eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
703 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹تا اینجای کار چطور بود؟ راضی هستید؟😂
مداحی آنلاین - نسل سلمان - حسین طاهری.mp3
8.51M
با توجه به اتفاقات اخیر در سرزمین های اشغالی :)
هوا هوای شخم زدن تل‌آویوه! :)) (گَهی زین به پشت و گَهی پشت به زین!) و اسرائیلی که در جلو چشم پدرخوانده هاش داره نابود میشه!
14.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💪ما نیروی قدسیم و هدف قدس شریف است... 📌 خلاصه وقایع شب گذشته سرزمین های اشغالی که در کانال منتشر کردیم ساخته شده توسط یکی از مخاطبین خوش ذوق تیمورا🌸
✌️🏻♥️~ معلـم‌پرسید ↯ چندتابمب‌براۍنابودۍداعش‌ واسرائیل ‌لازمھ؟! دآنش‌آموز : دوتا!(: همہ‌خندیدن.. معلم : دوتا؟!چطورۍ؟! دآنش‌آموز ↯ : ¹.فرمان‌ِ‌آسیدعلۍ😎🤞🏻 ².سربند‌ِیازهرا😌🧡 :)🦋♥️
🚢🍒¦⇢ اگه‌بهمون‌بگن این‌چندروزروبه‌ڪسی‌پیام‌نزن!😮 بی‌خیالِ چڪ‌ڪردن‌تلگرام‌واینستاگرام شو به‌هیچڪس‌زنگ‌نزن!😯 اصلاچندروزموبایلت‌روبده‌به‌ما...😳 چقــدربهمون‌سخت‌میگذره؟؟!!🤕😣 حالااگه‌بگن‌چندروز ؟!😮 چقدربهمون‌سخت‌میگذره؟!🤔 بانبودنِ‌ڪدومش‌بیشتراذیت‌میشیم؟😏 نرسه‌اون‌روزڪه‌ارتباط‌با بقیه‌روبه‌ ارتباط‌باخداترجیح‌بدیم💔
«🇮🇷📌»↯ . . پـآسـدآࢪآن آگاهـانھ انتـخـاب مے‌ڪنـند، شجآعآنھ مےجنـگند، غریبآنھ زندگے مےکنند و مظـلـومانھ شهیـد مےشوند.
تلنگر⚠️ •|دختر‌خانم‌گُل|• 👱‍♀️ •|آقا‌پسر‌ِ‌ عَزیز |•⇣👨 نَزار‌توی‌.. آب‌گِل‌آلود 🌊..!❌ و....↜نامَحرَمَم، نامَحرمه هرجا ڪہ ‌میخواد‌ باشهِ.....(: ◌͜◌ ارزش‌ِتو‌بِیشتَر‌ازاین‌حَرف‌هاست‌.❤️ 🍃 برای تعجیل در فرج امام زمان عج گناه نکنیم ✅
🛑این فرشته امروز جز شهدای فلسطینی بود 😭
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞 . #به_نام_خدای_مهدی . قسمت #هفتم . . ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خو
💞 💞 قسمت -ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟😒 . -نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!😶😔 -چرا که یاد نمیدم گلم☺با افتخار آجی جون.😊😊 . سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش . دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم😊 . خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید😐 . شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم😕نمیدونم😔 . اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود 😞و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد😕 . بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت: . -ریحانه جان پاشو بریم حسینیه . -چرا؟! نشستیم دیگه حالا😕 . -زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم. تو هم که اینورا رو بلد نیستی. . -باشه پس بریم فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه😐 . -سمانه؟!😯 . -جانم؟؟😊 . -منم میتونم بیام تو جلسه؟؟😕 . متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره . . -اوهوم...باشه 😔 . جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ. . -سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!😑 . -من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه😕😐 . -پی ام دادم ولی جواب ندادی😕 . -حوصله چک کردن ندارم😟☹️ . -چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟! . -سلامتی...آدمن دیگه😃ولی همه بسیجین . -مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن😂 . -نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم😄 . - بی مزه😐حالا چه خبراخوش میگذره😉 . - بد نیست جای شما خالی😊 . - راستی ریحانه . - چی؟! . - پسره هست قد بلنده تو کلاسمون😆 . - کدوم؟!😯 . - احسان دیگه.باباش کارخونه داره😉 . ادامه دارد ... 🚫 منبع👇 💟insta:mahdibani7۲
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞 #به_نام_خدای_مهدی قسمت #هشتم -ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه
💞 💞 . قسمت _احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها اون تیره برقه😂خوب چی؟؟😐 . -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست😉😁 . -ندادی که بهش؟!😠 . -نه...گفتم اول باهات مشورت کنم😊 . -افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😅 . -ولی پسره خوبیه ها😉خوش به حالت . -خوش به حال مامانش😐 . -ااااا ریحانه😐.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی😒 . -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😯😒 . -اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!😐 . -نه..خدافظ . بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور 😑(زیادم بی ریخت نبودا😄) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😕 . دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم😊 . تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه. . سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😟😯 . یهو دیدم سمانه اومد تو. _ریحانه پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟!😞 . -بیا دیگه. حرفم نزن . _باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت: _سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟! . _نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😟 . که اقا سید گفت _بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. . که سمانه پرید وسط حرفش: . _نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. . سید:لا اله الا الله... 😑 . زهرا:سمانه جان اصرار نکن😐 . ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟🙁 . که سمانه سریع جواب داد _هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. . یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت _ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😠و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😞 . اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم _قبول میکنم😏 . سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت: _دیدین گفتم. . اقا سید بهم گفت _مطمئنید شما؟!کار سختی هستا. . تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم _بله آقای فرمانده پایگاه😑 . ادامه دارد.... 🚫 منبع👇 💟InSta:MaHDibaNi72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا