _اگر بر رفتن بود، خودش باعث دوریمون بشه.... بدون هیچ حرفی زیر نگاه پرنفوذ علی ایستادم ،لحظه ای سرم گیج رفت و تعادلم را از دست داد، خواستم زمین بیفم که علی از بازوانم گرفت و نگران پرسید:😨 _چیزی شد فاطمه؟ - نه،خوبم نمیخوری دیگه سفره رو جمع کنم؟ - خانوم مگه چیزیم مونده از دستپخت خوشمزون که بخوریم؟😉 به سفره نگاه کردم، هیچ چیز نمانده بود، لحظه ای لبخند🙂 زدم اما آن را جمع و جور کردم، با شیطنت😍 نگاهم میکرد اما تمام قدرتم را جمع کردم تا سرسنگین بشوم، نمیدانم چرا انقدر کودکانه رفتار میکردم، اما سخت بود، باورکنید سخت بود... دست بردم و کاسه هارا دوتا یکی کردم و به سمت آشپزخانه رفتم،پشت سرم علی را دیدم که مثل همیشه کمکم میکند، خدایا چرا اینطور سخت مرا امتحان میکنی چرااااا؟ از بغض و فشار دست هایم سِر شد و کاسه ها از دستم افتاد خودم هم به کابینت خوردم و گردنم رگ به رگ شد، علی نگران گفت: - تکون نخور همونجا وایسا تا اینا رو جمع کنم، بیا این دمپایی ها 👡رو بپوش بیا اینور. طبق گفته هایش عمل کردم، با ضعف شدید به آنور اشپزخانه رفتم و علی زیر بغلم را گرفت و به اتاق برد،دراز کشیدم و نگاهش کردم،همانطور نگران نگاهم میکرد که گفت: 😟😍 - تو همه ی وجود منی،چرا با وجودم این کارو میکنی؟دلت برام نمیسوزه؟ با شنیدن حرفش دوباره گریه😭 کردم، که این بار صدایش بالا رفت و داد زد: - فاطمه تروخدااااا بس کن فاطمه،من طاقت اشکاتو ندارم بسسسسسسسس کن.😣😵 گریه ام متوقف شد اما اینبار خودش کنار تخت زانو زد و دستانش را روی تخت گذاشت و شانه هایش شروع به لرزیدن کرد،😭 دستانم را روی شانه هایش گذاشتم و گفتم: _علی ببخشید،علی جان اروم باش ببخشید جون فاطمه.. همین را که گفتم سرش را بالا اورد و با چشمان سرخش نگاهم کرد،لحظه ای نفسم رفت،این حق ما بود؟؟ خدایا... چرا؟چرا من؟ بعد سوالم را در ذهنم تکرار کردم و گفتم: _چرا یکی دیگه؟؟ بعد از گریه های طولانی خوابم برد تا دیدار عاشقی و گمنام... 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده؛ نهال سلطانی @nahalnevesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ «شب قدر، نماد امام زمان» 💢 می‌خوای امام زمان رو پیدا کنی؟ باید این‌ها رو در خودت درست کنی... 👤 استاد
<🖇📙> ‌- - ڪاش‌دِلبَستہ‌ۍنامت‌گردم‌ مانندڪبوترےبہ‌بامت‌گردم...!シ🧡•• - - ...ジ!🖐🏻🍂••
°•|📲|•° 🍃 °•|😁|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|💪|•° 🍃
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 💟 😭 قرار بود لوازم مورد نیازت را از ستاد بگیری، امروز با آن ها به خانه برمیگردی،خانه ای که قرار است 45 روز نبودت را تحمل کند، 😔خانه ای که لحظه لحظه بودنت را خشت کرده و بر دیوار قلبم ریخته،اری قرار بر این است که نباشی که نبینمت که استشمامت نکنم که قلبم را بر پرتگاه ببرم😞 و معلوم نیست چه زمان درون آن بیفتم و مرگ شیرین را با جان بچشم، مرگی از جنس انتظار، از جنس تنهایی و غربت، از جنس نبودن هایت ای همسفر کوته سفر...😣😞 روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و سالاد درست میکردم، زنگ در به صدا در آمد، زنگ رمزی که به این حالت بود، دینگ دینگ، دیرینگ دینگ. این نشان میداد که توهستی.طبق عادت همیشگی خودم را در اینه راهرو نگاه کردم و دستی به صورتم کشیدم، با لبخند در را باز کردم و کنار رفتم تا داخل بیاید، آن کیف سبز رنگِ در دستت تمام توانم را برای بستن در گرفت، ا فشار پا در را بستم و پشت سرت به راه افتادم، خوشحال بودی و لبخند بر لب داشتی،از اینهمه خوش حال بودنت لجم گرفته بود، به آشپزخانه رفتم تا سالادم را تکمیل کنم، برش هایم بزرگ شده بود، بی حوصله و خسته تمامش کردم، در چهار چوب درگاه ایستاده بودی و با لبخند نگاهم میکردی، سالاد را در یخچال گذاشتم که گفتی:😍😉 - عه خانوم سالاد مارو چرا گذاشتی تو یخچال؟؟؟ با گوشه چشم نگاهت کردم و سالاد را روی میز گذشتم،روی صندلی نشستی و قاشق چنگال را در دوستت گرفتی و مثل بچه ها روی میز میکوبیدی و میگفتی: _خانوم غذا ،خانوم غذا ! 🍽😋 از چهره نمکینت خنده ام گرفته بود،سرم را به طرفین تکان دادم و غذا را درون دیس کشیدم، با ولع شروع به خوردن کردی، دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و با حسرت نگاهت کردم، یک دل سیر به جای غذا نگاهت کردم تا در ذهنم حک شود غذا خوردنت، این روزها حتی راه رفتن را نگاه میکنم تا یادم نرود چطور راه میرفتی، اشک درون چشمانم😢 حلقه میزند و جلوی دیدگانم تار میشوی سریع این اشک های داغ را کنار میزنم تا درست ببینمت، تا یوسفم را وضح ببینم... نگاهم میکنی، قاشق را کنار میگذاری و گردنت را کج میکنی، مظلومانه نگاهم میکنی، از این کارت اشک حلقه شدم جاری میشود، سریع دست میبرم که پاکش کنم تا زمانی ناراحت نشوی،صندلی ات را عقب میزنی و روی صندلی کناری من مینشینی، دستان سردم را میگیری، با تعجب نگاهم میکنی و برایم اب میریزی و به دستم میدهی،غمگیم نگاهم میکنی، خب چه کنم دست خودم نیست! تو کسی را شبیه خودت نداری که بدانی چه میکشم یوسفم!😭😖 بلند میشوم تا سفره را جمع کنم، دستانم را میگیری و میگویی: - شما برو استراحت کن غذاهم عالی بود خانمم رنگت شبیه گچ شده، خدا منو ... نگذاشتم حرفش را بزند که گفتم: _خدااانکنه علی خبب؟😥 سرم را پایین میندازم، دست خودم نیست ، از آشپزخانه بیرون میزنم، روی مبل مینشینم و چشمم به ساکت میخورد، صدای شستن ظرف ها می آید، کیف را باز میکنم،لباس های پَک شده با پوتین هایی سیاه و تمیز، فکر اینکه این پوتین ها قرار است درپای تو خاکی شوند قلبم گرفته میشود،کلاه و فاتسخه،قمقمه و قاشق و چنگال و چاقو همراه جوراب های ساق بلند ، دستکش و حوله و ... چشمم به سرشانه یا زهرا، میفتد بغض گلویم را چنگ میندازد، دست که میبرم، 💚سربند یا زینب💚 نمایان میشود، اشک قطره قطره روی سربند میفتد، شانه هایم میلرزد، سرم را روی لباست میگذارم و های های😭 میمیرم، از آشپزخانه میایی ، قدم هایت را احساس میکنم مرد من، شانه هایم را میگیری و سرم را روی سینه ستبرت میگذاری، گریه ام شدت میگیرد،اما ارام میشوم، ارامِ ارام... سرم را بلند میکنم، چشم هایت به سرخی میزند، قرار است فردا بروی، باید آماده رفتنت شوم نباید با کوله بار غم بروی، نباید بگذارم نگران و اشفته از من بروی،👌 باید سنگ صبورت باشم نه آینه دِقَّت. لبخند به لب میاورم و دست به اورکتت میکشم، میگویم: _چه قدر این خوشگله علی بامهربانی و دلسوزی نگاهم میکنی و میگویی: _نه به خوشگلی تو خانومم.. نگاهت میکنم و با خنده میگویم:😀 _ارزشش از من بیشتره، میفهمم علی،میفهمم. دیگر نمیگذارم ادمه دهی و صحبت را جمع میکنم، باید آماده شوی رزمنده من، عزیز دل فاطمه ات، باید بروی ، آری باید... چه می‌بینند در چشم تو چشمانم نمیدانم شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمی‌دانم.... 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده؛ نهال سلطانی @nahalnevesht 💟💟💟
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت جا نمازم را پهن کردم، قطرات آب را که از پیشانیم میچکید گرفتم،روسری سبز ابی که علی برایم خریده بود به سر کردم، چادر سفیدم را بر سرم انداختم ، برای اولین بار زود تر از علی برای نماز صبح بیدار شدم، بیقرار بودم، بی قرار... کنار تخت نشستم، نگاهش کردم، آرام و معصوم خوابیده بود، ارام دستانم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: - علی جان، بیدارشو نمازه! آرام غلطی زد اما بیدار نشد؛ باز هم حرفم را تکرار کردم، صورتش را رو به من برگرداند و لبخند کوچکی زد، لجم گرفت که بیدار است و بلند نمی شود،گفتم:😬 _عه علی پاشو دیگه الان نماز قضا میشه هااا اونموقع من گناهشو گردن نمیگیرم ! چشمانش را آرام و با لبخند باز کرد، ارام گفت: _آخه صدات لالایی بانو. دوست دارم صداتو بیشتر بشنوم؛😇😍 سرم را پایین انداختم و لبخند زدم، لبخندی تلخ از جنس نبودن هایش،گفتم: _پاشو جانمازتو میندازم. جانمازش را از روی قفسه برداشتم و روی زمین پهن کردم، خودم هم پشت سرش جانمازم پهن شده بود،امد و سریع قامت بست، دستان قویش را بالا برد، تمام دنیا را پشت گوشش گذاشت و با الله اکبر وارد دنیایی دیگر شد، آرام آرام ذکر هارا تکرار میکردم یا بهتر است بگویم میکردیم، خدا کنارهم بودنمان را نظاره میکرد، آه خدای من نکند علی مرا... نماز تمام شد، برگشت سمت من و گفت: - خانم بفرمایید جلو.😊 جانمازم را جلو کشیدم، فقط نگاهم میکرد، مثل روز ازدواجمان، انگار میخواست درون چشمانش حل شوم، دستانم را در دستش گرفت و روبه رویم نشست، چشمانش را ارام روی هم گذاشت و گفت _دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست بانو جان، شما همیشه تاج سر من هستی و میمونی، فقط نمیخوام و نمیتونم غمگین ببینمت.😊 دستانم را فشاری اهسته داد و سرش را پایین انداخت، قطره ای اشک از چشمانش چکید، تمام توانم را گرفت، دستانشم را محکم گرفتم و گفتم: _تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟ببین عشق دیوانه ی من !چه کردی؟؟؟ نفسی عمیق کشیدم، دستانم را را ارام از دستانش کشیدم و تسبیح را بر دست گرفتم، دستانش را ارام روی چشمانم گذاشتم و گفتم: - چشمامو به روی همه چی میبندم تا تو دوباره برگردی و از پشت چشمامو بگیری، منم با خنده بگم: علی توییییی. دستانش ،دستانم را گرفت و بوسه زد، کنارم سجده کرد ، سجده ای طولانی، سجده ای پر از خواهش، دستانم را که بالا بردم، قلبم را تا اوج اسمان کشیدم و تمنای بودنش را کردم،تمنای نفس کشیدنش را...صبح باید میرفت، به خانواده ام که گفتم در مرز انفجار بودند، مادرم که از آخر گفت:😠 _هر بلایی دوست داشتی سرزندگیت اوردی اینم روش . پدرم هم مثل همیشه سکوت کرد و گفت نمی آید. پدر و مادر علی هم به سختی رضایت دادند، بیشتر مادر ناراضی بود بخاطر من، میگفت : _تو زن علی ، اگر زن نداشت سریع میگفتم اره اما اون تو رو دلبسته کرده و میخواد بره،😣😕 همیشه طرف دار من بود، مسخره اینجا بود که من همه شان را راضی کردم که برود، درحالی که... با صدای الارم گوشی بیدار شدم، سریع دست به کار شدم و صبحانه حاضر کردم، نمیدانم توانش را چگونه داشتم؛ چای دم کردم و منتظر بیدار شدن علی بودم، همه چیز بوی رفتن میداد، بوی تنهایی، بوی علی... برای تو... برای چشمهایت... برای من... برای دردهایم... برای ما... برای این همه تنهایی... ای کاش خدا کاری کند....! احمد شاملو 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی @nahalnevesht
✨ دنیا، میـدان بزرگ آزمایش است؛ ڪه هدفــ آن جز چیزۍ نیست...:) 🍃
. . - 'شھادت‌‌' شوخےنیست‌؛ بہ‌حرف‌نیسٺ . . .! قلبت‌رابومیکنند؛ اگـربویِ‌دنیادهدرهـٰایت‌میکنند :)🖐🏼🌱'! #
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت صبحانه را آماده کرده ام، باید قوی باشی و سرحال.... صدای شیرآب از دستشویی💦 می آید ، بیدار شده ای.لبخندی به صورتم می آورم، 😊لبخندی با زور و فشار،😣 آنقدر که عضلات صورتم خودداری میکنند از به لب آوردنش،احساس میکنم الان است که صورتم از هم بپاشد، سخت است میفهمی؟نبودنت سخت است، من آنقدر قوی نیستم که بگویم برو و پشت سرت اب هم بریزم نه! من نمیتوانم در چشم هایت نگاه کنم و اشک نریزم نه! من آنطور نیستم، مگر معجزه ای شود تا بتوانم آنقدر محکم و قوی باشم، من کنار تو آرزوها داشتم، رویاهایی که کوچکترین حقم از این دنیای بزرگ است، مگر حق من چه قدر سنگین بود که دنیا این چنین از زیر بارش شانه خالی کرد؟ با احساس سنگینی روی شانه ام از فکر بیرون می ایم، چقدر خوشحالی فرهاد من... شیرینت دارد اب میشود تو ... - سلام، صبحت ببخیر! 😊 -سلام خانوم خوشگل بنده، حال شما؟😍😊 روبه راهی الحمدالله؟ از خوشحالیت حرصم میگیرد، میخواستم بلند داد بزنم نه! به اندازه تو خوب نیستم! – خوبم.. ظرف عسل را کنار دستت میگذارم، نان را هم جلو میکشم و به سمتت میگیرم، دست میبری و اولین لقمه را میگیری اما به سمت من! حال و حوصله خوردن ندارم، از این حال بدم از خود متنفر میشوم، با دست لقمه را پس میزنم و آنور را نگاه میکنم تا بغضم جاری نشود، سرت را پایین میندزی، به خداوندی خدا نمیخواهم ناراحتت کنم، من عاشق تر بودم که حالا باید اینطور عذاب بکشم، همیشه میگفتند عقل نباشد جان در عذاب است، من هم تنها با قلبم، نه! تک تک سلول های وجودم دوستت دارم! نه ! عاشقت هستم، این را گفته بودم؟ بخاطر تو برمیگردم و لقمه را که دردستت مانده است میگیرم و میخورم، شروع میکنم به خوردن، امروز عضلاتم یاری نمیکنند، فقط منتظر بارید ازچشمانم هستند،با فشار لقمه را پایین میبرم، انگار گلویم زخم شد، توهم شروع میکنی به خوردن، کمی بهتر شده ای، برایت چای میریزم، تک تک حرکاتت را زیر نظر دارم، فکری به ذهنم میرسد، گوشی ام 📱را از روی اُپن میاورم، سریع دوربیش را حاضر میکنم و روبه روی تو میگیرم، با تعجب سرت را بلند میکنی و میپری: - فاطمه این چیه؟ - گوشیه اقا گوشی خنده بر لبانت نقش میبندد : - نه!!! جان من؟ فکر کردم ادم فضاییه!😟😜 هردو میخندیم، میگویی: _چرا خب داری چی میکنی؟ -دارم فیلم میگیرم ازت، حرف بزن، نه صبحانه بخور، اوم نه چیزه، بخند، یا، یا ..... بعد از کمی مکث میگویم، - عاشقتم علی...😍 دوربین📱 را همانطور نگه داشته ام، نگاهم میکنی، هم شور را مبینم هم غم را، هم آب را هم آتش را،صندلیت را عقب میکشی و به هال میروی، فیلم را ذخیره میکنم،سرم را روی میز میگذارم و نفس میکشم، بلند میشوم و به هال می آیم، روی زمین روبه قبله نشسته ای و سجده کرده ای، شانه هایت شدید میلرزد،😭😩 کنارت مینشینم،دستانت که روی زمین است را میگیرم، سردِ سرد است.شانه ات را با فشار بالا می آورم،چشمانت سرخِ سرخ است، رنگت شبیه گچ شده، مگر چه گفتم؟ دستم را به صورتت میکِشم، همانطور خیره نگاهم میکنی، میترسم، چند بار به صورتت میزنم،دادمیزنم: - علیییییی، تروخدا خوبی؟؟؟ 😨 دستانم را میگیری و روی گوش هایت میگذاری، با چشمانی گرد نگاهت میکنم منتظرم تا حرفی بزنی که میگویی: _چرا الان فاطمه؟ اینهمه وقت نگفتی! حالا چرا؟ چرا دلمو میلزونی فرمانده؟ بخدا این دل من طاقت نداره...😣 حالت خیلی بد است،دستانم را دور شانه ات حلقه میکنم و در اغوشت میگیرم، هردو زیر گریه 😭😭 میزنیم،کمی که ارام شدی خودت را دور میکنی و سریع می ایستی! به اتاق می‌روی و بدون حرف لباس رزمت را که برایت اتو کرده ام را از داخل کمند در می آوری، میدانم، میخواهی نَفسَت را کنترل کنی، ببخشید که اذییت کردم مرد من، به دیوار تکیه میدهم در حالتی که پشتم به توست میگویم: _این بار یا بمان و نرو،یا برو و...، تا کی همیشه سست خداحافظی کنیم، من خسته ام از این همه تکرار ِ یک مسیر اینک بمان درست خداحافظی کنیم، می خواستم جواب سلام از تو بشنوم، حالا که میل ِتوست ؛ خداحافظی کنیم😣 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده؛ نهال سلطانی @nahalnevesht
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت از کلماتم یخ میزنم،میگویم: _یادته اون بار حافظمو از دست دادم، ممکن بود دیگه همو نبینیم اما دیدی، یادته اونبار بابام گفت نه، ممکن بود مال هم نشیم و شدیم، یاده اونبار تو خیابون بهت تیکه انداختم؟ممکن بود دیگه نبینمت، اما دیدم! اینو چی یادته؟ ممکن بود تو نری، اما داری میری! پس هی اتفاقی اتفاقی نیفتاده! برو، اما بدون، پیش خودت فکرنکنی من نباشم عادت میکنه ها، من هیچوقت بودنتو یادم نمیره و به نبودت عادت نمیکنم حتی... نفسی عمیق میکشم، تکیه ام را از دیوار میگیرم و سمت تو برمیگردم،دکمه های پیراهن رزمت را هنوز نبستی، لبخندی میزنم و به سمتت می ایم، یکی یکی دکمه ها را میبندم، نگاهت بر دستانم قفل شده، دکمه اخر را که بستم، انگار نفسم قطع شد، سرم را بالا گرفتم، یقه ات را درست کردم، خودمانیم،نگاهت عجب سنگین است اقا.پیراهنت را در شلوارت می اندازی و اور کتت را میپوشی، شبیه به کاپشن است، به صورتت نگاه میکنم، دستی به ریشت میکشم، چقدر با این ریش، مردانه شده ای البته مرد بودی. لبخندی 😊میزنم، به سمت کمد میرم و روسری سبزم را در می آورم،روی سرم می اندازم، گره میزنم،چادر عقدم را با وسواس خاصی بیرون میکشم و دستم را مگیری، خودت چادر را روی سرم می اندازی، چشمانمان، اری، نگاهمان، اری خودمان حل میشوم در عشقی که معلوم نیست پایانش کی باشد! وای نه خدا عشق ما پایان ندارد مرد من!کاسه اب را در سینی میگذارم، روی اب گلبرگ های گل نرگس ریخته ام، کنارش قرآن همیشگیمان و عکس عقدمان را، پایین میرویم، مادر و پدر با بغض و اشک نگاهمان میکند، زینب چشمانش قرمز است، خواهر است دیگر.یکی یکی در اغوشت میگیرند، آغوش مادرت همه مان را به گریه می اندازد، زینب با دلسوزی نگاهم میکند، از حیاط میگذریم، سخت است خیلی سخت.. هم حرف هایشان را زدند، مادرت خیلی سختش است، شاید از من بیشتر، پدر همه را به خانه راهی میکند تا ما راحت باشیم، وقتی به زور مادرت را بردنر سرت را پایین انداختی، نگاهت کردم، نگاهم کردی، گفتی: -مواظب خودت باش گل زهرام، اگه یه موقع نیومدم... زندگیتو ادامه بده، نامه ای را از جیبش در اورد و لای قران گذاشت، خواستم بردارم که گفتی -بعدا. ادامه دادی: -همیشه دوستت داشتم و الان بیشتر از هر زمان عاشقتم، خودتم میدونی چقدر برام مهمی فاطمه، ترو به مادر قسمت میدم تو نبود من دل نگرانم نباش. -قسم نده علی، نمیتونم... سرم را پایین انداختم،دستانت دوطرف سرم را گرفت و پیشانیم را بوسیدی،😘 گفت: -حلالم کن . دیوانه ام کردی، دستت را بردی سمت ساکت، سینی را از لب حوض برداشتم،از زیر قران 3 بار رد شدی، 😣😞😢سه بار وجودم را به خدا و قران سپردم،نگاهم کردی،لبخند زدی و گفتی:😊😍✋ _با اجازه فرمانده! با بغض گفتم:😢✋ -آزاد... هر قدم که بر میداشتی قسمتی از قلبم کنده میشد، 💔آب را ریختم و گفتم: _خدافظ علی. انتظار داشتم برگردی و برایم دست تکان دهی اما برای هوایی نشدنمان برنگشتی... کاسه اب در دستم بود، سوار ماشین شدی و رفتی... کاسه از دستم افتاد،کوچه بر سرم آوار شد، نفسم بالا نمی آمد، تازه فهمیدم چه شده، درکوچه دویدم، داد زدم:😫😵😭 _علیییییییییییی. روی زمین افتادم، سرد بود، خیلی سرد، زینب که صدایم را شنیده بود به کوچه امد و با گریه مرا بلند کرد، داخل خانه رفتم ولی انگار مُردم، در اغوش زینب بیهوش شدم. آنگونه که تو رفتی!...هیچ آمدنی.... جبرانش نمی کند. "مریم قهرمانلو" 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی @nahalnevesht
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت سی روز و شش ساعت از نبود علی میگذشت، در عین تنها نبودن،تنها بودم.دلم هوایش را کرده بود،هوای بودنش،😒خندیدنش و ان نگاه های زیبایش.😞 مادر کم کم عادت کرده بود یا اینطور بنظر میرسید؛پدر هم سنگ صبورمان بود اما زینب بی قراری میکرد،هیچکسی بی قرار تر از من نبود!جای جای خانه بوی علی را میداد. همیشه سر نمــ✨ــاز بیش تر هوایش را میکردم، چون با سجاده علی نماز میخواندم و عطر نفس های پاکش مرا دلتنگ تر میکرد. سعی میکردم با کتاب خواندن📙 و خانه را تمیز کردن و خرید ،خودم را مشغول و بهتر جلوه دهم تا مادر و پدر علی ناراحت من نشوند. علی چندباری تماس گرفته بود، همیشه آن نامردها را لعنت میکرد و میگفت باید خدارا شکر کنیم که ایران امنیت خوبی دارد👌 و هیچ کشوری جرات دست درازی بر آن را ندارد، 💪دلتنگ بودم خیلی دلتنگ، حالم اصلا خوب نبود، صبح ها با حالت تهوع بیدار میشدم و شب ها با درد میخوابیدم. فشارم سریع می افتاد و به همین دلیل مادر فکر میکرد نبود علی مرا اینگونه کرده، همه میدانستند چقدر دیوانه اش هستم، اما من طوری دیگر فکر میکردم،چون من 7 سال عمومی ام را تمام کرده بودم، حداقلِ دانشم این بود که این علایم از دلتنگی نیست، به همین دلیل تصمیم گرفتم هم خرید کنم هم به آزمایشگاه بروم،مادر نبود، یادداشتی نوشتم و بیرون رفتم.هوای بهمن ماه خیلی سرد شده بود، زمین ها پربرف🌨 و سُر بودند،با احتیاط قدم برمیداشتم، تابلوی آزمایشگاه را آنور خیابان دیدم،دوست صمیمیم متخصص زنان و زایمان بود، تلفن که کردم گفت امروز وقتش ازاد است، وارد مطب که شدم لحظه ای حسرت خوردم که چرا من الان در مطبم نیستم! با صدای سلام من به منشی، سمیه بیرون آمد .: - وایییییی خدا چی میبینم، دوتا چشم رنگی میبینم، صورت برفی میبینم اووو خانوم شما کجا اینجا کجا؟ اقا دزده دنبالتون کرده اومدید اینجا؟؟ به حرف هایش خندیدم و دستانم را باز کردم برای در آغوش کشیدنش، محکم درآغوشش گرفتم، دوستی را که همیشه بعد از خدا قبل از ازدواجم تکیه گاه و محرم رازها و دردل هایم بود، شانه هایش تنها جای امن من در دنیا بود، بغضم شکست و هردو گریه کردیم، انقدر فشارش دادم که جیغش درآمد و وسط گریه گفت:😢😁 -چته بابا منو با بسته مواد غذایی اشتباه گرفتیا پِرِس خانوم.! از آغوشش بیرون امدم، دست هایم بازوانش را گرفته بود و گفتم: -دیوونه ای بخدا سمیه، که با تعجب گفت: -خب بابا ها انقدر فاز مزدوج بودن نگیر، قبلا یکی بهت میگفت بالا ابروت پیشونیه میزدی تو سرش حالا واس من خانوم شده!😄 - سمیه بریم داخل؟☺️ - اوا ، بریم بریم، روبه منشی کرد و گفت: -مریم جون دوتا شیر شکلات🍬🍬🍺🍺 میاری؟ممنون. داخل رفتیم، چقدر تمیز و شیک بود، لبخندی زدم و گفتم: -افرین سمیه خانوم چقدر مرتب شدیا خخ بعیده از تو. - نه بابا خو منم از اقامون یاد گرفتم. با تعجب و اشتیاق😳😍 نگاهش کردم و گفتم: -چیییییییییییییییییییییییییییی؟ ترسید و روی مبل به عقب رفت و گفت: - کوفت ، بی تلبیت، بی ادب، ترسیدم، قلبم ریخت ایش اه. 😌☺️🙈گفتم اقامون دیگه، البته هنوز بلقوه است، نامزدیم. بلند شدم و به طرفش رفتم، محکم درآغوشش گرفتم و گفتم: -تبریک میگم دوستم. با ذوق از دوران نامزدیشان و اخلاق های خوب نامزدش گفت، با اسم و نشانی که داد یادم افتاد چه کسی را میگوید، امیر ارسلان رسولی، خواستگار قدیمی من. چقدر خوب که با سمیه اشنا شد، خیلی بهم می آمدند .سمیه در حال صحبت بود که گفت: _راستییییییی! برا چی اومدی ؟؟ - خواب بخیر! ببین سمیه من شک دارم ک... باردار باشم! تمام حالتاشو دار.. منشی که مریم نام داشت آمد و لیوان هارا روی میز گذاشت و رفت! مریم گفت -ادامه بده خب.... - اره شک دارم که باردار باشم، لطفا یه بِی بی چک و یه ازمایش کامل ازم بگیر الان. - خب باشه باشه برو اونجا. روی تخت خوابیدم و دستگاهی را جلو اورد، بعد از زمانی معاینه گفت: -خب بلند شو. ببین سوها!😊 - فاطمم. -باشه، فاطمه، ببین... - وااای سمیه !جون به لبم کردی بگووو. - ببین... تو... داری مامان میشیییییییییی. هورا دستتتتتتت.😍💃👏 به سمتم امد و درآغوشم گرفت، دست هایم به کنار افتاده بود و فقط خیره بودم، قطره ای😢 اشک از چشمانم جاری شد، هم خوشحال بودم هم ناراحت، الان در این لحظه باید علی بود و به من لبخند میزد، باید بود و ذوق میکرد، خدایا الان ... تمام خیال ها در سرم میپیچید که سرم گیج رفت و در آغوش سمیه افتادم.... چشمانم را که باز کردم در همان اتاق بودم، یک سِرم به دستم وصل بود، تمام شده بود، آن را کندم و در آشغال انداختم 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی @nahalnevesht .....😭😭😭😭😭
ـــــــ"🖇⃟🌿|○○ این‌لشکرعشق‌است‌ڪہ‌پرهمتوعزم‌است💪🏿🌹 عـشـاق‌هـمـہ‌یـڪ‌بہ‌یـڪ‌آمـادهٔ‌رزم‌است🔗🌱 ..(:🇮🇷 ‹ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ › ⃟⛓¦↫ 🇮🇷 ⃟⛓¦↫ 🌱 ⃟⛓¦↫
ـــــــ"🖤⃟🔗|○○ خط‌خون‌نقطہ‌ۍ‌پایانِ‌سلیمانۍ نیست💔🍃 بھراسیدڪہ‌این‌اولِ‌بسم‌اللّہ‌است..✌️🏿⚔️ ‹ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ › ⃟🌻¦↫ 🌱 ⃟🌻¦↫ ✨ ⃟🌻¦↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Moghavemat_03.mp3
1.46M
✌✌✌✌✌✌✌اهنگ حماسی لبنانی
ظهور مُنتَظَر نزدیک است...🌷 (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت سمیه از در وارد شد و لبخند زد، گفت: _به به مامان خانوم مارو، ببین چقدر ذوق کردی که غش کردی خخ.😉😄 لبخندی زدو گفتم: _اره غش کردم از نبود پدرش الان. سمیه با تعجب و نگرانی گفت: 😨 _ی.. یعنی.. یعنی چی فاطمه؟ علی اقا؟؟ - نترس ، رفته..رفته سوریه.😔 سمیه انگار که بمب زدی از جا پرید و جیغ و داد راه انداخت و گفت -آخه الان وقت رفتنه؟ یعنی چی؟ اونا به ما چه؟ اهههه فاطمه این دیگه چی بود؟😕😑 ناراحت نگاهش کردم که گفت: -تروخدا منو ببخش میدونی که منظوری ندارم فقط.. فقط نگرانتم عزیز دلم همین. سرم را پایین انداختم و گفتم: -میدونم بابا ... ورقه 📃ازمایش را گرفتم و درکیفم گذاشتم ، باید برمیگشتم، نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم، انگار اتفاقی افتاده، به دنبال گوشی گشتم دیدم نیست، بدتر دلهره گرفتم، جا گذاشته بودم، سریع از سمیه خداحافظی کردم و بیرون زدم، لرز بدی به اندامم افتاده بود، خیلی سرد بود خیلی......❄️🌨 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی @nahalnevesht .... 😭
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت البوم خاطرات📗 را میبندم، دوباره همان سردرد های همیشگی 😣به سراغم می آیند، فردا🇮🇷 پیکر علی👣🇮🇷 من را می آورند، پیکر.. فکر کنم یا غرق خون است یا گلوله به قلبش خورده یا اینکه ترکشی بی رحم نفسش را گرفته... نمیدانم.. الان فقط نبودش را احساس میکنم، سمیه چندین بار تماس گرفته بود، هه فکرش را هم نمیکردم بعد از ازمایش بفهمم فرزندم پدر ندارد.... بغض به گلویم چنگ میزند، 😖😢پدر.. علی کجایی ببینی پدر شدی؟؟ کجایی ببینی فاطمه ات مادر شده؟؟ یادت است میگفتی اگر فرزندمان دختر باشد اسمش را نرگس میگذاری و اگر پسر بود مهدیار میگذاریم! علی؟ من تنها چه کنم با این بچه؟ کجایی مانند همه پدرها برای فرزندت ذوق کنی و جشن بگیری؟ کجایی که مواظبم باشی وسایل سنگین برندارم و نازم را بکشی؟؟ کجایی؟؟ آرزو داشتم باهم به خرید وسایل فرزندمان برویم اما حالا.. علی اصلا من این بچه را بدون تو نمیخواهمممم. اه لعنت به من... لعنت به دیوانگیم... نفسی عمیق میکشم و اشک از چشمانم جاری میشود،😭 روی زمین به سجده میروم و به غلط کردن میفتم، همیشه میگفتی شاکر باش فاطمه، خدا انسان های شاکرش را ارج میدهد. خدا غلط کردم، 😭✋خدایا ارامم کن، خدایا مواظب این مادر دیوانه باش، خدایا یعنی لایقش هستم؟؟ نمیفهمم خدایا چرا الان؟چرا من؟چرا؟؟ صدای باز شدن در می آید، زینب را میبینم که با چشم هایی گود افتاده نگاهم میکند، کنارم روی زمین مینشیند و میگوید: _ فاطمه جان، تروخدا اینطور نکن با خودت، علیم راضی نیست بخدا فاطمه... سرم را پایین می اندازم، دست های زینب دور شانه ام حلقه میشود، سرم را روی شانه اش میگذارم، یاد شانه های برادرش میفتم... بغضم دوباره 😭و دوباره 😭و دوباره😭 سر باز میکند.. دوباره میشکنم، در آغوش زینب گریه میکنم، زینب اما اینبار گریه نمیکند، مرا آرام میکند، یک آن حالت تعوع 😥میگیرم، بین بغض و گریه به طرف سرویس بهداشتی🚽 که در اتاق بود میروم ، هنوز نمیدانند من باردارم! زینب کمرم را مالش میدهد ، فکر میکند مسموم شده ام،اب به صورتم میزنم وبه دیوار تکیه میدهم، زینب میگوید: _چیشد فاطمه خوبی؟؟ چیزی خوردی؟ همانطور نگاهش میکنم، لبخند پر درد ی میزنم و میگویم: - عمه شدی زینب خانوم، عمه بچه برادرت... زینب همانطور نگاهم میکند، ناباورانه با درد..😟😣 اما به روی خودش نمی آورد، لبخندی از اجبار برای آرام کردنم میزند ولی دیگر طاق نمیاورد، روی زمین زانو میزند و بغضش میشکند،😭 بیچاره بچه من، که با اعلام وجودش همه زیر گریه میزنند.... لحظه ای دلم برای فرزندم سوخت، ناخودآگاه دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: _اشکال نداره ، من هستم باهات، قول میدم تنهات نزارم، من مثل بابات بدقول نیستم... هنوز نمیتوانستم بگویم مامان جان، هنوز خودم را در غالب مادری احساس نمیکردم، روی زمین نشستم و زینب را در آغوش گرفتم ، سرش را که بلند کرد، دستانش را دوطرف سرم گذاشت و گفت: _فاطمه جان! مامان شدی! خداروشکر، ببخش دلتنگیای منو، باور کن خیلی خوشحالم، خیلی، فقط نبود داداشه که.. حرفش را قطع میکنم و میگویم: _زینب! من دیگه از هر ادمی نبود رو بهتر درک میکنم، نگران نباش! فقط، فقط اگر من نبودم مواظب... نگذاشت حرفم را کامل کنم، انگشتانش را جلوی دهانم گرفت و گفت: _فاااطمه! تو انقدر ناشکر و ضعیف نبودی! چرا اینطور میکنی؟ خدا هست، ماهستیم پیشت، داداشم هست.. مطمینم، همینجا...😊 لحظه ای وجودم ارام 😌💖گرفت، احساس کردم علی نگاهم میکند، احساس کردم کنار خدا ایستاده و مرا مینگرد! 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی @nahalnevesht ❤️ 💍
دوپارت تقدیم نگاه هاتون😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بــسم‌ربــــ‌الحــسینـــ🌻 ســـــلام‌عـــــلیڪم‌رفـــقـا ✋🌺🍃
🔵🚨 بازتاب سخنان فوق العاده مهم سردار سلامی در روزنامه اورشلیم پست اسرائیل 🔹 اسرائیل میتواند با یک حمله نابود شود
دست اَدب بزار رو سینہ‌ات°🖐🏼 السَلامُ عَلیڪ یا ابا عَبداللھ‌ ...!
🌺🍃رمـــان ..🌺🍃 قسمت نباید شرمنده اش میکردم، زینب دستش را روی شکمم گذاشت و گفت:😍 _وای خدا ببین عزیز دل عمشو، چقدر اوچولوعه! ناز نازی مامانو اذیت نکنی ها اگه اذیتش کنی خواهر شوهر بازی در میارم گفته باشم! لبخندی☺️ به لب اوردم، نگاهم کرد و گفت: - خواهری! باید به مامان و اقاجان بگیم! سریع گفتم: _وای نه زینب به اقاجان نه من روم نمیشه. زینب لبخندی زد و گفت: - باشه خانوم خجالتی من میگم. وقتی به پدر و مادر گفتیم، اولین کار دستشان را بالا بردند و گفتند: _الهی شکررررررررررر،الحمدالله اما پدر از حقی حرف زد که اتش گرفتم، گفت: _ببین فاطمه جان، شما عروس مایی، تاج سر مایی اما حق انتخاب داری، حق ادامه زندگیتو داری، ببن ببین نمیخوام فکر کنی میخوام بِرونمت نه به جان زینبم، اما فقط میخوام یه موقع تو رودربایسی من و حاج خانوم نمونی ک... دستانم را درهم گره زده بودم که از هجوم بودن با .. حالم دوباره بد شد و به سمت سرویس بهداشتی رفتم، مامان ملیحه نگران دنبالم امد ؛ _اقاجان این چه حرفی بود که زدید؟؟ صدای زینب را شنیدم که دقیقا حرف مرا به پدرش گفت: _اقا جون چرا اینو گفتید ؟ یعنی شما نمیدونید فاطمه جونش به علی بنده؟ مخصوصا که الان یادگار علیم داره! توروخدا عذابش ندید بزارید راحت باشه. بعدا درباره اینا حرف بزنید، حداقل بزارید بعد تشییع پیکر داداش... اسم تشییع که امد تمام محتویات معده ام بالا آمد، احساس کردم بدنم سِر شد، دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم اما به محض باز شدن در و دیدن مامان ملیحه پاهایم ضعف کرد و افتادم... دوباره اتاق، دوباره تنهایی،دوباره سِرُم به دستم دوباره و دوباره... اه لعنت به این تکرار های سیاه.. زینب با سینی پر از غذاوارد اتاق شد وکنار تخت نشست، به رویم لبخندی😊 زد و گفت: _پاشو مامان خانوم، پاشو اون نی نی ما گشنشه ها ، بابا یکم به فکر اونم باش .. به تاج تخت تکیه زدم و زینب متکا را برایم تنظیم کرد، گفتم: _نمیتونم بخورم زینب، بخورم گلوم زخم میشه میدونم.. زینب یک قاشق پُر قیمه پلو جلوی دهانم آورد، یادم افتاد که این غذا .. گفتم: - زینب این ، این ناهار نبود علیه که به مهمونام دادید، چطور بخورم؟ 😞😢چطور غذایی که برای نبود علیمه بخور.. نگذاشت حرفم تمام شود که گفت: _بخاطر علی بخور فاطمه، تروخدا، اونم راضی نیست اینطور ضعیف بشی ! اسم علی که امد با لرزه دستم به روی دست زینب قاشق را درون دهانم گذاشتم، به زور جویدمش، برای هر لقمه یک لیوان آب میخوردم که پایین برود،وقتی بشقاب تا نصفه خالی شد مقاومت کردم و کنار کشیدم ، احساس کردم زینب میخواهد چیزی بگوید اما نمیگوید گفتم: _چیشده زینب چی میخوای بگی؟ از سریع فهمیدن من متعجب😳 شد و گفت: _چیزه .. ولش کن بعدا میگم.. به سمت در رفت که برگشت و گفت: _فردا علی میاد... انگار که لیوان سردی به رویم خالی شد، زینب در را بست و من دیگر توان نداشتم، ایستادم و رفتم که وضو بگیرم تا شاید ارام شوم،چادرم را روی سرم انداختم، جا نماز علی را پهن کردم و بعد از نماز خواندن زیارت حضرت فاطمه را آوردم، همیشه ارامم میکرد، جای من و حضرت فاطمه عوض شده بود، اینبار فاطمه در سوگ علیش بی تابی میکرد، آن زمان حضرت علی در نبود فاطمه اش.. کاش من نبودم و علی بود، کاش این روزهارا نمیدیدم کاش...تکه ای از حرف های حضرت علی را به یاد اوردم...: امام علی(ع) فرمود: چه زود بود که بین ما جدایی افتد، از این فراق تنها به خدا شکایت می‌برم. نفسی علی زفراتها محبوسة یالیتها خرجت مع الزفرات لاخیر بعدک فی الحیاة وانما ابکی مخافة ان تطول حیاتی جان من با آه و ناله هایش در اندرون من زندانی است. ای کاش جان من هم با ناله ها از بدنم خارج شود. بعد از تو خیری در زندگی نیست و من از ترس اینکه مبادا زندگی ام به طول انجامد گریه😭 می کنم. 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده؛ نهال سلطانی @nahalnevesht ❤️ 😔😭