گر نگاهی به ما کند زهرا
دردها را دوا کند زهرا
کم مخواه از عطای بسیارش
هرچه خواهی عطا کند زهرا
🏴 شهادت حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلاماللهعلیها تسلیت باد.
#فاطمیه
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️روضه مادر💔🥀
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴 احتیاط کن❗️
فردا این زبان گواهی میدهد.
حیف نیست این زبانی که میتواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا یا حسین (علیه السلام)،
آن وقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد...؟
احتیاط کن!
در ذهنت باشد که یکی دارد مرا میبیند، یک آقایی دارد مرا میبیند. دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه خجالت بکشد.
وقتی میرود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده نشود و سرش را پایین نبیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است.
بد نیست؟! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(سلام الله علیها) چه جوابی میخواهیم بدهیم...
🎙(سخنانِشهید)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
1⃣
🎙شهید علمدار واسطه ازدواج شهید کاظمی (شهید مدافع حرم) و همسرش
سوم دبيرستان بودم و به واسطه علاقهاي كه به شهيد سيد مجتبي علمدار داشتم، در خصوص زندگي ايشان مطالعه ميكردم. اين مطالعات به شكل كلي من را با شهدا، آرمانها و اعتقاداتشان بيش از پيش آشنا ميكرد.
حب به شهيد علمدار و زندگياش موجي در دلم ايجاد و ايمانم را تقويت كرد.
شهيد علمدار سيد بود و علاقه عجيبي به مادرش حضرت فاطمه زهرا(س) داشت. عاشق اباعبدالله الحسين(ع) و شهادت بود. ياد دارم در بخشهايي از خاطراتش خوانده بودم كه يك روز وقتي فرزندشان تب شديد داشت، سيد مجتبي دست روي سر بچه ميكشد و شفا پيدا ميكند.
🔻شهيد علمدار گفته بود به همه مردم بگوييد اگر حاجتي داريد، در خانه شهدا را زياد بزنيد. وقتي اين مطلب را شنيدم به شهيد سيد مجتبي علمدار گفتم حالا كه اين را ميگوييد، ميخواهم دعا كنم خدا يك مردي را قسمت من كند كه از سربازان امام زمان(عجل الله) و از اوليا باشد. حاجتي كه با عنايت شهيد علمدار ادا شد و با ديدن خواب ايشان، با همسرم كه بعدها در زمره شهدا قرار گرفت، آشنا شدم
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
2⃣
💠خوابی که باعث یک تصمیم بزرگ شد
🔻يك شب خواب شهيد سيد مجتبي علمدار را ديدم كه از داخل كوچهاي به سمت من ميآمد و يك جواني همراهشان بود. شهيد علمدار لبخندي زد و به من گفت امام حسين(ع) حاجت شما را داده است و اين جوان هفته ديگر به خواستگاريتان ميآيد. نذرتان را ادا كنيد. وقتي از خواب بيدار شدم زياد به خوابم اعتماد نكردم. با خودم گفتم من خواهر بزرگتر دارم و غير ممكن است كه پدرم اجازه بدهد من هفته ديگر ازدواج كنم. غافل از اينكه اگر شهدا بخواهند شدني خواهد بود.
فردا شب شهید سيد مجتبي به خواب مادرم آمده و در خواب به مادرم گفته بود. جواني هفته ديگر به خواستگاري دخترتان ميآيد. مادرم در خواب گفته بود نميشود، من دختر بزرگتر دارم پدرشان اجازه نميدهند. شهيد علمدارگفته بود كه ما اين كارها را آسان ميكنيم.
خواستگاري درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسي كه زده بودم پدرم مقاومت كرد اما وقتي همسرم در جلسه خواستگاري شروع به صحبت كرد، پدرم ديگر حرفي نزد و موافقت كرد و شب خواستگاري قباله من را گرفت. پدر بدون هيچ تحقيقي رضايت داد و در نهايت در دو روز اين وصلت جور شد و به عقد يكديگر درآمديم...
🎙(نقل از همسر شهید کاظمی)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
همان شب خواستگاري قرار شد با عبدالمهدي صحبت كنم. وقتي چشمم به ايشان افتاد تعجب كردم و حتي ترسيدم! طوري كه يادم رفت سلام بدهم. ياد خوابم افتادم. او همان جواني بود كه شهيد علمدار در خواب به من نشان داده بود. وقتي با آن حال نشستم، ايشان پرسيد اتفاقي افتاده است؟ گفتم شما را در خواب همراه شهيد علمدار ديدهام. خواب را كه تعريف كردم عبدالمهدي شروع كرد به گريه كردن. گفتم چرا گريه ميكنيد؟ در كمال تعجب او هم از توسل خودش به شهيد علمدار براي پيدا كردن همسري مؤمن و متدين برايم گفت.
همسرم تعريف كرد: من و تعدادي از برادران بسيجي با هم به ساري رفته بوديم. علاقه زيادم به شهيد علمدار بهانهاي شد تا سر مزار ايشان برويم. با بچهها قرار گذاشتيم سري هم به منزل شهيد علمدار بزنيم. رفتيم و وقتي به سر كوچه شهيد رسيديم متوجه شديم كه خانواده شهيد علمدار كوچه را آب و جارو كردهاند و اسفند دود دادهاند و منتظر آمدن مهمان هستند. تعدادي از بچهها گفتند كه برگرديم انگار منتظر آمدن مسافر كربلا هستند، اما من مخالفت كردم و گفتم ما كه تا اينجا آمدهايم خب برويم و براي 10 دقيقه هم كه شده مادر شهيد را زيارت كنيم. رفته بودند و سراغ مادر شهيد علمدار را گرفته و خواسته بودند تا 10 دقيقهاي مهمان خانه شوند. مادر شهيد علمدار با ديدن بچهها و همسرم گريه كرده و گفته بود من سه روز پيش با بچهها و عروسها بليت گرفتيم تا به مشهد برويم.
سيد مجتبي به خواب من آمد و گفت كه از راه دور مهمان دارم. به مسافرت نرويد. عدهاي ميخواهند به منزل ما بيايند. مادر شهيد استقبال گرمي از همسرم و دوستانش كرده بود. با گريه گفته بود شماها خيلي برايمان عزيزيد. شما مهمانهاي سيد مجتبي هستيد.(نقل از همسر شهید کاظمی)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
4⃣
همسرم خيلي از معجزههاي اين شهيد برايم تعريف كرد...
🔴 ميگفت مادر شهيد برايمان خاطرهاي از فرزند شهيدش روايت كرد. مادر شهيد علمدار گفته بود: من از سيد مجتبي گله كردم كه روز مادر است تو هم به من يك تبريكي بگو يك علامتي، چيزي كه من هم دلخوش باشم به اين روز. سيد مجتبي در خواب مادرش گفته بود مادر جان! من هميشه در كنارت هستم و بعد دست مادر را بوسيده و يك انگشتري به دست مادرگذاشته بود. وقتي مادر از خواب بيدار شده بود انگشتر اهدايي شهيد علمدار به مناسبت روز مادر در دستش بود. مادر شهيد انگشتري را به همسرم نشان داده بود و همان جا هم ايشان از شهيد علمدار همسري خوب ميخواهند و كمي بعد هم به خواستگاري من ميآيند...
🎙(نقل از همسر شهید کاظمی)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
◾️خانوادهای که با روضههای سید، نمازخوان شدند
✅دو تا برادر بودند که به ظاهر هیئتی نبودند، این دو برادر شیفته سید شده بودند و به دلیل دوستی با سید وارد هیئت شدند. یک روز مادر اینها شک میکند که چرا شبها دیر به خانه میآیند؟! شب دنبال آنها راه میافتد، میبیند پسرانش رفتند داخل یک زیرزمین، این خانم هم پشت در مینشیند و گوش میدهد؛ متوجه میشود از زیر زمین، صدای مداحی میآید.
بعد از اتمام مراسم، مادر متوجه می شود فرزندانش، نمازخوان شدند، با دیدن این صحنه، مادر هم تحت تأثیر قرار میگیرد و او هم به این راه کشیده میشود.
خود سید بعدها تعریف کرد که این دو برادر یک شب آمدند، گفتند: «سید! مادر ما میخواهد شما را ببیند، رفتم دیدم خانمی است چادری؛ گفت: آقا سید! شما من را که نماز نمیخواندم، نمازخوان کردی! چادر به سر نمیکردم، چادری کردید! ما هر چه داریم، از روضه خوانیها و وجود شما داریم.»
این خانم بعدها تعریف کرد که سید به من گفت:
«من هر چه دارم از این فرزندان شما دارم! اینها معلم اخلاق من هستند.»
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
خاکیتر از خاک🖐🏻
بارها دیده بودم که بعد از اتمام کار هیئت، ظرفها را میشست. میگفت: «افتخارم این است که خادم عزاداران امام حسین(علیه السلام) باشم.»
معمولاً در هیأتها برای مداح صندلی یا چیزی قرار میدهند تا در بالاترین جای مجلس بنشیند. بعد هم مجلس را آماده میکنند. موقع شروع مجلس یک نفر با ذکر صلوات، ورود مداح را خبر میدهد و مابقی مراسم؛
اما سید اصلاً در قید و بند این برنامهها نبود. همان پایین مجلس مینشست و میگفت: چراغها را خاموش کنند. بعد شروع میکرد به مداحی...
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔻روش دوری از غرور به سبک شهید علمدار
🎙شهید علمدار به یکی از ذاکران اهل بیت(ع) گفته بود:
هر وقت وارد هیئت شدی و جمعیت زیاد آن، تو را به وجد آورد و احساس کردی که مردم به خاطر تو آمدهاند، همان لحظه برو بیرون و مداحی نکن. عُجب و غرور انسان را نابود میکند...
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
نحوه آشنایی با شهید علمدار از زبان همسرش
- داستانش مفصل است. من قبل از ازدواج، زبان در سطح دبیرستان تدریس میکردم. البته اگر ریا نباشد، فی سبیل اللهی بود. شاگردی داشتم که دو سال پیاپی پیش من زبان میخواند. به مرور زمان، این شاگردم برای من خواستگار میفرستاد و قسمت نمیشد.
تا اینکه یک شب خواب پیامبر بزرگوار اسلام(صلی الله) را دیدم که... یکدفعه بلند شدم. «خدا رحمت کند مادرم را.» خوابم را به او گفتم. او هم فوراً به چند نفر از علماء زنگ زد و خواب را برایشان تعریف کرد. آنها هم گفتند: دختر شما حتماً باید با سید ازدواج کند وگرنه عاقبت به خیر نمیشود.
از آنجا که ما یک خواستگار سید هم نداشتیم و همه غیر سید بودند، مانده بودیم. یکبار شب جمعه داشتم نماز میخواندم، ما بین نماز، تلویزیون را روشن کردم. برنامه روایت فتح بود. دیدم این رزمندهها با چه دلاوریای دارند میجنگند. گفتم: خدایا! خداوندا! یکی را برای خواستگاری ما بفرست که سید باشد، جانباز و رزمنده باشد؛ حالا هرچه میخواهد باشد.
من غیر از این چیزی نمیخواهم.
حدود دو ماه بعد، این خانم آمد و گفت برادر من دوستی دارد که سید و جانباز است؛ ولی از لحاظ مالی، صفر. مادرم دستانش را به هم زد و گفت همین را دادم. بعد هم ایشان برای خواستگاری آمدند. در همان ابتدا گفت من از جبهه آمدهام. صفر صفرم. حالا اگر خواستی با من عروسی کن.
جالب اینجاست که برای خواستگاری آمده بود اما وقتی میخواستیم صحبت کنیم، گفت: من این قرآن را باز میکنم، اگر استخاره خوب آمد با شما حرف میزنم. اگر خوب نبود که خداحافظ. شما را به خیر و ما را به سلامت.
وقتی قرآن را باز کردند، اول سوره «محمد» آمد گفت: حالا که این سوره آمد و شما هم خواب حضرت محمد(ص) را دیدهای، دیگر هر چه باشد، باید مرا قبول کنی.🙂 من هم قبول کردم و قسمت همین شد...👌🏼
🎙(نقل از همسر شهید علمدار)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹کاری که کمتر کسی میکند
بیشتر جوانهایی که پدرشان را از دست داده بودند یا جوانهایی که پدرشان معتاد بودند و یا جوانهایی که ول بودند را جمع میکرد و به مرور زمان از افرادی که متمول بودند، پول میگرفت؛ پول توجیبی برای اینها درست میکرد. به او میگفتم: این کارها یعنی چه؟
🎙میگفت: جوان باید صد الی دویست تومان توی جیبش باشد...
جلوی دوستان دیگرش خجالت نکشد. حداقل پول باید داشته باشد که اگر خواست پفکی بخورد، جلوی دیگری خجالت نکشد. کارش به دزدی نکشد یا کارهای خلاف دیگر ...
و بیشتر هم اینها را با خود به مجالس روضه و مداحی میبرد...
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
❗️هان مجتبی! بابا شدی؟!
وقتی سید مجتبی پدر شد احساس عجیبی داشت، از بیمارستان آمد خانه، از در که آمد، شروع کرد به شعار دادن:
«صل علی محمد دِتِر (دختر) من خوش آمد.»
خواهرش گفت: «هان مجتبی! بابا شدی؟!»
گفت: «بله خدا به من رحمت داد.» خواهرش پرسید: «اسمش را میخواهی چه بگذاری؟»
گفت: «چی باید بگذاریم؟
بعد با آهنگ زیبایی خواند:
«یا زینب و یا زهرا یا زینب و یا زهرا.»
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸بارزترین خصیصه
بزرگترین مشکلات اگر بر سرش فرود میآمد، راحت نگاه میکرد و سرش را پایین میانداخت.
اینکه عصبانی شود و داد و فریاد کند، اصلاً در مرامش نبود. همیشه نگاه میکرد و سرش را پایین میانداخت...
🎙راوی: همسر شهید
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
کاری عجیب از رویِ اخلاص👌🏼
«من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم، ناگهان شال سبزش را بر گردن من گذاشت. با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد. بعد از لحظهای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفتهاید، مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرفتر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه میکرد.»
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸دستنوشته شهید سید مجتبی علمدار ✍🏻
«ما اگر عاشق جبهه بودیم، به خاطر صفای بچه هایی بود که لذت های مادی را فراموش کردند و اکنون ما نیز چون شماییم.
وقتی در خون خویش غلتیدیم و چشم از دنیا بستیم، فکر می کردیم که دیگر همه چیز تمام شد اما این گونه نشد.
دردهای شما در فراق ما، دل ما را بیشتر آتش می زند.
درست است که ما به هر چه می کنید، آگاهیم؛ اما این بلای بزرگی بود که ای کاش نصیب ما نمی شد.
وقتی شما از این و آن طعنه می خورید و لاجرم به گوشه اتاق پناه می برید و با عکس های ما سخن می گویید و اشک می ریزید، به خدا قسم این جا کربلا می شود
و برای هر یک از غم های دلتان این جا تمام شهیدان زار می زنند».💔
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR