• 💛🎼🌻 •
انگاري از سوی آسمان ☁️
درخواست تماس بادل شما شده است...!🦋
عاشقانوقتنمازاست ♥️
اذانمیگویند🌱
الانوقتشهبشکنیبُتدرونتو 💪🏻
خوبنیسبچهـ شیعهـ موقع نماز سرشــ توگوشـے باشه 🤒🤚🏻📱
التماس دعا🌻
#نماز
#نماز_اول_وقت
#کلامشھید🕊
#شهیدمحسنحججی
☘️🌸 مانتو هر چقدر هم بلند و گشاد باشه آخرش چادر نمیشه........
میراث خاکی حضرت زهرا ( س) چادره!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️ استوری
🌸 تفاوت آثار روزهی ماه شعبان با روزهی ماههای دیگر
[•#سلامی_عاشقانه💛•]
باب الجواد...بارش باران... نگفتنی ست،
اذن دخول بر لب یاران، نگفتنی ست🥺...
صدها هزار زائر و عاشق میان صحن،
عرض ادب به شاه خراسان😔✋🏻...
نگفتنی ست...
﴿سنگࢪشہدا﴾
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_هفتم
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت:
_اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد تو و حمیدے رو دید، چنان بہ حمیدے زل زدہ بود شاخ درآوردم.☺️
با تعجب گفتم:
_وا!😟
سرش رو تڪون داد:
_والا!
رسیدیم جلوے ورودے دانشگاہ باشیطنت گفت:
_مبارڪہ خواهرم،هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد!
با خندہ زل 😄زدم بهش و چیزے نگفتم ادامہ داد:
_منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم...
نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دخترے محڪم بهش خورد و جزوہ هاش ریخت.😥📃📗📓
بهار با حرص گفت:😬
_عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟
با تحڪم گفتم:
_بهار!😐
نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت:
_یہ لحظہ فڪر ڪردم از این قضیہ ے عشق هاے برخورد جزوہ اے برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ!☹️😄
دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار، سرم رو انداختم پایین و ریز خندیدم.😄
خوابم پریدہ بود!
🍃🌸ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_ومنبع_حرام_است .
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_هشتم
روے مبل لم دادہ بودم،
ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیر ڪاڪائوم🍺 نوشیدم.
موهام ریختہ بود روے شونہ هام و ڪمے جلوے دیدم رو گرفتہ بود.
مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:😊
_خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ!
همونطور ڪہ سرم توے ڪتاب بود گفتم:
_بالاخرہ خرس گندہ ام یا بچہ؟😄
مادرم پوفے ڪرد و گفت:😬
_فقط بلدہ جواب بدہ!
لبخندے زدم 🙂و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو 😋شدم. مادرم با حرص گفت:
_واے هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن!
دستم رو گذاشتم روے دستہ ے مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم:
_مامانے میگے شهریار و عاطفہ،نہ رییس جمهور! یہ شام میخواے بدیا چقدر هولے!😌
مادرم اومد ڪنارم
و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ.
_آخہ یہ پاگشاے دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذارے من استراحت ڪنم؟☺️
مادرم نگاہ تندے😠 بهم انداخت و گفت:
_میگم بچہ ناراحت میشے، حسودے میڪنے!
مادرم بے جا هم نمے گفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مے داد و ڪمے حساسم ڪردہ بود!😕 از روے مبل بلند شدم و گفتم:
_وا چہ حسادتے؟!
صداے زنگ آیفون بلند شد،مادرم سرش رو تڪون داد و گفت:
_لابد فاطمہ اینان!
بہ من نگاهے ڪرد و گفت:🙁
_سر و وضعش رو!
بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم:
_مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان!
گوشے آیفون رو برداشتم:
_بلہ!
صداے زن غریبہ اے پیچید:
_منزل هدایتے؟
+بلہ.
_عزیزم مادر هستن؟
با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم:
_بلہ!
دڪمہ رو فشردم و گفتم:😟
_غریبہ ست با تو ڪار دارہ!
مادرم بہ سمت در ورودے رفت، من هم رفتم پشت پنجرہ.
زن محجبہ اے وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن!
حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودے اومدن.
سریع دویدم بہ سمت اتاقم، وضعم آشفتہ بود!😐
وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدس هایے زدم حتما مادر حمیدے بود اما چطور آدرس خونہ مونو رو پیدا ڪردہ بود؟!😕 نشستم روے تختم و بیخیال مشغول بازے با موهام شدم.
صداهاے ضعیفے مے اومد.
چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت:
_فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا، لباساتم عوض ڪن!
از روے تخت بلند شدم،مادرم با صداے بلندتر گفت:😊
_ بیا هانیہ جان!
با چشم هاے گرد شدہ 😳نگاهش ڪردم، در رو بست.
مشغول شونہ ڪردن موهام شدم، سریع موهام رو بافتم.
پیرهن بلندے بہ رنگ آبے روشن پوشیدم،خواستم روسرے سر ڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدے بود نہ خود حمیدے!😌
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم.
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_ومنبع_حرام_است
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_نهم
زن روے مبل نشستہ بود،
با دیدن من لبخند زد و از روے مبل بلند شد!😊
رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم، جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد.
مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.😊
وارد آشپزخونہ شدم
و با سلیقہ مشغول چیدن میوہ ها 🍎🍌🍇توے ظرف شدم،ظرف میوه رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدے رفتم.😊
بشقاب ها 🍽رو چیدم و میوہ تعارف ڪردم، مادر حمیدے با مهربونے گفت:
_زحمت نڪش عزیزم.
لبخندے زدم و گفتم:
_زحمت چیہ؟
نشستم ڪنار مادرم، مادر حمیدے با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرے مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت:
+من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم....
سریع گفتم:
_بلہ میدونم.
+پس میدونے براے چے اینجام؟😊
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم:
_بلہ!☺️🙈
نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:
_با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم، این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ
با تعجب گفتم:
_ولے دیروز بہ من گفتن!😟
لبخندش پررنگتر شد:
_پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ.
پیشونیم رو دادم😟😳 بالا و گفتم:
_تعقیبم ڪردن؟
سرش رو تڪون داد و گفت:
_آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مے ڪردم، جووناے امروزے اید دیگہ!☺️
دست هام رو بهم گرہ زدم،ادامہ داد:
_در واقع امروز اومدم براے ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با همسرم و پسرم بیایم براے آشنایے بیشتر!☺️
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_ومنبع_حرام_است