هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افشاگرى نقشه حاميان دولت براى انتخابات،از كودتا تا تعويق انتخابات
پشت پرده راز مذاكرات تا گشايش اقتصادى در اين دوماه
.
اين كليپ بايد به دست همه
ايرانى ها برسه،حتما ببينيد و منتشر كنيد
.
#تكرار_فريب
#روحانى_دور_شو
#نه_به_تعويق_انتخابات
🔽
براى دانلود كليپ هاى بيشتر
به كانالمـــون يه ســرى بزنين
دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻
@seyedoona_eitaa
@seyedoona_eitaa
@seyedoona_eitaa
لطفا نشر دهيد🎥💫
وقتۍکھجلوۍخودتروگرفتۍ
وهرکارۍدلتخواستروانجامندادۍ!
اونوقتھکھمیتونۍشھیدبشۍ :))
#آرھرفیقاینجوریاس !
• .
استاد پناهیان:
.
ڪسیکهدوستنداشتهباشهبیاد ڪربلا
مومننیستـــ!
علامتمومناینهڪه
هرچندوقتیڪباردلشتنگمیشه...
براۍبینالحرمین💔دلشتنگمیشه..
میگه:
نمیدونمبرایچی!ولۍدݪممیخوادبرمڪربلا
•
--- --- -- --- ---⋮❥|💕..
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌿
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
*°•«🌚✨»•°
.
میگفت:
بعضیامهستنبھجااینڪھبگن
مندلممیخواد،مندوستدارم...🍃
میگن:
- خدادلشمیخواد!
- خدادلشنمیخواد!
- خدادوستدارهاینجورۍ!
- خدااینجورےدوستندارهها!:)💗
اینادقیقاهمونڪسایۍهستن ڪھخدامیشههمهیزندگیشون🌿
#یـادبگیریمباش؟!^^
#خداجانـم✨
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
اگـربـدانیـدامـامزمـانشمـا
بـاچـهغربتـیمنتظـراسـتکـهشـما
درسـتشویـدوظهـورکنـد،
اگـراحسـاسداشـتهباشـید.
شـبوروزخـوابنداریـد
تـاخـودرادرسـتکنیـد
آیـتالـلـهابطحـی🌱
#چـرادرسـتنمـیشیـم...؟!🚶🏻♂
•
دختـرا،پسـرا،عـروسهـا،دامـادها...!
اگـهمیخـوایـدزندگیتـونخوشگـلبشـه،
اگـهمیخـوایـدزندگـیقشنـگبشـه،
بایـدخدایـیبشـه،
بایـدایـنرنـگخـداییبـشه. هـرکجـاکـاربـاخـدابسـتهشـد،
خـداهـمکمـککـرد...
حـاجحسیـنیکتـا🖇📒
•
طرفداشتغیبتمیکردبهـشگفت:
شونههـاتودیـدی؟
گفت:مگـهچیشـده؟!
گفت:یهکولهباریازگنـاهاناونبنـده
خداروشونـههایتوعـه💔..!
شھیـدمحمـدرضـادهقـان🖇📒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار عالی
#حامد_زمانی
|~🕊از نفس افتـادے
|~🦋تا مآ از نفس نیفتیم
|~⛅️قامٺ راسټ ڪردے
|~🖇تـآ مآ قامت خم نڪنیم
|~🌊بھ خاك افتادۍ
|~🌒تا ما به خآڪ نیفتیم!...
تولدٺ مباآاࢪك یار آسمانےام😌🌻
سالࢪوز تولد توسـٺ و مآ زِ خوشحالے بر رورے زمین بند نمیشویم💕🌙😅...
#شهیدحمیدسیاهڪالےمرادۍ🌻🌿🌙
#تلنگرانه⚠️
ایـست✋⛔️
یڪبار هم ڪه شده
با خودت و خدایت خلوت ڪن😉
نڪند مجازۍ شدنت⛔️
مساوۍشود با سقوط ایمانت!!😔
خـیݪۍ از چت ها🚫
📱و گروه هاۍمجازۍ💻
💣پـرتگاه ِایمان توست...❗️
👈 همیشہ یادمون باشہ
مولامون امام زمان(عج) بہ تڪ تڪ ڪاراۍ ما نظر دارن🙃🌿
حتۍ☝️یہ ڪلیڪ ڪردن
اونوقت بہ حرمت اماممون هم ڪه شده
خیـــــلۍاز ڪارها روانجام نمیدیم
دفتـرچـهراهنمـایانسـان
خـداوندایـننـامهروبـرایمـافـرستـاده
تـااونروبخـونیموبفهـمیم
لـذااینپیـامروقـرآننامیـده
یـعـنـیخـوندنـی
یعنیچیـزیکـهپیوستـهبـایدخـوندهبشـه
+انسـانقبـلازخـوندنهـرکتابـی
نخسـتبایـدبدونـهکتـاب
چـههدفـیرودنبـالمیکنـه
همـونطـورکهفیـزیکدرصـددآمـوزشفیزیـکه
قـرآنهـمکتـابانسـانسازیـه
واونچـهبههـدایتانسـانونجـاتانسـان
ازگمراهـیهاسـتبـهاینکتـابمربـوطمیشـه
حیـفنیسـت
#قـرآنتـوخـونـههامـونخـوندهنشـه💔
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #پنجم
#هوالعشق
#غروب_دلتنگ_عاشق
-فاطمه خانوم اینجا وایسید تا من بیام
-چشم☺️🙈
-بی بلا😍
همراه علی به خرید آمده بودیم تا مایحتاج را فراهم کنیم.
به دلیل فشار پایین و کمبود آهنم خستگی زودرس جانم را میگرفت٬
علی هم که رنگ پریده صورتم را میدید سریعا آبمیوه و پسته به خورد من میداد طوری که از صبح سه تا چهار بار لیوان های بزرگ آبمیوه میخوردم.
آنقدر خورده بودم که معده ام صدای امواج دریایی میداد؛ به حرف خود خندیدم و
آنسوی خیابان را نگاه کردم ٬هوا داشت روبه سردی میرفت و ماه آبان تمام شده بود
٬به قامت مردانه علی نگاه کردم تمام وجود من شده بود٬وجود فاطمه ای که از آمریکا و عشق و حال دخترانه اش به راحتی دست کشیده بود به خاطر مردی که تمام عشقش بود ٬تمام تمامش...
-بفرمایید فاطمه خانوم زود بخورید😋
-ممنونم ولی سید اقاخیلی خوردما معدم صدای موج دریا میده😁😅
علی از خنده دلش را گرفته بود و روبه فرمان خم شده بود خودم هم از اعماق وجودم میخندیدم و هردو به خنده ی یکدیگر لحظه ای نگاهمان با خنده درهم گره خورد و چشم هایش رنگی زیبا گرفت
سریع نگاهش را دزدید و پا رو پدال گاز گذاشت٬پسرمان خجالتی بود.
من بلد نبودم رو بگیرم چون یاد نگرفته بودم اما از ملیحه خانوم که میگفت مامان صدایش کنم داشتم کمی در حجب و حیا پله هارا بالا میرفتم و ملیحه خانوم برایم ذوق میکرد!☺️
به مسجد رسیدیم تا به نماز جماعت برویم هردو پیاده شدیم آنسوی خیابان مسجدی زیبا قرار داشت که از سر ذوق دستی بهم زدم و علی لبخندی زیبا به صورتم پاشید.به سمت مسجد قدم برمیداشتیم پا به پای هم اما قد علی از من بلند تر بود و همین به من احساس غرور میداد.
-خب فاطمه خانوم شما برید سمت خواهران هرموقع راز و نیازتون تموم شد بامن تماس بگیرید تا بریم
-چشم حتما پس٬فعلا
-چشمتون سلامت٬یاعلی
از رسمی حرف زدنش عاجز شده بودم اخر مگر ما محرم نبودیم☹️
پس چه بود این حد و حدود زیادی؟شاید هم مصلحتی اومیداند و من بی خبرم؛این چند وقت علی اگر میگفت ماست سیاه است تایید میکردم چون تا آسمان قبولش داشتم.
نمازم تمام شد به علی تک زنگی زدم و بیرون رفتم اما نبود صدای ماشین می آمد انگار کسی به آن دستبرد زده بود
علی را دیدم دوان دوان به انسوی خیابان میرفت
من هم به حالت دو دویدم یادم نبود هنوز چادر رنگی مسجد روی سرم بود٬کامیون💨🚚 بزرگی به سمت علی می آمد
تمام وجودم لرزید او حواسش نبود هرچه صدایش کردم جوابم را نداد ٬
-علییییییییییییی
چراغ های کامیون روشن بود
لحظه ای نفهمیدم چه شد که دستانم را به بازوهای علی گره خورد و او را باتمام قدرت ورزشیم به کنار پرتاب کردم و نور کامیون درچشم هایم سوخت و برخورد آن به من و صدای بلند علی
-فاطمهههههههههه نههه....😱
🍃🌺ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
@nahalnevesht
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
#دل_به_دریا_زدمو_موج_نفس_های_تومرا_برد
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #ششم
#هوالعشق
#نفس_فاطمه
#زینب_نوشت
-مامان جان اونارو اونطور گره نزن ٬پاپیونش کن ٬ 🎀ببین اینطوری
-وا مادر خب منم اینطوری زدم دیگه پانیون
-واااای مردم از خنده مامان٬پانیون نه پاپیون😁🎀
-حالا همون پاسیون هر پاچیزی که هست
-الهی دورت بگردم ملیحه خاتون
-خدانکنه زینبم
صدای تلفن ☎️خانه توجهم را جلب کرد
٬به سمت تلفن گام برداشتم علی بود صدایش میلرزید و نفس نفس میزد.
-الو داداش٬چیشده٬الووو
-زینب...زینب بیا..... فاطمه..😞😨
-فاطمه چیی؟
-فاطمه تصادف کرده.
-یا فاطمه زهرا😰
تلفن از دستم افتاد روی سرامیک و مانیتورش شکست مادر با وحشت به طرفم برگشت٬ماتم برده بود.
-چیشده زینب چرا رنگت پریده دختر؟
-....
-زینببببب چیشده جون به لبم کردی
-فاطمه تصادف کرده مامان
-یا جدسادات😱
با مادر سریع حاضر شدیم
و به طرف بیمارستانی که علی ادرسش را پیامک کرده بود راه افتادیم٬تمام بدنم میلرزید مادر فقط ذکر میگفت و گریه میکرد..
-دکتر سماوات به بخش آی سیو ...دکتر سماوات به بخش آی سیو
صدای بیمارستان شلوغ در ذهنم اکو میشد .
در راهرو به دنبال علی میگشتم ته سالن دوم آن را پیداکردم ٬باچادر مادر را به آن سمت هدایت کردم٬حدسم درست بود علی آشفته تر از آشفتگان جهان بود..
-علی داداشم٬سلام
-فاطمه...😣😞
-علی مادر چیشد؟چطور تصادف کردید؟الان فاطمه کجاست؟دکترا چی گفتن؟اخه ما که..
-الله اکبر مامان تروخدا یک دقیقه وایسید دیگه
_٬داداش؟الان فاطمه کجاست؟
-فاطمه...
مثل دیوانه ها شده بود
به گوشه ای خیره بود و بعد هر سوالم نام فاطمه را نجوا میکرد ٬هرکس نمیدانست من میدانستم جانشان به هم وابسته بود.. اینطور نمیشد
خودم باید با دکترش صحبت میکردم٬در اتاق باز شد و پزشک کهنسالی با عینک فرم پروفسوری سمتمان آمد
-همراه خانم پایدار؟
-بله ماهستیم
-لطفا همراهم بیاید
-من میرم زینب
-نه داداش تو حالت خوب نیست باید..
-پس باهام بیا
مادر روی صندلی نشست و همراه علی به اتاق پزشک رفتیم.دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ...
-خب ببینید٬خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و الان در حالت کما به سر میبرند
در همین لحظه علی روی صندلی سر خورد و جسم ناتوانش را به آن تکیه داد
-به نخاع ضربه شدیدی وارد نشده اما این احتمال وجود داره بعد بهوش اومدنشون یک دستشون فلج بشه.
علی یاحسین گفت و شانه هایش میلرزید😰😭 و من تنها درشوک بودم😳😰 که مگر چه شده فاطمه اینطور شد و علی حالش خوب است.
-و یک بحث دیگه اینکه ممکنه بعد بهوش اومدن حافظه کوتاه مدتشون رو از دست بدن
-یعنی چی دکتر؟
-شما خواهرشون هستید؟
-نه خواهر همسرشون تازه میخواستند عقد کنن
-یعنی شاید هیچ کدوم شمارو به یاد نیاره..
اینبار علی لب به سخن باز کرد٬
-خوب میشه؟
-ما سعیمونو میکنیم بقیش باخداست دعا کنید
علی سریعا از اتاق خارج شد
٬باعذر خواهی به سمت علی دویدم و دیدم در راهرو رفته و به در میکوبید تمام بیمارستان راجمع کرده بود برادرم وجودش را میخواست و به او نمیدادند ٬چند مامور ازحراست امدند و علی را به بیرون هدایت کردند.
مادر فقط گریه میکرد و من میان زمین و اسمان مانده بودم...
علی در حیاط بیمارستان راه میرفت بی قرارتر از بیقراری های ادم ها چون عاسق بود٬عاشق..
به پدر و مادر فاطمه تلفن زدم تا موضوع را گفتم
مرا به هزار حرف ناجور بستند😔 و گفتند شما لیاقت دختر ما را ندارید ودوروز کنار شما بود به کشتنش دادید از شما شکایت میکنم ادم کش ها و ..
مادر به نمازخانه میرفت
و دعا میکرد٬پدر هم که رسید مشغول دلداری مادر شد٬
علی سرگردان بود می آمد و میرفت پشت در اتاق به شیشه ای مینگریست که صورت و جسم فاطمه اش را قاب کرده بود...
فاطمه خواب بود خوابی عمیق..
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی
@nahalnevesht
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
#نفس_فاطمه
#عاشقانه_دو_انسان_خدایی
#نبود_فاطمه
*°•«🌚✨»•°
.
میگفت:
بعضیامهستنبھجااینڪھبگن
مندلممیخواد،مندوستدارم...🍃
میگن:
- خدادلشمیخواد!
- خدادلشنمیخواد!
- خدادوستدارهاینجورۍ!
- خدااینجورےدوستندارهها!:)💗
اینادقیقاهمونڪسایۍهستن ڪھخدامیشههمهیزندگیشون🌿
#یـادبگیریمباش؟!^^
#خداجانـم✨
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
••🥀🌻••
﴿...لَّاتُدْرِكُهُالْأَبْصَارُوَهُوَيُدْرِكُالْأَبْصَارَ...﴾
چشمهااۅࢪادࢪنمۍیابد؛
وݪۍاوچشمهارادࢪمۍیابد...!
سوࢪھانعام؛آیہ۱۰۳
*#شهیدانه⟮.▹🌹◃.⟯
#خدا
رفیقش مۍگفت👀'':
:
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود..✨''
:
#شهید_محسن_حججی🌱
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
گمنامی یعنی درد...
دردی شیرین!
يعني با عشق یکی شدن،یعنی اثباتِ اینکه از همه چیزت برای معشوقت گذشتی...
یعنی فقط خدا را دیدی و رضایِ
اورا خواستی نه تعریف و تمجید مردم را...!
گمنامی یعنی اگر برای خداست؛
بگذارگمنام بمانم... :))
#شھیدانہ
#jok😂
کش ماسکمو انداختم پشت گوشم
کش چادرمم گذاشتم پشت گوشم
گوشواره هامم به گوشم بود
هندزفری گوشیم هم تو گوشم بود
داشتم عینک دودیمم میزدم برم بیرون
که گوشم برگشته میگه
"میخوای کیفتم بده من بیارم! "😂😐😂
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
#خندھ_حݪاݪ
پاسخ یڪ #سلام....
از زبان تو؛
همہ شهر را...
بہ #سلامتے مے رساند!
راستے؛
ڪے میشود روزے ڪہ؛
چشم در چشم تو....
پاسخ سلاممان را بشنويم؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋سلام بر قطب عالم امڪان☀️
•°🌱
نوشتهبود:
خدابااونعظمتشمیگه:😍🌱
«أنَاجَلیٖسُ،مَنْجٰالَسَنِیٖ»
منهمنشینکسیهستمکهبامنبشینه!
انگارخدادارهدنبالیهرفیقِنابمیگرده؛
یارفیقَمَنلارفیقَلَهُ..!♥️🖇
چقدرمنِحقیرروتحویلمیگیریآخه؟!
#آخدایقلبم🤍
اللّهُم عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج❤️🌱