eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
726 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت ‌ _نگفت عاشق نشو!😏😍💓 با شنیدن سہ ڪلمہ ے آخر ضربان قلبم بالا رفت 🙈💗صداش رو مے شنیدم! صداے قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم!☺️ آب دهنم رو قورت دادم، چشم هام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم. بہ ڪاشے هاے زیر پاش زل زدہ بود، گونہ هاش سرخ شدہ بود.😌☺️ خبرے از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت "نگفت عاشقش نشو " نبود! دست چپش رو برد بالا و گذاشت روے پیشونیش، از روے پیشونے دستش رو ڪشید همہ جاے صورتش و روے دهنش توقف ڪرد. چند لحظہ بعد دستش رو از روے دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت:😊 _فقط بهم یہ فرصت بدید همین! نگاهم رو بہ ڪفش هاے مشڪے براقش دوختم.👀👞 این مردے ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين! خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ ے همسایہ ے سادہ س؟ لبخندے نشست روے لب هام.😌☺️ 💓توے قلبم گفتم:فقط یہ پسرہ همسایہ س همین! قلبم گفت:سهیلے چے؟ جوابش رو دادم:بهش فرصت مے دم همین! همین،با معنے ترین ڪلمہ ے اون شب بود 💞😍🙈💞😍🙈💞😍🙈💞😍🙈 صداے شهریار از توے حیاط بلند شد: _هانیہ بدو مردم منتظرن!😄 همونطور ڪہ چادرم رو سر مے ڪردم با صداے بلند گفتم:😄 _دارم میام دیگہ! از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن✨ بہ دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت: _آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟😁 چپ چپ نگاهش ڪردم و چیزے نگفتم. قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت: _حاضرے بابا؟😊 سرم رو بہ نشونہ ے مثبت😌😇 تڪون دادم. پدر و مادرم 💑سوار ماشین🚗 شدن،شهریار هم دنبالشون رفت. عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت:😊 _استرس دارے؟ سریع گفتم:😟😬 _خیلے! جدے نگاهم ڪرد و گفت:😃 _عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیاے! با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم:😄 _مسخرہ! خندید و چیزے نگفت. شهریار شیشہ ے ماشین رو پایین ڪشید و گفت:😄 _عاطفہ خانم شما دومادے؟ رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد:🙁😄 _دارن دل و قلوہ میدن! با حرص گفتم:😬 _شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ دارے! عاطفہ اخم ساختگے ڪرد و گفت:😠😄 _با شوور من درست حرف بزن. ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم. عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسم اللہ الرحمن الرحیم ماشین رو روشن ڪرد. شهریار با ترس 😨چشم هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت. تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت: _خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم اللہ برمیداریم.😁 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے instagram:leilysoltaniii .
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت شهریار رو بہ من جدے ادامہ داد:😄 _خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے!تا قم نمے رسیما! مادرم با تحڪم گفت:😐 _شهریار! شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:😄 _چشم مامان جونم چیزے نمیگم! پدرم با خندہ گفت:😃 _آفرین. عاطفہ نگاهم ڪرد و با اضطراب گفت: _هانیہ چادرت ڪو؟ 😟 خواستم دهن باز ڪنم ڪہ شهریار گفت:😜 _رو سرش! برادر بزرگم نمڪدون ☺️شدہ بود! یعنے خوشحال بود، خیلے خوشحال! عاطفہ گفت:😌 _منظورم چادر سفیدہ! آروم گفتم:😇 _جیران خانم میارہ! صداے هشدار پیام📲 موبایلم بلند شد،با عجلہ موبایلم رو از توے ڪیفم درآوردم. رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم. حنانہ بود.☺️🙈 "عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد" بے اختیار لبخندے روے لبم نشست،عاطفہ با شیطنت گفت:😉 _یارہ؟ سرم رو بلند ڪردم و گفتم:☺️ _نہ خواهر یارہ! مادرم برگشت سمت ما و گفت: _هانے،بهارم دعوت ڪردے؟ سرم رو تڪون دادم: _آرہ میاد حسینیہ!😊 یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،🚗 پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسیــ💚ــنیہ شد. لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن. نزدیڪ حسینیہ رسیدیم، سهیلے💓 دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد. سرش رو بلند ڪرد، نگاهش افتاد بہ ما. ایستاد، پدرم براش بوق زد، با لبخند سرش رو تڪون داد.☺️😍 پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد. سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن. ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود. موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود!☺️ استادم داشت داماد مے شد!دامادِ من!😍 مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت:😉 _مام بریم. دستگیرہ ے در رو گرفتم و گفتم:😊 _باهم بریم! شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش! نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ ے پنجرہ ے ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم. پدرم بود، در رو باز ڪردم و پیادہ شدم. پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمے داشتیم، چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم. با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ ے چادرم و گفت:☺️ _سلام! آروم جوابش رو دادم. دیگہ نایستادم و وارد حسیــ💚ـنیہ شدم. با لبخند😊 بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ ے اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود! 🎊ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون 🎀🎊و با پرچم هاے رنگے چیزے ڪہ قشنگترش مے ڪرد سفرہ ے عقد سفید و نقرہ اے بود ڪہ وسط حسـ💚ـــینیہ مے درخشید! مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ ے عقد نشستہ بودن. خانم محمدے با لبخند 😊بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد. حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون. جیران خانم گونہ هام 😊😘رو بوسید و تبریڪ گفت. حنانہ با شیطنت گفت: _مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم.😉😌 چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت:😊 _هانیہ جان برو چادرتو عوض ڪن! تشڪر ڪردم 😊 و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسیــ💚ـنیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و دادم بہ حنانہ. بستہ رو باز ڪردم، چادر سفید تورے✨ با اڪلیل هاے نقرہ اے! هم خونے جالبے با سفرہ ے عقد داشت.😊 شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم. رو بہ حنانہ گفتم: _چطورہ؟😌 با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:😍👌 _عالے! حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش 📸رو گرفت سمتم و گفت:😊✋ _وایسا! با خندہ گفتم:☺️🙈 _تڪے؟ نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:😉 _چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ. بشگونے از دستش گرفتم و گفتم:☺️ _بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار. حنانہ بے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت! با لبخند گفت: _بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ!😉😍 با تعجب گفتم:😳 _وا! با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم، سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود. جا خوردم مثل خنگ ها گفتم: _واااا! سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم!☺️ حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن.😄 سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود، مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ!☺️🙊 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے instagram:leilysoltaniii .
نگو استاد ندارم؛ شهدا استادان راه سلوک‌اند! 🌸
4_5861584903870613349.mp3
14.06M
♥️ همین جا بود همین موقع یکی برگِ شهادتش امضا شد 🎤|•° میلاد هارونی
انقدر به ما دهه هشتادیا گیر ندین امام خیمنی هم دهه هشتادی بود :) ۱۲۸۱ شهدای دهه هشتادی
خدایا!!! مارا طاقت مردن نیست.... شهیدمان کن.... 😔✨
سلام علیکم اگر اعضا کانال کمک کنند ..😄 چشم حتما میزاریم 😊
------------- ‌''🔔تلنگࢪے'' فرشــتگان از خــدا پرسیدند: خدایا تو ڪه بشــر رو آنقــــدر دوست داری چــرا را آفریدی؟ خدا فرمود : غم را به خاطر خودم آفریدم چون این مخلوق‌من تا غمگین نباشد به‌یاد خالقش نمی‌افتد!😔
ــــــــــــــــــــ"🕊" هࢪ گاه مایل به‌ بودے" این³نڪته ࢪا فࢪاموش مڪن:↓ ▫️•|.....می....بیند............" ▫️•|..مےنویسند............" ▫️•|دࢪهر..حال‌ مے ‌آید......"