eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
723 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ «🏷🖇» چــادر زیباے آسمانے رو •| با غرور بر سر کن نھ خجالت بڪش •| نھ غمـگـین‌باش چـــادرت‌ارزش‌اسـت باورڪن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ «🏷🖇» _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🖇⃟🏷¦⇢
بــسم‌ربــــ‌الحــسینـــ🌻 ســـــلام‌عـــــلیڪم‌رفـــقـا ✋🌺🍃
هر کی اومده راهیان نور سر قرار اومده. بی‌قرار اومده!! تو قرارگاه اومده!! بچه‌ها! قرار بازی یادتون نره...
🎐 🔹به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم ؟! » جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه كاره ای؟» پاسخ داد: (( هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز 🔹امام علی علیه‏ السلام : هر کس به حساب نفس خود رسیدگی کند به عیبهایش آگاه شود. عجل الولیک الفرج
💔💔 🕊شهید «مهدے باغیشنۍ»: خواهرانم! شماباحجاب خودمشت محڪمۍ 👊🏻 بر دهان ابرقدرت‌ها بڪوبید و بگوئید‌ «اے از خدا بۍخبران! ما مانند حضرت زهرا (س) و حضرت زینب ڪبرے (س) هستیم♥️و هرگز از راهۍڪه آنان رفته‌اند، برنمۍگردیم و با تمام توان راه آن‌ها را ادامه می‌دهیم. ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماحاضࢪیم‌اینجوࢪۍ‌لباس‌بپوشیم، بیایم‌بࢪا‌ انٺخاباٺ...😐✌️🏻 پ.ن: دیگه نمیتونیم حتی یک روز هم اضافه تر روحانیو تحمل کنیم 😭😭😭
در"اینستا"پاک‌بودن‌شیوه‌پیغمبری‌ست؛ ورنه‌هرگبری‌به"ایتا"می‌شودپرهیزگار😂!
🕰️💡 پیش آقا امام زمان(عج)بودم..🙂 آقا داشت کارامو..⚠️❌ گناهمو😕 میدید و گریه میکرد..😣 گفتم:آقا🗣️ گفتن:جان آقا...:) به من نگو آقا بگو بابا😊 سرمو انداختم پایین😔 و گفتم:) بابا شرمندم از گناه😓 آقا گفتن: نبینم سرت پایین باشه ها..!👀 عیب نداره بچه هرکاری کنه... پای باباش می نویسن💔 می فهمی یعنی چی؟
🔴 ‏بزرگترین جرم و گناه دکتر ‎، نسل دوم انقلاب، بودن ایشان است.. ‎ ✍دیگه وقتش رسیده، نسل اول انقلاب به نسل های بعدی اعتماد کنند، تا تمام مسئولیت ها در تعداد معدودی از مسئولین تکراری بعد از انقلاب نباشد!!
عراقی سرپران اولین عملیاتی بود كه شركت می‌كردم. بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بكنند، دچار وهم و ترس شده بودم.😱😰 ساكت و بی صدا در یك ستون طولانی كه مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم. جایی نشستیم. یك موقع دیدم یك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند. كم مانده بود از ترس سكته كنم. فهمیدم كه همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.😨 لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم كه فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست كدام شیر پاك خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان كوبیده كه همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده🏥.» از ترس صدایش را در نیاوردم كه آن شیر پاك خورده من بوده ام.😅
ـــــــ"🇮🇷✨|○○ صدا به صدا نمی‌رسید.😬 همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند.😎✌️🏻 راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود.😪 راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید.😐🙄 بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»🙂📿 سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده!گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😅👏🏻 ‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ › ⃟📻¦⇢ 📖 ⃟📻¦⇢ 🍃
|🐣🌻| [♥️💎] من‌‌دوسٺ‌دارم وقتی‌شہادٺ‌بیاد‌دنبالم‌‌ڪه شہادتم‌بیشتر‌از‌موندنم‌برا‌بقیه اثر‌داشتہ‌باشه.. اونجا‌بود‌ڪه‌فهمیدم بعضۍها‌هستند تو‌مرگ‌وزندگیشون.. دنبال‌ِعاقبت‌به‌خیرے‌بقیہ‌هستند..!(:" حتی‌وقتی‌دیگه تو‌این‌دنیا‌فانی‌نیستند..! -شہید‌قاسم‌سلیمانی✨♥️ 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آماده جنگیم 👊 بگویید به صهیون در حمله ما یک اثر از دیو نماند یک خانه سالم به تل‌آویو نماند... 🖇
╰❥❌🤚🏻• آقا چت با نامحرم نکنید ! بھ هر اسمے حتی داداش / خواهر مجازی ! چت مے کنی بعد کم کم حرف زدنتون گل میکنھ بعد نگرانِ هم مےشید بعد دیگھ دست خودتون نیست و وابستھ مےشید بعد عذاب وجدان مےگیرید چون کارتون از نظر شرعے درست نیست ! بعد میاید تصمیم بگیرید دیگھ حرف نزنید ولے چون وابستھ شدید نمیشھ !! یا طرف میرھ با یکے دیگھ و ... بعد ... بعد .... بعد .... این دوست داشتنا فایدھ ندارھ چون وصال ندارھ ، همش فراق است و آخرش یھ حالِ بد و.... ! گفتم کھ بعدا نگے نگفتے ! عجل الولیک الفرج
⸾--------- ‌- - -🌈 - - - ---------⸾ اگـه‌کسی‌ازتون‌کمک‌خـواست کمکش‌کنید‼️ شایدازخداکمک‌خواسته‌وخدا آدرسِ‌شماروبـهش‌داده... .عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَــــ.الْفَرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
←📱 بزرگترین نعمت در عالم هستے اینڪه خدا بہ یکے لبخند بزنھ ..🙂💕 ‍‎‌‌‎‎
سالگرد‌شھادتت‌مبارك :)🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔✨ دلم یک نفس عمیق میخواهد از آن نفس ها که هوای دوکوهه و شلمچه را میطلبد برای عمیق بودن:))♥️🥀 🎤 🌙
#پروفایل #دخترانه #پسرونه
ڪاش‌این‌‌روزها‌ڪسےٖ‌ پیدا‌مۍشدوبرامون↯ قَرَنْطینِہ‌دَر‌ْحَرَمْ تَنَفُسّ‌دَر‌هَوآۍِ‌حُسِیْݩ راتجویزڪند...! |💔| ...ジ اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ما اهل کوفه نیستیم🖐♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺رمـــان .. 🌺🍃 قسمت به بیمارستان برگشتم تا از حال فاطمه باخبر شوم با اصرار من خانواده را به خانه فرستادم و خودم به اتاق فاطمه رفتم اما٬ بود.😟 به سرعت به سمت پرستاری دویدم و از او پرسیدم که گفت: خانواده اش اورا مرخص کرده اند اما مگر حالش کامل خوب شده بود؟ سریعا سوار ماشین💨🚕 شدم و به سمت خانه فاطمه حرکت کردم٬بعد از دقایقی رسیدم و زنگ در را فشردم٬ دستانم سرد شده بود نمیدانم چرا.. در را باز نکردند هر چقدر کوبیدم باز نشد٬اه لعنت به من. همانجا نشستم و به گوشی فاطمه زنگ زدم نامش را که دیدم قلبم درد گرفت٬خاموش بود... ۲ساعتی جلوی در استادم که پدر فاطمه در را باز کرد روبه رویم امد -اینجا چیکار داری؟مگه دخترم نگفت برو😠 -سلام٬حالشون چطوره؟😥 -خوبه به نگرانی تو نیازی نداره ببین فکر نکن خدا فقط واسه توعه بچه بسیجی خدای دختر منم هست ٬ها چیه فکر کردی دخترم با نذر و نیازای مسخرتون برگشته؟😏😠 -اقای پایدار لطفا اجازه بدید حرف بزنم😞✋ -اجازه نمیدم دخترمو داغون نکردی که کردی حالا واسه من اومدی اینجا که چی ؟دیگه نبینمت این دور و برا ٬رابطه شماهم تا ۲هفته دیگه تموم میشه و صیغه محرمیت مسخرتون باطل٬دیگه هم فاطمه نیست که... من خوب میدونم تو زورش کردی اسم دومشو این بزاره الان دیگه سوهاست😏 دیگه هم ترویادش نمیاد٬اگر هم یادش بیاد فایده ای نداره چون تا اونموقع با شوهرش امریکاست😎😏 توهم همینجا بمونو یه دختر پارچه پیچ شده پیدا کن که بشینه کنج خونه کهنه بچتو بشوره٬ از عصبانیت😡 سرخ شده بودم نمیدانستم چه بگویم که در شد.. به تمام مقدساتم توهین کرده بود اما به خاطر فاطمه ام حرفی نزدم او چه سوها چه فاطمه تمام وجود من است حتی این اسم زیبا راهم خوذش انتخاب کرد٬خودش.. فکر اینکه با ان پسر مفنگی بی غیرت میخواست به انریکا برود مرا میسوزاند ٬فکر ....نه خدایا نههه.....😰 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی @nahalnevesht
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت فردا شب شهادت حضرت زهــ🌸ــرا نامی بود به این دلیل تلویزیون چیزی نداشت ٬سرور را به ماهواره وصل کردم و به تماشای فیلمی کمدی نشستم.. -مامان -جانم -تاکی این دستگاه های لعنتی باید باشن؟ -تاوقتی که خوب خوب بشی -چرا من هیچی یادم نیست چرا اون پسرو..🙁 -بسه سوها٬گفتم درموردش حرف نزن٬کیوان فرداشب میاد خواستگاریت خیلی بده اگه راجب پسری دیگه حرف بزنی.😏😌 -مامان ولی نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به کیوان ندارم😐😟 -حستو بیخیال شو ٬وقتی باهاش ازدواج کنی میرین امریکا و عشق و حال اصلا اینا دیگه فراموشت میشه سوها و من فکر میکردم و فکر میکردم ٬اما چرا به پاسخی نمیرسیدم هرجقدر درذهنم پسری علی نام را جستجو میکردم نمیافتمش٬نگاهش خیلی اشنا بود اما حضورش درزندگی من٬آن هم با ان شکل وقیافه تعجب برانگیز بود.😣 دراتاقم نشسته بودم٬ دستگاه ها به اجبار من برداشته شده بودند و فقط کپسول اکسیژنم مانده بود٬ باتلفن📱 همراهم را بازی میکردم و زیر و رویش میکردم تا شاید نشانی از بی نشانی های ذهنم پیدا کنم که چشمم به یک شماره خورد که به این اسم سیو شده بود. -اقا علیم😍 بدون وقفه شماره را گرفتم و تنها این صدارا شنیدم -دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد .the mobail this is of باخود گفتم اگر رابطه اش بامن نزدیک نبوده پس چرا علی من ان را نوشتم و اگر بوده حال چرا خاموش است؟ 😟پس حتما اوهم مرا فراموش کرده.. نمیدانم چرا انقدر حس خوب نسبت به او دارم... امشب قرار است کیوان برای خواستگاری به خانه ما بیاید با اصرار مادرم کت و دامنی تنگ و کوتاه پوشیدم و موهایم را باز گذاشتم. چه حال بدی 😣 داشتم انگار داشتم درون مرداب میرفتم نمیدانم چرا!! حالم بدتر و بدتر میشد نفسم سخت بالا می آمد و سرم گیج میرفت٬زنگ در فشرده شد و من تمام محتویات معده ام را بالا اوردم٬ مادرم مراصدا میزد اما پاهایم توان نداشت٬ناخود آگاه به سمت در کشیده شدم و در را قفل کردم 🔐کلید راهم رویش گذاشتم٬ مادرم به در میکوبید و پدرم صدایم میزد باهربار کوبیدن در نفسم تنگ تر میشد و قلبم فشرده تر ٬زانوانم خم شد و روی زمین افتادم هرچقدر بادست دنبال کپسولم میگشتم پیدایش نمیکردم و تنها صدای در را میشنیدم و سیاهی مطلق... ساعت:سه و چهل دقیقه شب -تو کی؟تو.. چی؟تو... و با وحشت 😰از خواب پریدم ٬سریع اباژور کتار تختم را روشن کردم ٬کپسول را پیدا کردم و ماسک را بردهانم گذاشتم ٬عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود خوابم جلوی چشمانم ظاهر شد 🌺٬مردی نورانی اما غمگین جلویم امد در خواب فقط نگاه میکردم ٬گفت -به کنار من بیا تا اشکار شود هرانچه نمیدانی به دیدنم بیا که منتظرت هستیم.فقط راه بیفت که دیر نشود٬٫ حرکاتم دست خودم نبود سریع لباسی پوشیدم موهایم را جمع کردم و شالی روی سرم انداختم٬سوئیچ ماشینم را از روی پاتختی برداشتم ٬ارام در را باز کردم و پله هارا ارام پایین امدم سریعا به پارکینگ رفتم و ریموت رافشردم ٬پا روی گاز گذاشتم و لاستیک ها از جا کنده شد ٬نمیدانستم به کجا میروم شب بود جایی مشخص نبود فقط به حرف های ان مرد نورانی فکر میکردم ٬بیا٬منتطرت هستیم!چه کسی منتطرم بود؟احساس کردم نیرویی مرا هدایت میکند ٬از دور نور سبزی دیدم به ان سمت فرمان را کج کردم ٬ خود را روبه روی مسجدی یافتم ٬روی تابلو راهنما نوشته بود٬ دست هایم سر شد نفسم بریده بریده بود٬ماشین را پارک کردم٬شلوغ بود٬انگار مراسمی برپاست ٬خانمی صدایم کرد و چادری به رنگ فیروزه ای به دستم داد و گفت -این رو بپوشید حرم حرمت خاصی داره عزیزم با لحنش ارام شدم چادر سرکردن بلد نبودم اما روی سرم انداختم قدم هایم به سمت حرم میرفت٬انگار حمعیت کنار میکشیدند تا من رد شوم ٬چون خیلی سریع به ضریح رسیدم٬ صدای مداحی می آمد تازه یادم امد امشب شب شهادت بود.... 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی @nahalnevesht