5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
اللهم ارنی الطعة الرشیدة...🌼
حامد زمانی
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 #به_نام_خدای_مهدی . قسمت #سی_ام . . -فک کنم گفت علوی . -چییی😳😯علوی؟!؟!
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_یکم
.
.
_ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺
.
با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت
_شوخی میکنید؟! .😟😏
که پدر سید گفت
_نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن
.
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺
.
ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : 🗣
_اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟😠 فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده...😏 همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡
جمع کنید آقا...
.
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد😕😒
.
پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت _پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔
.
-هر جور راحتید...😠 ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
.
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
.
انگار آوار خراب شده بود روی سرم😢
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم😢😭...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد😢..
دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در
.
بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...😢
.
بابام سریع برگشت و گفت
_ تو چرا بیرون اومدی😠...برو توی اتاقت😡
.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم..
.
زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد...👀💕
.
اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢
.
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت
_بریم...😞
.
و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد...
.
بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭😫
.
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...😠
_مسخرش رو در آوردن😡 یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری
.
و رو کرد به سمت من و گفت:
_ تو میدونستی پسره فلجه؟!😠
.
-منم با گریه گفتم😢بابا اون فلج نیست😢جانبازه😔
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠
.
ادامه دارد....
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇
Instagram:mahdibani72
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_یکم . . _ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺ . با شنیدنش لحن صد
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_دوم
.
.
-منم با گریه گفتم...بابا اون فلج نیست😢...جانبازه😔
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست😠
.
-بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما...😞😢
.
که بابام پرید وسط حرفو گفت:
_دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! 😟😠در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که😑😏
میدونستم بحث بی فایده هست😔...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم😢..
وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید😢...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم😭...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه😢...
ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود😢...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود
.
مامانم اومد تو اتاق و گفت :
_دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا...😟😕
.
-اخه شما که حال منو نمیدونی مامان.😢..دلم میخواد همین الان دنیا تمام
بشه😭
.
-من حال تورو نمیدونم؟! ههه😔...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم😢
.
-یعنی چی مامان؟!😯
.
-یعنی اینکه....هیچی...😕😒 ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد
با کلی افکار و قیافه مختلف
نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن
نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه😕😐
.
.
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم😔اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال😕صبح شد و دلم گرفته بود😞
دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش 😢
.
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم 😔
یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار 👣شهدا👣😢
لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم..
.
نزدیک مزار که شدم..
اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟!😯
چرا دیگه خودشه 😔حالا چیکار کنم😯
اروم جلو رفتم
.
-سلام 😞
.
-سلام ریحانه جان😊
و بغلم کرد و گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟😯
.
-دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم😞😢...تو چرا بیرونی؟!
.
-محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد .
-زهرا😔نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم...
.
-این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم
.
اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم😔
.
ادامه_دارد......
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇
Instagram:mahdibani72💚
رفیق بیا یه قراری با هم بزاریم 😉🖇
#قرار_امروزمون💕
امروز سعی کن لبخند بیاری رو لبِ خدا :)
حتی اگه شده با یه کارِخوبِ کوچیک🌱
حتی با کنار گذاشتن یک گناه✨
حتی با بوسیدن دست پدر و مادرت...💖
یا هر کار دیگه ای که میدونی خدارو خوشحال میکنه🌧
یه تقلبم برسونم بهت😉
خدا با شاد شدنِ بنده هاش خیلی شاد میشه🌻
اگه میتونی یک بنده شو خوشحال کن🙃
#قبوله؟🖐🏻
🌸
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌻🌿ـ ـ ـ ـ ـ
✨الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَج
یہ آقایے بود کہ
توے آخرین مداحیش گفت:
[یعنے قسمت میشہ منم
شهید بشم تو سوریہ؟!]
دقیقا بعد از اون مداحے
رفت سوریہ و شهید شد
#شهیدحسینمعزغلامی❤
∞↻ #شهیدانه 🌸🌱
یھرفیقداشتیممیگفتـ🖇↓
هدفتچیھ؟!
گفتمشہادتـ
گفتاشتباهھ
شہادتیہراهہیہمسیر...
حالاانتخابٺازاینمسیرچۍبوده؟!
رسیدنبہخدا...
یانشوندادنبہمردم💔؟!
#حواسٺباشہ(:
#اینههدفمون؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کــــلیـــــپــــ داداشــــ ـمحـــــسن❤🎀
#شهید_محسن_حججی
#برادر_شهیدم