#تفکرانه 💛
بانو!😊☝️
خودت و تنت را حفظ کن...🙍
حجاب فقط حجاب سر👤 نیست،حجاب تنت🙅 را حفظ کن!
تنت را از نامحرمان 🚶حفظ کن که در قبر با حضرت مادر(س)💓محشور شوی،نه مار و عقرب های سمی…🐍🦂
چشمت👁 را از نامحرمان🚶 برگیر که نگاه خدا👆 نصیبت شود،نه نگاه👀 هوس آلود👈😈 مردان خیابان گرد…😥
با گوش هایت👂 هر حرفی🗣 را گوش نده 👂👈❌تا ندای حق 👆را بشنوی،نه بیهوده های 😣ناحق را…
با زبانت👅 عشوه گری 💁برای پسران فامیل نکن😡 تا خداوند کامت را شیرین کند🌸،نه اینکه وسیله ای شوی برای تلخی 😔و گناه قلب های مریض🙄
دستانت🙌 را به دست هر کسی😶 نسپار تا خداوند 👆💕دستانت را بگیرد برای هدایت☺️،نه اینکه دیگران ببرندت🚫 برای هلاکت…😨
با پاهایت👞 به هرجایی قدم مگذار😑 تا خداوند تورا به خانه اش🕌 دعوت کند،نه اینکه عاقبت خود را در خانه ی شیطان 👹بیابی…🤕
قلبت💛 را جایگاه کسانی نکن که لیاقت تورا ندارند😒 بلکه با قلبت به خدا عشق بورز💔،که عشق الهی💝 آسمانی را بچشی نه هوس عشق نمای😏 زمینی را…
به نفست شهوت 😐و هوس😞 راه نده،اما نفست را در راه خدا قربانی کن 🤗تا به معبود برسی…👆💙
حجاب تن از لحاظی مهم تر⚠️ از حجاب سر است!☝️
حجاب تن را که حفظ کنی😚،حجاب سرت خود به خود کامل می شود…😍
حجاب سری که درش حجاب تن نباشد،بی فایده است…!😟
تنت را به خاطر خدا با حجاب کن😌 که خدا را حس میکنی…
تن تو در برابر بعضی چیز ها حجاب می خواهد:⛔️
حرام😰
شهوت😵
هوس😯
گناه😓
بیهوده گویی🤐🤐🤐🤐
بیهوده شنوی😷
بد کرداری…😤
بانو جان!💜
حجاب را حفظ کن 😇تا حفظ شوی!☺️☺️
#تلنگرانه⚠️
#چادرانه ❤️
چادر رو عاقلانه انتخاب کردیم☺️🌿
عاشقانه سر کردیم...😉
ما اینجا اگه از چادر صحبت میکنیم
اصلا منظورمون این نیست که هیچ حجابی جز چادر رو قبول نداریم✋😁
همه ی حجاب ها اگه حجاب کامل باشن عالی هستن ...
اما حرف ما اینجا اینه که ما دنبال حداقل ها نیستیم...😌
حجاب اگه حداقلی باشه دیگه نمیشه دوستش داشت یا بهش افتخار کرد💔🚶🏻♀
مثلا هیچ کس نمیتونه بگه من نمازامو تند تند میخونم 🙄 آخر وقت میخونم و از روی رفع تکلیف میخونم که خونده باشم ولی من عاشق نمازمم..😳
اما کسی که نماز با توجه میخونه ، نماز اول وقت میخونه، نماز قشنگ میخونه میتونه بگه نماز رو دوست دارم...😌♥️
بین حجاب ها ، چادر هم همین حالت رو داره..😉 چون حجاب برتره میشه دوستش داشت...❤️
ی رزمنده ای میگفت ی رفیق خعلی مومن داشتیم نصف شبا تو قبر نماز شب میخوند
اومدیم اذیتش کنیم رفتیم پشت خاکریز قابلمه جلوی دهنمون گرفتم .. گفتم اقرا؛؛
این رزمنده بیچاره ب خودش میلرزید فکر میکرد جبرئیل براش نازل شده😂😂
دوباره گفتم (اقرا), این تو قنوت مثل بید میلرزید .. با ترس گفت: چی بخونم ..
همونجور ک جلو خندمونو داشتیم میگرفتیم
گفتم: بابا کرم😂😂😂😂
میگ افتاد دنبالمون .. این بدو .. اون بدو😂😂
#طنز_جبهه
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طوفان حاج مهدی رسولی
مناسب ولادت حضرت علی اکبر
ای جوون حسین منم جوونم
😍👏😍👏
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- من غلام نوکراتم
عاشق کربلاتم:)♥️🌱
حتما دیده بشه..!!
دلتنگم اقااا😔😔😭
#تباه[🚶♂]
یقهآخوندیپوشیدهـ…
تیپـمذهـبیگرفته…
اماتوخونشماهوارهمیبینه!"
-باتشڪرازقشرزحمتڪشمذهبےنمآ و تاثیر گذار جامعه😐✨
پ.ن: مذهبینماها دیدگاهجامعهرو نسبتبهاسلام بهکلتغییر میدن و درآخرهراتفاقی میوفته پایمذهبیهامینویسن💔🚶
کارتانرابراۍخدانکنید !
بَراۍخـُـداکارڪنید^^:)🌼'
.
#شھیدسیدمرتضـےآوینـے🍃
#روز_جوان...🌱✨
💌برآنانی که جوانی نکردند تا ما جوانی کنیم،مبارک باد.
🦋آرامشمان مدیون شماست؛
🌻برای جوانی مان دعا کنید،علی اکبرهای زمان ما..💞🍃
#روزتون_مبارک🍃
#شهید_بابک_نوری✨
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #شصت_و_ششم
خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت:😟
_هانے خوبے رنگ بہ رو ندارے!
آروم گفتم:😣
_خوبم یڪم فشارم افتادہ.
سهیلے😍 سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے🍬 بہ سمتم گرفت. حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت:😌😉
_خب من برم!
و چشمڪے نثارم ڪرد.
نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے. آروم گفت:😊
_براے فشارتون!
چند لحظہ بعد ادامہ داد:☺️
_شیرینے اول زندگے!
گونہ هام☺️🙈 سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم:
_ممنون!
+سلام زن داداش!😄✋
سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند مترے مون ایستادہ بود.
چادر رو روے صورتم گرفتم و گفتم:
_سلام!
سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ ے عقد.
با عجلہ گفتم:😊
_منم برم پیش خانما دیگہ!
بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ.
بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد:
_هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟
آروم گفتم:😄
_از ما ڪوچیڪترہ!
از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت:
_خاڪ تو سرت!😕😄
صداے یااللہ گفتن مردے باعث شد همہ بلند بشن.
روحانے👳♂ مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد.
با اشارہ ے مادرم،نشستم روے صندلے.
بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالاے سرم گرفتن.
جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت:😊
_عاطفہ جون شما زحمتش رو میڪشے؟
عاطفہ با گفتن با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد.
چادرم رو جلوے صورتم ڪشیدہ بودم، روحانے ڪنار سفرہ ے عقد نشست، مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین! 😊سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روے صندلے ڪناریم نشست. استرسم بیشتر شد،انگشت هام رو بہ هم گرہ زدم.😣
روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن.
انگشت هام رو فشار میدادم. صداے سهیلے پیچیید تو گوشم:😊
_شڪلات!
نگاهے بہ دست هاے عرق ڪرده م، ڪردم.
شڪلات🍬 بین دست هام بود،آروم بستہ ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم.
سهیلے قرآن 📖رو برداشت وبوسید😘
آروم گفت:
_حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم.
سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جاے شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد.😌😍
آروم گفتم:
_من آمادہ ام.
قرآن 📖رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت.
🌸🌸🌸
نگاهم رو بہ آیہ هاے سورہ ے ✨نور انداختم.
روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمے شنیدم! حواسم پیش اون صدا بود، همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت🌟 دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مے ڪرد!🌟 اشڪ هام باعث شد آیہ ها رو تار ببینم،صداش ڪردم:😢
یا فاطمہ!
صداش پیچید:🌸
مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ هام روے صورتم سُر خورد.😢
🌸🌸🌸
هم زمان روحانے گفت:
_دوشیزہ ے محترمہ سرڪار خانم هانیہ هدایتے براے بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ ے معلوم شما را بہ عقد دائم آقاے امیرحسین سهیلے دربیاورم؟وڪیلم؟
هیچ صدایے نمے اومد،سڪوت! آروم گفتم:😊
_با اجازہ ے بزرگترا بلہ!
صداے صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون.
سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم،
با لبخند گفت:😍🙂
_مبارڪہ!
خندہ م گرفت،😄اشڪ هام رو پاڪ ڪردم و گفتم:
_مبارڪ شمام باشہ!😍
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه.
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #شصت_و_ششم
❤️بخش دوم❤️
نگاهم رو از حلقہ ے 💍نقرہ اے رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم:
_بریم؟
بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند،با لب و لوچہ ے آویزون گفت:☹️
_مگہ تو با شوهرت نمیرے؟
ڪمے فڪر ڪردم و گفتم:
_هماهنگ نڪردیم!
ڪیفش رو برداشت و بلند شد،
بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم. با بهار از ڪلاس خارج شدیم،
غیر از بهار، بچہ هاے دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم.
رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ، نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم. همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود،
نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم:
_بریم دیگہ چرا وایسادے؟
سرش رو تڪون داد،بہ سمت در خروجے قدم مے بر مے داشتیم ڪہ صداے زنگ📲 موبایلم باعث شد بایستم،همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مے ڪردم بہ بهار گفتم:✋
وایسا!
موبایلم رو برداشتم،
بہ اسمے ڪہ روے صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی"
بهار نگاهے بہ صفحہ ے موبایلم انداخت و زد زیر خندہ.😄
توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ.😊
_بلہ؟
نگاهش رو دوختہ بود بهم،تڪیہ ش رو از دیوار برداشت،صداش توے موبایل پیچید:😍😊
_سلام خانم!
لب هام رو روے هم فشار دادم.
_سلام ڪارے دارے؟
بهار بہ نشونہ ے تاسف سرے تڪون داد و گفت:🙁
_نامزد بازیت تو حلقم!
صداے سهیلے اومد:
_میاے بریم بیرون؟البتہ تنها!😍
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:
_باشہ فقط آقاے سهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا!
با تعجب گفت:
_آقاے سهیلے؟!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه.