eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
8.3هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻آقا آمد و پرونده مرا امضا کرد، گفت دیگر بس است توی این دنیا ماندن!   از دعای توسل برگشته بود. دیدم حال عجیبی دارد. او که هیچوقت شوخی نمی کرد آن شب شنگول بود. تعجب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر است؟ گفت: خودم هم نمی دانم ولی احساس عجیبی دارم. حرفهایی می زد که انگار می دانست می خواهد برود. می گفت: آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد. داریم می رویم.  نزدیک صبح، دیدم خیلی تب دارد . می خواستم مرخصی بگیریم که او قبول نکرد. گفت: تو برو، دوستم می آید و مرا به دکتر می برد. به دوستش هم گفته بود: « قبل از اینکه به بیمارستان بروم بگذار بروم حمام. می خواهم غسل شهادت بکنم. آقا آمد و پرونده من را امضاء کرد. گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم.»  غسل شهادت را انجام داد و رفت بیمارستان. هم اتاقیهایش دربارة نحوه شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت : خداحافظ و شهید شد …💔 🎙(نقل از همسر شهید) 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✨یکی از دوازده سرباز آقا امام زمان در مازندران 🔻زمانی که مجتبی تازه شهید شده بود، پدر یکی از شهدا آمده بود و دنبال شهید علمدار می‌گشت... گفت: «من چند وقت پیش در خواب دیدم جنازه‌ای را دارند می‌برند. گفتم: این جنازه کیه؟ یکی از تشییع ‌کنندگان گفت: این شهید علمدار ساری است. یکی از دوازده سرباز آقا امام زمان(عج) بود. دوازده تا سرباز مخلص در مازندران داشت که یکی علمدار بود که شهید شد. یازده تای دیگرش هنوز هستند. گفت: اتفاقاً خود امام زمان هم تشریف آوردند که با دست خودشان شهید را داخل قبر بگذارند.» آخرین لحظه قبل از اینکه به بیهوشی کامل برود، کنارش رفتم. به من گفت: می‌دانم بعد از من زندگی برای تو و دخترم خیلی سخت خواهد بود؛ چون بدون وجود مرد واقعاً سخت است. ولی همیشه این یادت باشد که با خدا باش. خدا با توست و من هیچ وقت تو و دخترم را فراموش نمی‌کنم. سعی می‌کنم همیشه در هر جا باشم، پیش شما بیایم و الحمدالله ثابت هم کرده است... 🎙(نقل از همسر شهید) 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌹‌علّامه حسن زاده آملی : ♦️من هر وقت به ،عکس یک شهید می رسم می گویم : السَّلامُ عَلیکَ یا وَلیُّ اللّه ♦️و هروقت به عکس چند شهید می رسم می گویم : السّلامُ عَلیکُم یا أولیاءَ الله 🕊شادی روح بلندشان صلوات 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حواسم به تو و زهرا هست🖐🏻 🔻چند وقت پیش کسالت داشتم و نتوانستم سر خاک شهید بروم که خواب شهید را دیدم. خواب دیدم در راه مشهد هستم و ایشان با چهره‌ای زیبا آمد و گفت: خانم نیامدی؟ دلم برایت تنگ شده است. گفتم: تو که می‌دانی مریض شدم و حال نداشتم. گفت: آره! از بیماری‌ات ناراحت شدم. گفتم: تو که می‌دانی ،چرا شفای منو نمی‌گیری؟ گفت: این‌ها همه آزمایش توست و ان‌شاءالله روسفید از این آزمایش بیرون می‌آیی و خوب می‌شوی. گفتم: کی؟ گفت: الان نیست و برای بعداً هست. من از کار‌های خوب و بد دیگران گفتم که ایشان گفت: همه چیز را می‌دانم و از همه چیز اطلاع کامل دارم. گفت: حواسم به تو و زهرا هست و امکان ندارد یک لحظه از تو و زهرا غافل شوم... 🎙(نقل از همسر شهید) 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
گریه های زهرا و صدای نفس های سید مجتبی💔 پنج، شش سال اول بعد از شهادتش زهرا در عید‌های نوروز یکسره گریه می‌کرد. برادرم باید می‌آمد و چند ساعت پیشش می‌ماند و بغلش می‌کرد و بعد می‌رفت. یک سال قبل از عید خیلی ناراحت بودم و سر مزارش رفتم و گفتم اینقدر بی‌انصاف نباش. من همیشه آقا صدایش می‌کردم و ایشان هم همیشه به من خانم می‌گفت. هیچ‌وقت اسم کوچک همدیگر را صدا نکردیم. گفتم آقا از اینکه دخترمان هر سال اینطور گریه می‌کند خسته شده‌ام، از اینکه برادرم باید اول عید بیاید پیشش خسته شده‌ام. همان شب آمد به خوابم آمد و گفت: خانم اصلاً نگران نباش! امسال من اجازه گرفتم و یکسره پیش شما هستم. من خوابم را باور نمی‌کردم. چند روز بعد از عید بود که دوباره زهرا بهانه پدرش را گرفت و گفت: بابای من کو؟ من وقتی می‌گفتم: آقا تو کجایی، صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. فقط صدای نفس‌هایش را که مدل خاصی بود، می‌شنیدم. به محض شنیدن صدای نفس‌هایش من و زهرا آرام می‌شدیم🙂. ارتباطمان با هم خیلی نزدیک بود. پیام‌هایش همیشه از طریق خواب به من می‌رسد... 🎙(نقل از همسر شهید) 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴من همیشه ده دقیقه، پنج دقیقه آخر کلاس که بچه‌ها بالطبع از درس خواندن و درس جواب دادن خسته می‌شوند، راجع به جبهه، جنگ، شهید، شهادت، اسلام و حجاب با بچه‌ها حرف می‌زنم. به نظر من راه سعادت دین و آخرتشان این است که راه ولایت را که راه اسلام ناب است، ادامه بدهند، یعنی غیر از این اگر باشد، خدای نخواسته ممکن است برای چند صباحی شاد باشند و شاد زندگی کنند، اما سرانجام خوبی نخواهند داشت. دیگر اینکه حداقل سعی کنند سالی یکبار هم که شده مخصوصاً به فرزندان شهدا یک سری بزنند. سالی یکبار به فکر شهیدی که زمانی وجود داشت؛ اما در راه خدا رفت. نیتش خالص بود و به خاطر رفاه ما انسانها رفت باشند... 🎙(توصیه همسر شهید به دانشجویان و جوانان) 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃نامه زیبای دختر شهیدبه پدر بابا مجتبی سلام: امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی.همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: «سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت.» و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم.  اول مقنعه سفیدم را به تو می دادم و با حوصله ای بیاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند کفش هایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم ،بسوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ناهار می نشستیم و چه بامزه بود. راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، رو به روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می شود. مادر می گوید: «بابا خیلی مهربان بود، اما خدا از او مهربان تر است» و من می خواهم بعد از این نامه ای برای خدا بنویسم و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلاً باهاش قهر نکنم. اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درد دل کنند. مادر بزرگ می گوید هرچه می خواهی از خدا بخواه و من از خدا می خواهم که پدر مردم ایران حضرت آیت الله خامنه ای را تا انقلاب مهدی(عجل الله) محافظت فرماید و دستان پر مهر پدرانه اش همیشه بر سرِ ما فرزندان شهدا مستدام باشد ؛ انشاالله🤲🏻 خدانگهدار🖐🏻 دخترت سیده زهرا✍🏻 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
دلتنگی ‌ِمادر💔 روز تولدش در بیت الزهرا مراسم بود ، برنامه داشتند ، اما چون من تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و کسالت داشتم نتوانستم شرکت کنم ، نشسته بودم با عکسش صحبت می کردم ، می گفتم : پسر ! مگر از من خطایی سر زد ، کاری کردم که نتوانستم در مراسمت شرکت کنم ؟!. همین طوری با هم زمزمه داشتیم ، ناراحت بودم ، شب خواب دیدم آمد خانه اما داخل اتاق نمی آید روی پله ها ایستاده به بچه ها گفته ، بروید به مادرم بگویید چه کاری با من دارد که این قدر صدایم می کند و از من شکایت می کند ؟ من با یک حالتی گفتم : یعنی نمی دونه چکارش دارم ؟ چرا نمی آید داخل ؟ بچه ها گفتند که لباس نظامی پوشیده ، عجله دارد ، باید زود برگردد . من رفتم بیرون . گفت : مادر چه کاری داری که این قدر صدایم می کنی ؟ گفتم : مگر من مادر تو نسیتم می خواهمت که صدایت می کنم ! مگر من مریض نیستم ؟💔 گفت : ناراحت نباش، خوب می شوی 🙂. این قدر نگرانی نداشته باش . چون عجله داشت او را بوسیدم ، خداحافظی کردم و او رفت . از پله ها پایین رفتم دیدم سه تا از همکارانش با لباس سبز سپاه داخل ماشین پاترول نشسته اندو منتظرش هستند ؛ او هم سوار شد و با هم رفتند . 🔻صبح روز بعد دیدم چهار تا از همکارهای درجه دارش آمدند برای دیدن پدرش ، تا من این ها را دیدم گفتم : الله اکبر و به آنها گفتم : قدر خودتان را بدانید سید مجتبی همیشه با شماست ! 🎙(نقل از مادر شهید) 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 🔻سعی کنید قرآن انیس و مونس تان باشد نه زینت دکورها و طاقچه‌های منزلتان! 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ارادت♥️ 🔴چند سال بعد از شهادت سید، خداوند به من فرزندی عطا کرد. خیلی خوشحال بودم. امّا پزشکان خبر بدی به من دادند فرزندم دچار مشکل بود. به تمام پزشکان حاذق چه در تهران و چه در مازندران مراجعه کردیم. آن‌ها راهی برای درمان نمی‌دیدند. مدتی پسرم را در دستگاه قرار دادند؛ امّا باز بی‌فایده بود. قرار بود دوباره پسرم را به بیمارستان ببریم و بستری کنیم. شب قبل از آن، در عالم رؤیا سیّد را دیدم. چهره‌ای بسیار نورانی داشت. پیراهن سیاه و شالی سبر بر گردنش داشت. من ناراحت فرزندم بودم. به سمت من آمد و گفت: «فرزندت شفا گرفته، فرزندت بیمه حضرت زهرا (علیها السلام) شده» صبح که از خواب بیدار شدم، بسیار اشک ریختم. از خدا خواستم به آبروی سیّد مجتبی خوابم را به حقیقت تبدیل کند. وقتی وارد مطب می‌شدم تمام بدنم می‌لرزید. دکتر پسرم را خوب معاینه کرد. بعد از مدتی فکر کردن رو به من کرد و گفت: «از نظر علم پزشکی به دور است، امّا فرزند شما انگار که شفا گرفته! اثری از بیماری در او نیست.» من به همراه خانواده بسیار گریه کردیم و خدا را شکر کردیم. بعد از آن دیگر پسرم مشکلی نداشت. من معتقدم سیّد مجتبی آن قدر به خدا و ائمه نزدیک بود، آن قدر به بی‌بی فاطمه زهرا (علیها السلام) ارادت داشت که به واسطه‌ی آن‌ها نزد خداوند صاحب آبرو بود که خداوند درخواست سیّد مبنی بر شفا یافتن فرزندم را رد نکند... 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
والله اگر بودم...🖐🏻 🔻دوم خرداد ۷۶ در پیش بود. عده‌ای از دوستان سیّد که به جناح چپ معروف شده بودند دور هم نشسته بودند... 🔹مرتب از کاندیدای مورد حمایت خود صحبت می‌کردند. موج حمایت‌های آن‌ها به هیئت هم کشیده شده بود. این سیاسی کاری‌ها باعث شد عده‌ای از هیئت جدا شوند. یک شب دوباره دور هم جمع شدند و بحث سیاسی را پیش کشیدند. یکی از دوستان سیّد که به کار خود در حمایت از آن نامزد اصرار می‌کرد، گفت: «و الله قسم، اگر خود سیّد هم بود… رأی می‌داد.» گفتم: چی داری می‌گی؟! چرا بی‌خود قسم می‌خوری.» بعد شروع کردم به صحبت. تا توانستم بر علیه کاندیدای مورد حمایت او حرف زدم. هر چه دلم خواست گفتم آن شب با ناراحتی جلسه را ترک کردم. شب هم خیلی زود خوابیدم. ایستاده بود در مقابلم. با چهره‌ای بسیار نورانی‌تر از زمان حیات. اخم کرده بود. فهمیدم از دست من ناراحت است. آمدم حرف بزنم که سیّد گفت: «می‌دونی اون طرف چه خبره؟! چرا به این راحتی غیبت می‌کنی؟! می‌دونی اهل غیبت چه عذابی دارند. بعد به حرف آن دوستان اشاره کرد و گفت: و الله قسم اگر بودم، به آن آقا رأی نمی‌دادم.» 🎙(نقل از دوست شهید) 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🎙ﻣﯿﮕﻔﺖ : برﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻨﯿﺪ ...🤲🏻 🔻 و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم...! 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
دعوت🍃 🔴مدتی بود که در میدان منتظر مسافر بودم، حالا که می‌خواستم بروم نمی‌توانستم تکان بخورم! ! ده تا تاکسی جلو و پشت سرم ایستاده بودند. همان حین متوجه جوانی که چفیه دور گردنش انداخته بود شدم. انگار اهل آبادان بود. به همراه یک ساک کوچک به سمت من آمد. زد به شیشه‌ی ماشین. شیشه را پایین کشیدم و گفتم : «بفرمایید.» گفت: «من را تا آرامگاه می‌برید؟» نگاهش کردم و گفتم: «بله، بفرمایید.» تا نشست توی ماشین چشمش به عکس سیّد افتاد که چسبانده بودم روی شیشه. دستی روی آن کشید و شروع کرد به گریه کردن. تعجب کردم و گفتم: «آقا، قضیه چیه!؟» گفت: من این سیّد را نمی‌شناختم. یک ماه پیش رفتم شهر قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس ایشان. ناخودآگاه به سمت آن عکس کشیده شدم. چهره‌ی معصومانه‌ای داشت. رفتم داخل مغازه. عکس و نوارهای مداحی سیّد را خریدم. شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای مداحی سید. شبی در خواب سیّد را دیدم که به سمت من آمد. دعوتم کرد که سر مزارش بیایم 🍃و زیارت عاشورا بخوانم. به سیّد گفتم : “من اصلاً تا حالا شمال نرفته‌ام. چه جوری بیام و پیدات کنم. گم می‌شوم.” نرفتم و فراموشش کردم. چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد و گفت: “چرا نمی‌آیی سر مزارم؟!» از خواب که بلند شدم سریع وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور می‌کرد. سیّد آمد و تکانم داد و گفت: ” پاشو رسیدی.” ناگهان چشم‌هایم را باز کردم. همان موقع راننده گفت: “ساری جا نمونید.” سریع پیاده شدم و راه افتادم. ناخواسته به سمت ماشین شما آمدم. وقتی گفتم پسردایی و داماد خانواده سیّد هستم تعجبش بیشتر شد.😳 رساندمش آرامگاه. بعد ماندم و گفتم: ” شما زیارت عاشورا بخوان من منتظرم. باید برویم منزل سید” گفت: “اصلاً غیر ممکنه.” گفتم ” درِ خانه سیّد به روی کسی بسته نیست چه برسد به این‌که خودش دعوت کرده باشد.”»  🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری یاباب الحوائج یا موسی‌ابن‌جعفر💔 شهادت امام موسی کاظم تسلیت باد 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت عاشورایی ‌که معجزه ‌میکند♥️ 🔴همیشه شب‌های جمعه به کنار مزار او می‌رفتیم و برای او زیارت عاشورا می‌خواندیم. همسرم آن زمان آن قدر قرص اعصاب می‌خورد که خسته شده بودیم. از سیّد خواستم که ما را یاری کند. بعد از مدتی که به زیارت سیّد می‌رفتیم حال او رفته رفته خوب شد! دیگر به سراغ قرص اعصاب نرفت! پانزده سال است که خانم بنده قرص نخورده! دیگر هیچ مشکل اعصاب و روان ندارد. روزی سر مزار سیّد نشسته بودیم. خانم من گفت: «من هر چه از خدا بخواهم با خواندن زیارت عاشورا در کنار مزار سیّد برآورده می‌شود.» آن روز گفت: «آقا سیّد، من این زیارت عاشورا را به نیابت شما می‌خوانم. از خدا می‌خواهم زیارت عمه سادات، حضرت زینب (علیها سلام)، را نصیب ما کند.» روز بعد یکی از دوستان من زنگ زد و گفت: «با یک کاروان راهی سوریه هستیم. دو نفر جا دارد. اگر گذرنامه‌ داری، سریع اقدام کن. باور کردنی نبود شب جمعه بعد در حرم حضرت زینب (علیه السّلام) نائب الزیاره سیّد بودیم!🌸 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
معجزاتی که تکرار شد❗️ در بین بچه‌های همکار این ماجرا را تعریف کردم. این‌که هر کسی از خدا چیزی بخواهد به سراغ مزار سیّد می‌رود و با قرائت زیارت عاشورا از خدا می‌خواهد که مشکلش برطرف شود. هفته بعد سیّد را در عالم خواب دیدم. گفت: «به فلانی (از همکاران محل کار)، این مطلب را بگو…» روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: «تو درباره‌ی سیّد مجتبی چی می‌گفتی؟! من رفتم سر قبر سید. زیارت عاشورا هم خواندم. اما مشکل من حل نشد.» گفتم: «اتفاقاً سیّد برات پیغام داده. گفته تو دو تا مشکل داری!» از جمع خارج شدیم. ادامه دادم: «سید پیغام داد و گفت: “مشکل اول تو با توسل به مادرم حضرت زهرا (علیها السلام) حل می‌شود. اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردی. در زندگی خیلی به همسرت دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغ‌هاست!” رنگ از رخسار دوستم پریده بود. گفت: “درسته.”» *** توی سفر راهیان نور همین مطلب را گفتم. نوروز ۱۳۸۸ بود. یکی از روحانیان کاروان جلو آمد و گفت: «من زیاد به این حرف‌ها اعتقاد ندارم. برو به این سیّد که می‌شناسی بگو یه دختر شهید داره طلاق می‌گیره برای این‌که بچه‌دار نمی‌شه. بگو آبروی خانواده شهید در خطره.» من هم بعد از سفر به سراغ مزار سیّد رفتم و بعد از زیارت عاشورا همین مطلب را گفتم. نوروز سال ۱۳۸۹ همان روحانی با من تماس گرفت. می‌خواست آدرس قبر سیّد را بپرسد. 🔸گفت: «با همان دختر شهید و همسر و فرزندش می‌خواهیم برویم سر مزار سید!» 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
نشانی از غربت مادر💔 وقتی سیّد حالش به هم خورده بود. استاد صمدی آملی از علامه درخواست دعا کرده بودند. ایشان فرموده بودند: «کاری با سیّد نداشته باشید، تمایل رفتن ایشان بیشتر ازتمایل به ماندنشان است. من دعا می‌کنم؛ ولی تمایل ایشان به رفتن بیشتر است. او را اذیت نکنید.» سید مجتبی به آنچه آرزو داشت، به آنچه خواسته‌اش بود رسید. سیّد لایق شهادت بود. تصمیم گرفتیم که نیمه شب او را غسل دهیم؛ چون اگر مردم می‌فهمیدند، آرامگاه خیلی شلوغ می‌شد. بعد از این‌که همه را  آرام کردیم پیکر سیّد به غسالخانه آرامگاه ملا مجد الدین ساری منتقل شد. می‌خواستیم در سکوت کار غسل او را انجام دهیم، اما مگر شدنی بود! مردم به محض آن‌که متوجه شدند به سمت آرامگاه آمدند. با این‌که درهای آرامگاه بسته بود از بالای دیوار آمدند داخل! همه ناله می‌کردند. هیچ کس آرام نبود. صدای زمزمه غریبانه‌ای به گوش می‌رسید: 🔸بریز آب روان اسماء      به جسم اطهر زهرا(علیها سلام)              ولی آهسته آهسته… سیّد را غسل می‌دادند در حالی که بازوها و پهلوی او شدیداً کبود شده بود. آری، هر کس که در این عالم عاشق سینه چاک محبوبه‌ی خدا، حضرت زهرا (علیها سلام)🌸 شد باید نشانی از غربت مادر داشته باشد... 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمه یا فاطمه 💔 با صدای شهید سید مجتبی علمدار 🎙 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) این‌جا هستند!🌺 آمدم بالی سر سید. بدنش کبود شده بود. اصلاً حال خوبی نداشت. وقتی بالای سرش رسیدم گفت: «حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.» خودش می‌خواست آن‌ها را جدا کند که نگذاشتم. به سیّد گفتم: «مگه چی شده، برا چی می‌خوای سرم و دستگاه‌ها رو دربیاری؟» گفت: «می‌خوام برم غسل کنم.» با تعجب گفتم: «غسل!؟» نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «آمده‌اند مرا ببرند.» از این حرف بدنم لرزید. ترسیده بودم. سیّد مجتبی هیچ وقت حرف بی‌ربط نمی زد. با چشمانش به گوشه‌ای از سقف خیره شد. فقط به آن‌جا نگاه می‌کرد! تحمل این شرایط برایم خیلی سخت بود. نمی دانستم چه کنم. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: «آمده‌اند من را ببرند. پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) حضرت علی (علیه السّلام) و مادرم حضرت زهرا (علیها سلام) اینجا هستند. من که نمی‌تونم بدون غسل شهادت برم!» 🎙نقل از حمید فضل‌الله نژاد 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
تصویر📸 وسایل شخصی شهید سید مجتبی علمدار 💔! 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR