🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #شصت_و_چهارم
_نگفت عاشق نشو!😏😍💓
با شنیدن سہ ڪلمہ ے آخر
ضربان قلبم بالا رفت 🙈💗صداش رو مے شنیدم! صداے قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم!☺️
آب دهنم رو قورت دادم،
چشم هام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم. بہ ڪاشے هاے زیر پاش زل زدہ بود، گونہ هاش سرخ شدہ بود.😌☺️
خبرے از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت
"نگفت عاشقش نشو " نبود!
دست چپش رو برد بالا و گذاشت روے پیشونیش، از روے پیشونے دستش رو ڪشید همہ جاے صورتش و روے دهنش توقف ڪرد.
چند لحظہ بعد دستش رو از روے دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت:😊
_فقط بهم یہ فرصت بدید همین!
نگاهم رو بہ ڪفش هاے مشڪے براقش دوختم.👀👞
این مردے ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين!
خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ ے همسایہ ے سادہ س؟ لبخندے نشست روے لب هام.😌☺️
💓توے قلبم گفتم:فقط یہ پسرہ همسایہ س همین! قلبم گفت:سهیلے چے؟ جوابش رو دادم:بهش فرصت مے دم همین!
همین،با معنے ترین ڪلمہ ے اون شب بود
💞😍🙈💞😍🙈💞😍🙈💞😍🙈
صداے شهریار از توے حیاط بلند شد:
_هانیہ بدو مردم منتظرن!😄
همونطور ڪہ چادرم رو سر مے ڪردم با صداے بلند گفتم:😄
_دارم میام دیگہ!
از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن✨ بہ دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت:
_آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟😁
چپ چپ نگاهش ڪردم
و چیزے نگفتم. قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت:
_حاضرے بابا؟😊
سرم رو بہ نشونہ ے مثبت😌😇 تڪون دادم.
پدر و مادرم 💑سوار ماشین🚗 شدن،شهریار هم دنبالشون رفت. عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت:😊
_استرس دارے؟
سریع گفتم:😟😬
_خیلے!
جدے نگاهم ڪرد و گفت:😃
_عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیاے!
با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم:😄
_مسخرہ!
خندید و چیزے نگفت. شهریار شیشہ ے ماشین رو پایین ڪشید و گفت:😄
_عاطفہ خانم شما دومادے؟
رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد:🙁😄
_دارن دل و قلوہ میدن!
با حرص گفتم:😬
_شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ دارے!
عاطفہ اخم ساختگے ڪرد و
گفت:😠😄
_با شوور من درست حرف بزن.
ایشے گفتم
و بہ سمت ماشین رفتم. عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسم اللہ الرحمن الرحیم ماشین رو روشن ڪرد.
شهریار با ترس 😨چشم هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت.
تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت:
_خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم اللہ برمیداریم.😁
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه.
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #شصت_و_پنجم
شهریار رو بہ من جدے ادامہ داد:😄
_خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے!تا قم نمے رسیما!
مادرم با تحڪم گفت:😐
_شهریار!
شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:😄
_چشم مامان جونم چیزے نمیگم!
پدرم با خندہ گفت:😃
_آفرین.
عاطفہ نگاهم ڪرد و با اضطراب گفت:
_هانیہ چادرت ڪو؟ 😟
خواستم دهن باز ڪنم ڪہ شهریار گفت:😜
_رو سرش!
برادر بزرگم نمڪدون ☺️شدہ بود! یعنے خوشحال بود، خیلے خوشحال! عاطفہ گفت:😌
_منظورم چادر سفیدہ!
آروم گفتم:😇
_جیران خانم میارہ!
صداے هشدار پیام📲 موبایلم بلند شد،با عجلہ موبایلم رو از توے ڪیفم درآوردم.
رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم.
حنانہ بود.☺️🙈
"عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد"
بے اختیار لبخندے روے لبم نشست،عاطفہ با شیطنت گفت:😉
_یارہ؟
سرم رو بلند ڪردم و گفتم:☺️
_نہ خواهر یارہ!
مادرم برگشت سمت ما و گفت:
_هانے،بهارم دعوت ڪردے؟
سرم رو تڪون دادم:
_آرہ میاد حسینیہ!😊
یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،🚗
پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسیــ💚ــنیہ شد. لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن.
نزدیڪ حسینیہ رسیدیم،
سهیلے💓 دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد. سرش رو بلند ڪرد، نگاهش افتاد بہ ما. ایستاد، پدرم براش بوق زد، با لبخند سرش رو تڪون داد.☺️😍
پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد
و پیادہ شد.
سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن.
ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود. موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود!☺️
استادم داشت داماد مے شد!دامادِ من!😍
مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت:😉
_مام بریم.
دستگیرہ ے در رو گرفتم و گفتم:😊
_باهم بریم!
شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش!
نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ ے پنجرہ ے ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم. پدرم بود،
در رو باز ڪردم و پیادہ شدم.
پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمے داشتیم، چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم. با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ ے چادرم و گفت:☺️
_سلام!
آروم جوابش رو دادم.
دیگہ نایستادم و وارد حسیــ💚ـنیہ شدم.
با لبخند😊 بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ ے اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود!
🎊ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون 🎀🎊و با پرچم هاے رنگے چیزے ڪہ قشنگترش مے ڪرد سفرہ ے عقد سفید و نقرہ اے بود ڪہ وسط حسـ💚ـــینیہ مے درخشید!
مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ ے عقد نشستہ بودن. خانم محمدے با لبخند 😊بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد.
حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون. جیران خانم گونہ هام 😊😘رو بوسید و تبریڪ گفت.
حنانہ با شیطنت گفت:
_مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم.😉😌
چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت:😊
_هانیہ جان برو چادرتو عوض ڪن!
تشڪر ڪردم 😊
و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسیــ💚ـنیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و دادم بہ حنانہ.
بستہ رو باز ڪردم،
چادر سفید تورے✨ با اڪلیل هاے نقرہ اے! هم خونے جالبے با سفرہ ے عقد داشت.😊
شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم.
رو بہ حنانہ گفتم:
_چطورہ؟😌
با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:😍👌
_عالے!
حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش 📸رو گرفت سمتم و گفت:😊✋
_وایسا!
با خندہ گفتم:☺️🙈
_تڪے؟
نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:😉
_چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ.
بشگونے از دستش گرفتم و گفتم:☺️
_بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار.
حنانہ بے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت!
با لبخند گفت:
_بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ!😉😍
با تعجب گفتم:😳
_وا!
با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم، سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود.
جا خوردم مثل خنگ ها گفتم:
_واااا!
سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم!☺️ حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن.😄 سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود،
مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ!☺️🙊
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه.
4_5861584903870613349.mp3
14.06M
#نواهاے_عاشورایی ♥️
همین جا بود همین موقع
یکی برگِ شهادتش امضا شد
🎤|•° میلاد هارونی
انقدر به ما
دهه هشتادیا گیر ندین
امام خیمنی هم دهه هشتادی بود
:) ۱۲۸۱
شهدای دهه هشتادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
•[ یاشاسین ایران😎♥️ ]•
#ایران_مقتدر🤞🇮🇷
------------- ''🔔تلنگࢪے''
فرشــتگان از خــدا پرسیدند:
خدایا تو ڪه بشــر رو آنقــــدر
دوست داری چــرا #غـــــــــم را
آفریدی؟
خدا فرمود :
غم را به خاطر خودم آفریدم
چون این مخلوقمن تا غمگین
نباشد بهیاد خالقش نمیافتد!😔