نامش را آسمانیها انتخاب کرده بودند🕊
🎙مادر بزرگوار شهید علمدار نقل میکرد:
🔻 زمانی که ما در این منطقه ساکن شدیم، ساختمانی وجود نداشت، پدربزرگ ما اینجا ساختمانی بنا کرد و یک اتاق هم به اسم حسینیه درست کرد که سید هم در همین حسینیه به دنیا آمد و بزرگ شد.
سید مجتبی، فرزند اولم بود، او در 21 رمضان سال 1345 شمسی به دنیا آمد، وقت اذان صبح. من دوست داشتم اسمش را سید علی بگذارم، گفتم این بچه اسمش را با خودش آورده اما همسرم گفت: «ما نام علی در فامیل داریم» قرار شد اسمش را امیر بگذاریم. وقتی که همسرم برای ثبت اسم سید به اداره ثبت احوال میرود، نام بچه را میپرسند، فراموش میکند و ناخودآگاه میگوید: «سید مجتبی!» در صورتی که اسم برادرم هم مجتبی بود🙂
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹ارادت خاص سید مجتبی به حضرت رقیه(سلام الله علیها) و عمه سادات🌺
از بچگی، اهل بیت(ع) را دوست داشت و همراه پدربزرگش زنجیر میزد و سینهزنی میکرد و هر جا که پدربزرگش میرفت، او هم میرفت
به امام حسین(ع) خیلی علاقه داشت و همینطور به حضرت رقیه(س)؛ به ایشان میگفت: «عمه کوچولو، کی میشود بیایم به زیارتت، قبر کوچولویت را ببوسم.»
به حضرت زینب(سلام الله علیها) میگفت: «عمه سادات! ما با هم فامیل هستیم.» به طور کل، عشق و ارادت خاصی به ائمه و اهل بیت(ع) داشت...
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✅سید مجتبی، مداحی را از جایی یاد نگرفت، در جبهه بین مداحیهای مداحان، میانداری میکرد تا این که آهسته آهسته تمرین کرد و یاد گرفت.
سید، صدای عالی هم نداشت ولی سوز خاصی در نفسهایش نهفته بود که هر شنوندهای را شیفته خود میکرد،
از سبکهای خوبی هم استفاده میکرد. سید میگفت: «دنبال سبکی میگردم که جوانها را جذب کند و با محتوا هم باشد، باید با این جوانها کار کرد و نگذاشت تا آنها گرفتار تهاجم فرهنگی شوند اما بعضی از مداحان سبکهایی میخوانند که آدم شرمش میآید، وقتی آن را میشنود.»
🎙نقلازدوستشهید
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹طریقه جذب جوانان هیئتی👌🏼
شیوه خاصی در جذب جوانان داشت؛ گاهی به او میگفتم: «اینها کی هستند که میآوری هیئت؟ به یکی میگی بیا امشب تو ساقی باش؛ به دیگری میگی این پرچم را به دیوار بزن و ...؛ ول کن بابا!»
سید میگفت: «نه! کسی که در راه اهل بیت(ع) گام بر میدارد که مشکلی ندارد اما کسی که در این راه نیست، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید، میرود و دیگر هم بر نمیگردد، اما وقتی او را تحویل بگیرید، او را جذب این راه کردید.»
برنامه هیئت، در ابتدا با سه ـ چهار نفر شروع شد اما بعدها رسیده بود به 300 تا 400 جوان عاشق اهل بیت(ع) که همه اینها نتیجه تواضع، فروتنی و اخلاص سید مجتبی علمدار بود.
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴درس بزرگی برای بعضی از دوستان مداح!
یکبار، یکی از بچههای هیئت آمد و به سید گفت: «تو مراسمها و روضه اهل بیت علیهما السلام، اصلاً گریهام نمیگیرد»
سید در جواب او گفت: «اینجا هم که من خواندم، گریهات نگرفت؟!» گفت: «نه!»
سید گفت: «مشکل از من است! من چشمم آلوده است، من دهنم آلوده است که تو گریهات نمیگیرد.»
آن شخص با تعجب گفت: «عجب حرفی! من به هر مداحی گفتم، گفت: تو مشکلی داری، برو مشکلت را حل کن، گریهات میگیرد! اما شما میگی، مشکل از من است!»
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ائمه را با پول مقایسه نمیکنم❗️
♦️سید، وقتی مداحی میکرد، سنگینی و وقار خاصی داشت و در ازای مداحی، به هیچ وجه پول نمیگرفت؛ میگفت: «اگر در ازای مداحی کردنم پول بگیرم، چطوری فردای قیامت میتوانم بگویم برای شما خواندم؟! میگویند: خواندی، پاداشش را گرفتی! من اصلاً ائمه را با پول مقایسه نمیکنم!»
یکی از بچهها تعریف میکرد، میگفت: مشهد که بودیم، سید داخل حرم شروع به مداحی کرد. پیرمردی گفت: «از نظر شرعی تکلیف میکنم! باید بگیرید!» سید، پول را گرفت، بعد آورد و انداخت توی ضریح امام رضا(علیه السلام)
همه کارهای سید، صلواتی بود...🌸
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔺باطننگری و بلند اندیشی شهید علمدار
بعد از شهادت سید، بنده خدایی به من میگفت: یک روز غروب، داشتم با موتور از خیابان رد میشدم، سید را در پیاده رو دیدم، باران هم میبارید. گفتم بروم سید را هم سوار کنم، بعد با خودم گفتم من با این شلوار لی و این وضعیت ریش و سبیل؟! دوباره گفتم: هر چه باداباد! ایستادم و گفتم: «سید! یا علی! میتوانم برسانمت؟» سید گفت: «خوشحال میشوم!»
در بین مسیر با خودم گفتم: «خدایا! وضعیت ظاهری من با سید شباهتی به هم ندارند.»
به همین خاطر گفتم: «سید! ببخشید ما اینطوری هستیم!»
سید نگاهی کرد و گفت: «تو از من هم بهتری!🖐🏻
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار 🌸🔻
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار 👇🏼
خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی میرویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است میرویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم
28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.
کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم بهتر میشود نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد.
در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «میخواهم چیزی نشانت بدهم».
با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است».
ولی هرچه میگفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب میکرد.
راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطهای از زمین چالهای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو».
گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند وسفیدش نور آبی رنگی پخش میشد.
آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکسها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنهای قرار داشت به عکسها که نگاه کردم میدیدم که انگار با من حرف میزنند ولی من چیزی نمیفهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.♥️
آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهانآرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و...»
همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود.
آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».
به یک باره از خواب پریدم خیلی آشفته بودم نمیدانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمیشد پدرم به همین راحتی قبول کرد
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
2⃣
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار 👇🏼
خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبتنام موقع ثبتنام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. 🙂
بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجیها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمیدانست که من مسیحی هستم به جز مریم.
در راه به خوابم خیلی فکر کردم.
از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمیدانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. 😍
چند نوار مداحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه فرمودند.🤔
♦️ درطی چند روزی که جنوب بودیم فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست👌🏼
وقتی بچهها نماز جماعت میخوانند من کناری مینشستم زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس میکردم خاک آنجا با من حرف میزند با مریم دعا میخواندیم
یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند منقلب شدم و از هوش رفتم
در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم.
🔴آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه میرویم چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم 🤩به همه چیز در خوابم رسیده بودم.
بعد که از جنوب برگشتیم تمام شکهایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد.
🔹 او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را میگفتم. احساس میکردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شدهام🌸
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🥀 به نسبت قبل از انقلاب؛ جامعه ما جامعه فاطمی است
به فضل الهی بعد از انقلاب، نام مبارک فاطمهی زهرا (سلاماللهعلیها) نسبت به قبل از انقلاب نمیشود گفت ده برابر، شاید دهها برابر، صد برابر تکرار میشود و برده میشود؛ یعنی جامعه، جامعهی فاطمی است.
🎙(رهبر معظم انقلاب)
۱۴۰۰/۱۱/۰۳
#ایام_فاطمیه
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
گر نگاهی به ما کند زهرا
دردها را دوا کند زهرا
کم مخواه از عطای بسیارش
هرچه خواهی عطا کند زهرا
🏴 شهادت حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلاماللهعلیها تسلیت باد.
#فاطمیه
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️روضه مادر💔🥀
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴 احتیاط کن❗️
فردا این زبان گواهی میدهد.
حیف نیست این زبانی که میتواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا یا حسین (علیه السلام)،
آن وقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد...؟
احتیاط کن!
در ذهنت باشد که یکی دارد مرا میبیند، یک آقایی دارد مرا میبیند. دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه خجالت بکشد.
وقتی میرود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده نشود و سرش را پایین نبیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است.
بد نیست؟! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(سلام الله علیها) چه جوابی میخواهیم بدهیم...
🎙(سخنانِشهید)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
1⃣
🎙شهید علمدار واسطه ازدواج شهید کاظمی (شهید مدافع حرم) و همسرش
سوم دبيرستان بودم و به واسطه علاقهاي كه به شهيد سيد مجتبي علمدار داشتم، در خصوص زندگي ايشان مطالعه ميكردم. اين مطالعات به شكل كلي من را با شهدا، آرمانها و اعتقاداتشان بيش از پيش آشنا ميكرد.
حب به شهيد علمدار و زندگياش موجي در دلم ايجاد و ايمانم را تقويت كرد.
شهيد علمدار سيد بود و علاقه عجيبي به مادرش حضرت فاطمه زهرا(س) داشت. عاشق اباعبدالله الحسين(ع) و شهادت بود. ياد دارم در بخشهايي از خاطراتش خوانده بودم كه يك روز وقتي فرزندشان تب شديد داشت، سيد مجتبي دست روي سر بچه ميكشد و شفا پيدا ميكند.
🔻شهيد علمدار گفته بود به همه مردم بگوييد اگر حاجتي داريد، در خانه شهدا را زياد بزنيد. وقتي اين مطلب را شنيدم به شهيد سيد مجتبي علمدار گفتم حالا كه اين را ميگوييد، ميخواهم دعا كنم خدا يك مردي را قسمت من كند كه از سربازان امام زمان(عجل الله) و از اوليا باشد. حاجتي كه با عنايت شهيد علمدار ادا شد و با ديدن خواب ايشان، با همسرم كه بعدها در زمره شهدا قرار گرفت، آشنا شدم
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
2⃣
💠خوابی که باعث یک تصمیم بزرگ شد
🔻يك شب خواب شهيد سيد مجتبي علمدار را ديدم كه از داخل كوچهاي به سمت من ميآمد و يك جواني همراهشان بود. شهيد علمدار لبخندي زد و به من گفت امام حسين(ع) حاجت شما را داده است و اين جوان هفته ديگر به خواستگاريتان ميآيد. نذرتان را ادا كنيد. وقتي از خواب بيدار شدم زياد به خوابم اعتماد نكردم. با خودم گفتم من خواهر بزرگتر دارم و غير ممكن است كه پدرم اجازه بدهد من هفته ديگر ازدواج كنم. غافل از اينكه اگر شهدا بخواهند شدني خواهد بود.
فردا شب شهید سيد مجتبي به خواب مادرم آمده و در خواب به مادرم گفته بود. جواني هفته ديگر به خواستگاري دخترتان ميآيد. مادرم در خواب گفته بود نميشود، من دختر بزرگتر دارم پدرشان اجازه نميدهند. شهيد علمدارگفته بود كه ما اين كارها را آسان ميكنيم.
خواستگاري درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسي كه زده بودم پدرم مقاومت كرد اما وقتي همسرم در جلسه خواستگاري شروع به صحبت كرد، پدرم ديگر حرفي نزد و موافقت كرد و شب خواستگاري قباله من را گرفت. پدر بدون هيچ تحقيقي رضايت داد و در نهايت در دو روز اين وصلت جور شد و به عقد يكديگر درآمديم...
🎙(نقل از همسر شهید کاظمی)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
همان شب خواستگاري قرار شد با عبدالمهدي صحبت كنم. وقتي چشمم به ايشان افتاد تعجب كردم و حتي ترسيدم! طوري كه يادم رفت سلام بدهم. ياد خوابم افتادم. او همان جواني بود كه شهيد علمدار در خواب به من نشان داده بود. وقتي با آن حال نشستم، ايشان پرسيد اتفاقي افتاده است؟ گفتم شما را در خواب همراه شهيد علمدار ديدهام. خواب را كه تعريف كردم عبدالمهدي شروع كرد به گريه كردن. گفتم چرا گريه ميكنيد؟ در كمال تعجب او هم از توسل خودش به شهيد علمدار براي پيدا كردن همسري مؤمن و متدين برايم گفت.
همسرم تعريف كرد: من و تعدادي از برادران بسيجي با هم به ساري رفته بوديم. علاقه زيادم به شهيد علمدار بهانهاي شد تا سر مزار ايشان برويم. با بچهها قرار گذاشتيم سري هم به منزل شهيد علمدار بزنيم. رفتيم و وقتي به سر كوچه شهيد رسيديم متوجه شديم كه خانواده شهيد علمدار كوچه را آب و جارو كردهاند و اسفند دود دادهاند و منتظر آمدن مهمان هستند. تعدادي از بچهها گفتند كه برگرديم انگار منتظر آمدن مسافر كربلا هستند، اما من مخالفت كردم و گفتم ما كه تا اينجا آمدهايم خب برويم و براي 10 دقيقه هم كه شده مادر شهيد را زيارت كنيم. رفته بودند و سراغ مادر شهيد علمدار را گرفته و خواسته بودند تا 10 دقيقهاي مهمان خانه شوند. مادر شهيد علمدار با ديدن بچهها و همسرم گريه كرده و گفته بود من سه روز پيش با بچهها و عروسها بليت گرفتيم تا به مشهد برويم.
سيد مجتبي به خواب من آمد و گفت كه از راه دور مهمان دارم. به مسافرت نرويد. عدهاي ميخواهند به منزل ما بيايند. مادر شهيد استقبال گرمي از همسرم و دوستانش كرده بود. با گريه گفته بود شماها خيلي برايمان عزيزيد. شما مهمانهاي سيد مجتبي هستيد.(نقل از همسر شهید کاظمی)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
4⃣
همسرم خيلي از معجزههاي اين شهيد برايم تعريف كرد...
🔴 ميگفت مادر شهيد برايمان خاطرهاي از فرزند شهيدش روايت كرد. مادر شهيد علمدار گفته بود: من از سيد مجتبي گله كردم كه روز مادر است تو هم به من يك تبريكي بگو يك علامتي، چيزي كه من هم دلخوش باشم به اين روز. سيد مجتبي در خواب مادرش گفته بود مادر جان! من هميشه در كنارت هستم و بعد دست مادر را بوسيده و يك انگشتري به دست مادرگذاشته بود. وقتي مادر از خواب بيدار شده بود انگشتر اهدايي شهيد علمدار به مناسبت روز مادر در دستش بود. مادر شهيد انگشتري را به همسرم نشان داده بود و همان جا هم ايشان از شهيد علمدار همسري خوب ميخواهند و كمي بعد هم به خواستگاري من ميآيند...
🎙(نقل از همسر شهید کاظمی)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR