eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
728 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ خدایا یه چیزی بگم؟!🙂 با روسیاهی😕😔 اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک ❤️🌈
#دخترانه #پسرونه #پروفایل
‹🍂🧡› ‌ - - ‌شـآعِر‌شُـدَنَم‌رآ‌بگـذآریـد‌بہ‌پآیَـش او‌بـود‌ڪه‌ایـنگونہ‌ِمَـرآ‌دَر‌بہ‌دَرَم‌ڪرد! - - 🦊⃟🍂¦⇢ ••
‹🖇📌› ‌ - - تَوجُـہ‌ڪَردٖیدبَعضۍـہاقوامِ‌دینشـون؛ بہ‌اعمـالَ‌این‌وُاونـہ!🚶‍♂📮•• مثلایِہ‌حاجۍریشُـوازش‌سِبقَت‌میگیرِھ، بلافاصِلہ‌میگـہ: فاتِحِہ‌ایـن‌اسلامُ‌مَـن‌خُوندم‌، بَده‌اون‌پِیڪ‌ِعَرقـو😐🖐🏻•• 😐🤝🏻•• ‌
. قـد وبـالایـش بݪنـد و رھ پُـر است از چشـمـ شـوࢪ جـوࢪ ڪنـ مـادࢪ بـسـاط ِ آتـشـ و اسـپـند ࢪا ...!
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_ششم . . -لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه الب
💞 💞 . قسمت یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه😓 نمیدونم چرا بغضم گرفته بود 😢 تمام بدنم میلرزید😕سرم گیج میرفت.😧 رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم😭 . اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد😯بعد چند دیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت😕صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم😦 خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت : _خوشم باشه😠تحویل بگیر خانم... دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت...نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه... اونم جلوی یه پسر غریبه 😡 . . توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم😣 . مامانم گفت: _حالا که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی...ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا😐...پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره😔 . -چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟!😡 تو قضیه ارش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد ولی نه..اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه😡 آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه 😐 . -نا شکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟!😯 میبینی که دخترت هم دوستش داره😕 . -اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده😑چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این ابرو ریزی تموم بشه...😠 پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا ابرومون رفت میخواد اونجا هم ابرومونو ببره... بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای اخرین بار😡 اونجا شرط هامو میگم😐 . -از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت 😯 ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود😔 . مامان زنگ زد خونه اقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری . توی هفته خیلی استرس داشتم 😔 همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه 😢 هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه😢 یاد حرف سید افتادم😔 گفته بود هر وقت دلت گرفته قران رو باز کن و با خدا حرف بزن خدایا خودت میدونی حال دلم رو😢✋ خودت کمکم کن😔 اگه نشه چی ؟!😢 اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟!😔 خدایا خودت کمکم کن...😢 یا فاطمه زهرا خودت گفتی که اقاسید نوه ی شماست😢 پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم 😢 قران رو برداشتم و اروم باز کردم😔 . . ادامه_دارد . نويسنده✍ منبع👇 💟Instagram:mahdibani72
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_هفتم یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه😓 نمیدونم چرا ب
💞 💞 قسمت . . خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم 😭 . قرآن رو اروم باز کردم😕 سوره اومد😔 شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به ایه 26 سوره فک کنم جواب من همین آیه بود 😢 . ✨لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26) . زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لا یق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.✨ . . ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک😭 خودت که میدونی ته دل چیزی نیست😔 اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده😔 . . اخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود😟..دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم😢...بدنم داغ شده بود...😢 . خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد😯 . -خدایا خودت کمکم کن 😔🙏 . از لای در اشپزخونه نگاه میکردمشون.... بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا. . میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت😣 چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت. از استرس داشتم میمردم 😔 سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت 😔 شاید اونم استرس داشت😢 همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست: _خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم .😊 -بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم... . مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت _ریحانه جان...بیا دخترم . پاهام سست شده بود انگار..چادرمو سرم کردم و اروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم...😔 . مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت _بشین...برای پذیرایی وقت هست... -خب...اقای علوی...من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت... من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست😐 میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن... اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن منم مشکلی ندارم... ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم.. من با ازدواج اینها مشکلی ندارم... فقط...✋ حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن..چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...😠 خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. اقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت😔 . _دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم✋ و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین😐 . بغضم گرفته بود😢اخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢 یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد😢 . ادامه_دارد . ان شا الله دو قسمت دیگه تموم میشه و همه راحت میشین😉 منبع👇 Instagram:mahdibani72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السّلامُ عَلَیکَ یااباصالح المهدی(عج)
‹🌟🦋› ‌‌ • دݪ آشفته بودڹ دلیل کمے نیسټ...🌱 اگࢪ بےقࢪاࢪے...🥀 بدان یاࢪ یاࢪے....☝️🏻 و پایاڹ این بے قࢪاࢪے.....✨ بهشټ اســــــــــت....💜 بهشتے ڪھ سࢪ خوش ز دیداࢪ یاࢪے....🌿 • 🦋🌟¦←
‹✨📿› ‌‌ • من ڪࢪبـــــلا نࢪفتھ بہ کَس جاڹ نمیدهݦ☝️🏻 آخࢪ مࢪا ۆصاݪ تۆ ارباݕ مے کشـد !.... • 📿✨¦←
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲⃟🍯 ●بہ‌جزدیدنت‌آقا ●چیز؁‌نمیخوام‌ا‌زخدا حسین‌جانم🦋 📲|↫ استوࢪیمونہ
3754675201.mp3
9.18M
🎼⃟🍎 ●از‌آخرین‌زیارتم‌چقدر‌گذشتہ.. ●دست‌رو‌دلم‌بذار‌حسین‌دلم‌شڪستہ.💔 🎼|↫ مـداحـمونہ 🍎|↫ گوش‌جاݩ‌فࢪا‌دهید 🎙|↫ طاهری «
||•• ••🖇 (✌️⃟🔥) تاریخ نشان داده است از هر صدایی بلندتر است...
همه انسانها می میرند ولی شهیدان این سرنوشت همگانی را به بهترین وجه سپری کردند ، وقتی قرار است این جان برای انسان نماند چه بهتر در راه خدا این رفتن انجام بگیرد.
〖🤞🏻〗 ‌• . بہ‌نیابت‌از آن‌ دست‌و انگشتر رأی‌میدهم✌️🏻 • . ¦🕊⃟🌿¦↬ ¦🕊⃟🌿¦↬
‹🌱🌵› ‌ - - مَن‌ڪان‌لِلّٰھ،ڪان‌الله‌ُلَھ..! تُـوبرا؎خُدابـٰاش؛خُداوهمـِھ‌مَلائڪھ‌اش، بَـرا؎تُوخواهَندبُـود ...(:'! "آشیخ‌رجبعلۍ‌خیاط" ‌- - 💚⃟🌿¦⇢ ••
خـــــوشبختے یـــــعنے: حس ڪـــــنی شـــــهید دارد تـــــو را می نـــــگرد و تـــــو بـــــہ احتـــــرامش از گـــــناه فـــــاصلـــــہ می گـــــیرے... نگـــــاه شہـــــدا بـــــہ ماست♥️
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #سی_و_هشتم . . خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم 😭 . قر
💞 💞 . قسمت . . بغضم گرفته بود😢اخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢 . با بغض یه نگاه به اقا سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد😢 سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود در بود ولی من کردم😒✋ . ❤️(در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی)❤️ . یه لحظه باز با سید چشم👀💕 تو چشم شدم😢 . چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد☺ فهمیدم اونم مشکلی نداره . همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت _پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم😊 . همه شوکه شدن😐... این حرف یعنی که اقا سید شرطها رو قبول کرده. . بابام رو کرد سمت من و پرسید: _دخترم تو نظرت چیه؟!😯 . هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم 😔 . که مادر سید گفت _خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه 😊 . بابام هم گفت: _گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست 😑 . مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد...منم پشت سرشون رفتم😞 . وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: _خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما😌...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما 😂😉 . یه لبخند ریزی☺️ زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد😑 و گفت _خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره 😐 . _بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن 😂 . -لا اله الاالله😐 . -باشه بابا الان میرم بیرون😉...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم? و زهرا بیرون رفت . هم من سرم پایین بود هم اقا سید😕😕 . اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم: -آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم😔 . -خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما ...ان شاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه... ☺ . -نمیدونم چی بگم 😔راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز تر از دیروز شد 😔 . اقا سید یه لبخند😊 آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و اروم این بیت رو خوند : _(پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب) ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست☺...اگه گاهی هم میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست..میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین... مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست☺️ . حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.😊 . . ادامه_دارد منبع👇 instagram:mahdibani72