eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
728 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ • •|بےخیال‌همہ‌دلہره‌ها چہره‌حیـــ♡ــدرےات مایہ‌آرامش‌ماست!☘ سیدعلی‌خامنه‌ای :)
میگن‌بایدبخوری‌زمین‌تاپاشی! راست‌میگن :) براحسین‌باید بخوری‌زمین ولی‌فرقش‌اینه‌دیگه‌جسمت‌پانمیشه حسین‌روحت‌روبلندمیکنه ♥️
[🥜🖇] |چه‌دل‌نشین‌گفت‌شهیدآوینی|🌹 "حزب‌الهی‌بودن‌را‌با‌همه‌تراژدی‌هایش دوست‌دارم"
^|انقدر میجنگیم ڪہ سرانجاممان ^|بھ پࢪچم سھ ࢪنگ ڪشور ختم شود ^|این است حیات مـا✌️👊 . . .
{webahang.ir} 1.mp3
8.98M
•°🌱 🍂می زنم سینه اخه شیرینه میدونم مادرت زهرا میبینه😢 💔:) پیشنهادی از اون خوبا👌
هرشهید مثل‌یک‌فانوس‌است✨ می‌سوزدونورمیدهد -! وازکناراوبودن توهم‌نورانےمیشوی باشهداکه‌رفیق‌شدی .. شهیدمےشوی🌱 - 🌸!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار عالی ⭕️چرا این همه کار ثواب انجام میدیم، هیچ تغییری نمیکنیم؟ 🔰 بالاترین عمل در ماه رمضان 👤حجت الاسلام عالی
«وحی الهی✨وحی شیطانی»😈 🌅 عکس_نوشته ✍️ چگونه گناه نکنیم ‼️⚠️ 🔹« اولین نوع 😈🔥 از طریق است.‼️ همان‌طور که ✨ داریم، 😈 هم داریم.💢 در روایت داریم: « ♥️ انسان دارای دو گوش است، .ایمان و 🗣😈 دائماً وجود دارد. مشکل از که 🔊 را بر روی آن تنظیم می‌کنید. به همین خاطر به می‌افتید.🔴✔️ 🔸می‌دانیم .بد است🔥 اما باز هم روی تنظیم شده است.⭕️ می‌دانیم بَد است اما موجمان روی رادیوی انگلیس است.🔴 بنابراین نگویید است، در این مسئله در حال اجرا است. خودمان می‌دانیم که صلاحمان را نمی‌خواهد و محض است، اما باز هم گوش می‌کنیم.»⭕️ ✅ {•اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج•}   👤 استاد
✍ راهکار جالبِ شهیدآوینی برای ابرازِ به همسر جعبه ‌ی شیرینی رو گرفتم جلوش ، یکی برداشت و گفت: می‌تونم یکی دیگه هم بردارم؟ گفتم: البته سید جون! این چه حرفیه؟ ... برداشت ، ولی هیچکدوم رو نخورد.کار همیشگی‌اش بود. هر جا که غذای خوشمزه ، شیرینی یا شکلات تعارفش می‌کردند، بر می‌داشت اما نمی‌خورد. می‌گفت: می برم با خانوم و بچه‌هام می‌خورم؛ شما هم اینکار رو انجام بدین، اینکه آدم شیرینی‌های زندگی‌اش رو با زن بچه اش تقسیم کنه ، خیلی توی زندگی اش تاثیر میذاره ... 📌خاطره ای از زندگی هنرمند شهید سید مرتضی آوینی 📚منبع: کتاب دانشجویی «شهید آوینی» ، صفحه 21 💓 شهدا
[•♥️✨•] هوای‌ڪربلادارددل‌من حال‌وهوایی‌آشنادارددل‌من شش‌گوشه‌ات‌راتانبینم‌بیقرارم اصلامگربی‌توصفادارددل‌من..؟!
🖇🌙 . . 🍃|… گـــــــــاه 🎈|… جــلـــــوۍ‌آینــه ☔️|… بـایــدروســــری‌ات‌را 🙂|… مــرتب ڪنۍ‌وبعـد ♥️|… چـــــــــادرت‌را 😇|… وزیـــرلـب . 😌|… زمـزمـه کنی: . ﴿ذَٰلِكَ‌أَدْنَىٰ‌أَن ‌ُعْرَفْنَ‌فَلَايُؤْذَيْنَ﴾ [احزاب/٥٩] وڪیف‌ڪݩۍ‌با‌ایݩ‌آیه‌ها...😍 🌸
AUD-20210419-WA0125.mp3
2.34M
دلبر دلش گرفته دلدار گریه کرده… عاشق همیشه وقت دیدار گریه کرده… در کسوت گدایی حرفی بلد نبودیم… سائل همیشه جای اصرار گریه کرده…💔
یـا امیرالمومنین یا علی بن ابیطالب 2.mp3
5.09M
•°🌱 🔈 ضربت خوردن حضرت علی 🎼 سمت مسجد می رود امشب بدون فاطمه... 🎤 حاج منصور ارضی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـــــــ"📿⃟📖|○○ شبِ‌قدراست‌درجانب،چرا‌قدرش نمیدانے🌓🖇 تــورامـےشـورداوهـردم،چـرااورا نشورانے؟!🌱✨ ‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ› ⃟🎈¦↜ 🌙 ⃟🎈¦↜
‌∞♥∞ 📜 ❤️ امام جواد علیه السلام : اگر نادان سخن نگويد مردم اختلاف پیدا نمى كنند [توضیح: سخنان ناآگاهانه سببِ بسيارى‌از اختلافات‌است]
••🥀•• میࢪسدآواۍتیغۍ پشت‌مسجدهاۍشہࢪ قاتل‌-مولایمــان‌‌ۖ- شمشیࢪصیقل‌مۍ‌دهد
3465240054.mp3
7.72M
•°🌱 🎙کربلایی سید رضا نریمانی ویژه شب قدر 🌙 | 🏴(ع)🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 😍 صبح به زور زینب از رختخواب بلند شدم٬ حالا بماند که با پارچ آب یخ خوب از من پذیرایی کرد😁 ٬به طبقه پایین رفتم و علی نبود٬دلم گرفت٬لبخندی به لب اوردم و سمت اشپزخانه رفتم😄 -سلامممم مامان ملیحه صبحتون بخیررر -سلام دختر گلم صبح شماهم بخیر😃 -سپاس فراواااان -مادر جون بی زحمت بیا این شیرارو بریز تو لیوان😊 -چشششم🙈 به سمت ٱپن رفتم و لیوان هارا در سینی گذاشتم٬و سوالم را پرسیدم -مادرجون ٬علی کجاست؟ -مگه نگفت بهت مادر؟فکر کنم نخواسته ناراحت بشی -چیو😟 -رفته اداره یه کار واجب داشت ولی گفت تا عصر برمیگرده برای خرید😊 -اهان..😔 دلم بیشتر گرفت٬این روزها بعد از امید بخدا٬برای دیدن دوباره علی از خواب بیدار می شدم ٬ از لیوان شیرها یکی را برداشتم چون دیگر میلی به خوردن صبحانه نداشتم٬مادر فهمید و پاپی من نشد. بعد از صرف صبحانه زینب به کلاس رفت و من هم به اتاق٫باباحسین هم به درخت و گل ها میرسید ٬مامان ملیحه هم مشغول صحبت با خواهرش بود. روی تخت نشستم ٬ارامم نگرفت٬نه تماسی نه پیامی از علی٬هیچ چیز نبود.میدانستم شغل سختی دارد اما حداقل که میتوانست زنگی بزند یا یادداشتی بگذارد. به سمت پنجره رفتم که تمام منطره روبه رویم پر بود از درخت و گل٬محو زیباییشان بودم که صدایی اشنا شنیدم -فاطمه خانوم؟😊 به فکر خود خندیدم ٫توهم هم زده بودم جالب بود...😥 اما اینبار صدا نزدیک تر شد و یک آن ترسیدم و برگشتم٬علی بود.. از ترس نفسم 😨سنگین شده بود و این فاصله نزدیک جانم را میگرفت ٬زمانی که موقعیت خود را دید عقب تر رفت و لبخند بانمکی زد٬ -سلام خانوم ترسو😄 -ترسو خودتی٬یه اهمی یه اوهومی چیزی سید٬قلبم وایستاد.🙁 زیر لب چیزی گفت که نشنیدم -خب ببخشیید خانوم جان٬الان از دستم ناراحتی؟😕 -نه بابا سید چه ناراحتی ٬یهو میری هیچی نمیگی ٬نه پیامی نه زنگی ٬چرا ناراحت باشم اخه مگه دیوونم؟؟☺️ هم میخندید و هم شرمنده بود دستی در موهای خرماییش انداخت و سمت تخت رفت ٬که شاخه گل رزی 🌹را در دستش دیدم٬به سمت من امد و دستش را دراز کرد -بفرمایید تقدیم شما به منظور منت کشی فراوااان ٬ببخشید دیگه خانوم😉 از این منت کشی ساده و راحت قند در دلم آب شد و با لبخندی شاخه گل را تا اعماق گلبرگ هایش بوییدم و تازه شدم از حس نابش. -بخشیدین؟ -خخ بله حاج اقا ٬راضییم ازت٬خدا ازت راضی باشه.😍 -شما راضی باش خدام راضیه فاطمه خانومم با لبخندی جواب صحبت های پرمهرش را دادم -خب حالا لطفا حاضر شید بریم بازار که بسیار کار داریم٬زینبم الاناست که برسه٬مامان پاش درد میکنه با زینب میریم.البته اگر بخوای شما وگرنه تنها هم خب... میشه ها. از شیطنت شیرینش خنده ام گرفت اما -نه زینبم ببریم حوصلش سرمیره بچم -بله... هعی خدا شانس بده.. 🙁😁 اینبار نگاهش دقیقا حسادت میکرد ٬حسادتی شیرین به شیرینی عسل. زینب که امد سریع حاضر شدیم٬سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم٬اول حلقه هارا باید میگرفتیم٫بعد ملزومات دیگر -خب من اینجا ماشینو پارک میکنم شما پیاده شید چون در باز نمیشه همین گوشه وایسیدا گوشه.. از لحن تاکییدش ذوق کردم و زینب فقط زیر زیرکی میخندید ٬میدانستم خاستگار پر و پاقرصی دارد که همین روزها باید برای نامزدی او بیاییم.....😊 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی @nahalnevesht ❤️😍
🌺🍃رمـــان ...🌺🍃 قسمت علی به سمت ما امد ٬بایدداز خیابان رد میشدیم ٬از ان روز که دست سردم را گرفت تا به حال برخوردی نداشته ایم و رویش راهم نداشتم٬پس خودش این را فهمید و دست زینب را گرفت و من چادر زینب را ٬یک بار یه آن سمت خیابان نگاه میکرد و یک بار به من.. بعد از رد شدن از خیابان من وسط قرار گرفتم و پابه پای علی راه میرفتم٬استوار و جدی راه میرفت و فقط به ویترین مغازه ها نگاه میکرد ٫چقدر تعریف چشم پاکیش را از زینب شنیدم٬من هم چه قبل تحولم چه بعدش میلی به دید زدن پسرها نداشتم٫فکر کنم به همین دلیل مرد من عاری از هر نگاه هوس الودیست. کنار یک طلا فروشی توقف کردیم٬علی انتخاب را برعهده من گذاشته بود حتی حلقه خودش راهم گفت که من انتخاب کنم٬تنها یادآور کرد که طلا نمی اندازد ٬وارد مغازه شدیم٬به انتخاب من و زینب چند ست حلقه جلوی دستمان گذاشتند ٬علی فقط نگاه میکرد و روبه من متمایل شده بود٬بیشتر حلقه ها یاخیلی زمخت و سنگین وزن بود٬یاخیلی پر زرق و برق٬ من حتی در خانواده خودم هم طلا نمیپوشیدم و نقره استفاده میکردم٬اما علی میگفت انگشتری انتخاب کن که طلا باشد اگر رنگ زرد نمیخواهی طلای سفید بینداز ٫زیر ویترین که خیلی درچشم نبود دو حلقه ساده و زیبا دیدم٬دلم برایشان قنج رفت٫علی راه نگاهم را دنبال کرد و لبخندی زد٬😊 -آقا ببخشید٬میشه اون ست پایینو به ما بدید پیرمرد ٬انگشتر های ست را روبه رویمان گذاشت برق تحسین را در چشمان علی و زینب میدیدم ٬خیلی زیبا بودند ٬درعین سادگی بسیار شیک و با قیمت مناسب بودند.علی انگشتر را دراورد و روبه من گرفت با احتیاط آن را در انگشتانم انداختم و علی مات من بود ٬ -اهم٬علی اقا؟😉 -ب..بله؟😅 -انگشتر -اها انگشتر رابه دستش انداخت ٬زیبایی خاصی بود٬دستان من و علی کنارهم با دو حلقه که پیوندمان را نشان میداد٬ زینب لبخندی از سرشوق زد و همان لحظه از انگشتر ها📸 عکس گرفت٬عاشق عکس بود و من از او بیشتر. -خب خانوم پسندیدید ان شاءلله؟😊 -بله ٬ممنونم☺️ -خب حاجی حساب کتاب مارو انجام بدید رفع زحمت کنیم -پسرجون قدر خانومتو بدون٬اینطور دخترای قانع کم پیدا میشنا من از خجالت سرم را پایین انداختم و علی لبخندی از سر تایید حرف فروشنده به من زد. از مغازه خارج شدیم و هوا در ریه هایم جریان پیدا کرد٬گوشی زینب زنگ خورد و مشغول صحبت شد ٬علی کنار من امد -خیلی به دستت میومد خانوم از توجه شبرینش زیر لب تشکری گفتم و در راستای حرفش من هم گفتم.... 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی @nahalnevesht شنوم