(عطر معنویت)🌿
🔴 رفتم تهران به احمدرضا که دانشجو بود و دوران تحصیل را می گذراند سر بزنم. یکی از اقوام را هم همراه بردم، خانه ی ساده و آرامی بود. وارد اتاق که می شدی چیزی نبود که چشمت را بگیرد. همه چیز ساده، یک علاءالدین وسط اتاق بود و یک قابلمه بزرگ روی آن، می خواستند مثلاً غذا بپزند، حیدر کاظمی آشپزشان بود. داریوش ساکی و احمدرضا و یکی دیگر از بچه های ملایر. چیزی برای پذیرایی نداشتند، نه برای پذیرایی کلاً چیزی در این خانه پیدا نمی شد که بشود اسمش را قوت گذاشت.
چهره هایشان مهربان و بشاش، و عطر معنویت فضای خانه دانشجویی شان را پر کرده بود.
کمی میوه برده بودیم، خبر نداشتم احمدرضا و دوستانش به خاطر سختی شرایط جنگ، مثل قشر ضعیف مردم زندگی می کنند، نمی خواستند به راحتی و خوشی کاذب عادت کنند.
احمدرضا نگاهی به من انداخت. پر از مهر فرزند به مادر: « الان برای شما چیزی می آورم.» چشمانش لبریز برق شادی شد و رفت، برگشت، با یک ظرف پر از توت فرنگی شسته و تمیز، خیلی قشنگ بود، احمدرضا لبخند می زد، گفتم چه عجب شما یک چیزی اینجا دارید؟! با زیرکی گفت: «این هم پیشکشی همسایه است، از توی حیاط چیده و به ما هم داده.» اوین درکه با آن شرایط فرنگی، دسته گل های معطری را در بر گرفته بود که نور حضورشان ملائک را به زمین دعوت می کرد...
🎙 (شهید احمد رضا احدی به روایت مادر شهید)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
دیدار معشوق
عمه ها آمده بودند و خانه مان شلوغ بود، همه بودند ولی من دائم در اتاق ها با نگاهم احمدرضا را دنبال می کردم، وسایلی را جمع می کرد و انگار او میهمان بود و مهیای رفتن، جلو رفتم و گفتم: «احمدرضا جان! مادر، میهمان داریم. کجا قصد کردی بروی که داری وسایل جمع می کنی؟» آرام و مطمئن نگاهم کرد: «امروز عصر اعزام داریم، من هم با بچه ها می روم». با ناراحتی گفتم: «امشب عمه ها هستند نمی خواد بری.»
لبخند زد! یعنی همه بروند من برای میهمانی بمانم، همه دوستانم بروند من بمانم و خوش بگذرانم.
از کمان نگاهش قصدش را خواندم. رفت، آرام نداشتم. راه افتادم ببینم با کدام گردان و به کجا می رود، دوستان همرزمش چه کسانی هستند، وسیله ی ارتباطی نبود اما می شد از طریق رزمندگان دیگر خبر گرفت، دوربین هایی بود که از اعزام نیروها فیلم می گرفت و با آنها مصاحبه می کردند. احمدرضا را دیدم مثل آدمی که سرما آزارش می دهد، کت نظامی اش را روی صورت کشیده بود. می خواست تصویری از او نباشد. سوار ماشین که شدند دوستانش برای خداحافظی آمده بودند، نگاهش می کردند و تکرار می کردند: «شفاعت، احمدرضا شفاعت» دلم لرزید! گفتم: «مادر مگر می خواهی شهید شوی که می گویند شفاعت شفاعت ...»
لبخند آرام و مهربانی زد: «نه مادرِ من، بین بچه های جبهه مرسوم است طلب شفاعت کردن.»
همیشه برای رفتن عجله داشت، من احمدرضا را تکه ای از وجود خودم می دانستم. رفتنش سخت بود اما او هدیه و امانت موقتی بود که زندگی ما را زیبا کرده بود و زیباتر از آمدنش رفتن او پیش پروردگارش بود. با چهره ای تابان و شوقی وصف ناپذیر و پروازی لبریز از عشق به سوی معشوق! #شهید_احدی
نامه✍🏼
✋🏼(دستنوشته و خاطره شهید احمد رضا احدی، رتبه اول کنکور پزشکی سال 64)
امروز ساعت 6 مشغول صرف شام بودیم. در همان حال یکی از برادران مسؤول، تعدادی نامه آورد و بچه ها سراپا گوش شدند تا ببینند چه کسی نامه دارد. بالا خره خواندن نامه ها تمام شد، عده ای خوشحال و عده ای ناراحت و عده ای بی تفاوت به نظر می رسیدند. برای من نیز دو نامه آمد: یکی از خانه و دیگر از برادری به نام «ناصر».
عده ای که برایشان نامه نیامده بود، با شیرین کاری هایی ناراحتی را به خوشحالی تبدیل کردند. برادر«حبیب» - امدادگرمان- تصنعاً زد زیر گریه و های های گریست و بعضی از بچه ها دور و برش را گرفتند و آنها نیز زدند زیر گریه و سنگر شده بود های های گریه ی الکی. امرالله که همیشه سر قافله بچه ها بود به طرف اسلحه اش رفت و در حالی که می خواست اسلحه اش را بردارد می گفت: «رهایم کنید. مرا آزاد بگذارید. بگذارید ببینم چرا پدرم نامه ننوشته!؟» بچه ها همگی زدند زیر خنده.
امرالله به شوخی می گفت: «بچه ها! وقتی من می خواستم به جبهه بیایم، قرآن، در خانه نداشتیم. مادرم به جای قرآن مرا از زیر یک دسته نان لواش رد کرد و دفعه قبل نیز یک مُهر نماز خرد کرد و بر سرم ریخت.»😊
62/12/26
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(نگاه ژرف و قلبي محزون) ❗️
آن چه که در نگاه نخست از او به نظر مي آمد سادگي و صميميتي بود که بيننده را از ديدار او مجذوب مي ساخت اما در پس اين چهره جذاب و شاداب، نگاه ژرف و قلبي محزون وجود داشت که باعث بي توجهي آن به تعلقات دنيايي گرديده بود و او را با عشق و ايماني خالص راهي ميدان هاي دفاع از دين و ميهنش مي کرد...
(شهید احمد رضا احدی)❤️
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃کتابی که به تقریض مقام معظم رهبری مزین شد 🍃 «حرمان هور» 💔
احمدرضا از زمانی که وارد دانشگاه شد، شروع به نوشتن کرد، نوشتههایش که در دفترهایی جمعآوری شده بود، همگی در منزلی بودند که به همراه چند تن از دوستان دیگرش، از جمله شهید «داریوش(رضا) ساکی» در محلهی درکه تهران در آنجا زندگی میکرد.
پس از شهادتش دوستانش همهی آن دستنوشتهها را جمع کرده و برای ما آوردند، عدهای از دوستان وقتی دستنوشتههایش را دیدند، گفتند حیف است اینها را دیگران نخوانند، در ابتدا با هماهنگی سپاه به صورت دفترچه کوچکی به چاپ رسید، پس از مدتی، حوزه هنری از ما خواستند تمام نوشتههایش را در اختیار ایشان بگذاریم که حاصل کار شد کتاب «حرمان هور».
✍🏼(دستنوشته ها و خاطرات عارفانه شهید احمد رضا احدی)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍🏼(آثار ممتاز ادبی شهید احدی در جنگ)
🔴شهید احمد رضا احدی با شهیدان آوینی، حبیب غنی پور و مهدی رجب بیگی دارای آثار ادبی ممتاز در جنگ هستند. احمدرضا علاوه بر آنچه در جبهه میدید هنر مکتوب کردن آن را هم داشت. در شب عملیات در شب شهادت یکی از همسنگرانش مطلبی را نوشته است که بعدها گفت اینها را نوشتم تا روزی بازخوانی کنم نه میخواهم ادبیاتم را به رخ کسی بکشم نه آن را چاپ کنم فقط از باب اینکه بعدا ببینم خاطراتم چه بوده و حالات و حس درونیام در زمان جنگ چه بوده است، اینها را نوشتهام.
🔻از آنجا که این نوشتهها بر اساس زوایای پنهان و تفکر و اندیشه اوست، قابل بررسی و تامل است....
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✨(جایزه ربع قرن آثار جنگ متعلق به کتاب حرمان هور، خاطرات و دستنوشته های شهید احمد رضا احدی) 🌟در اولین دوره انتخاب بهترین کتاب جنگ، حرمان هور در بخش دستنوشته و یادداشت رتبه یک را کسب کرد. 🌟در دومین دوره هم دارای رتبه نخست شد. 🌟جایزه ربع قرن آثار جنگ را گرفت چون واقعا جای تعجب داشت دانشجوی پزشکی چطور این ادبیات سنگین را در سن کمتر از 21 سالگی به کار برده است.
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
خدا! ستاره ها که رفتند ...💔
✍🏼(دستنوشته شهید احمد رضا احدی)
شب بود و هوا هم سرد هنوز پشت تیر بارش ایستاده بود؛ خسته و مجروح، با باند سفیدی که بر سرش بسته بود و غنچه ی خونی که از زیر سفیدی باند نشت می کرد. حالش را پرسیدم.گفت: «سرم گیج می رود و چشم هایم تار شده است.» گفتم:«هیچ کس نیست و پل را باید تا صبح که نیروها می رسند نگه داشت.» و او در حالی که نوار فشنگ تیربار را پر می کرد، خندید و گفت: «تا آخرین نفس خواهیم ایستاد.»
بعد خداحافظی کردم و رفتم تا به بقیه ی بچه ها سری بزنم. مدتی نگذشت که ناگهان موشک آر.پی. جی. یازده، سنگر تیربار را نشانه گرفت و دود سیاهی از سنگر بلند شد. هر جور بود خودم را به درون سنگر رساندم. می دانستم که می خواهم چه صحنه ای را ببینم.
حیدر(شهید «حیدر کاظمی» دانشجوی رشته فلسفه در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه، در تاریخ 65/10/29 به شهادت رسید.)آرام تر از همیشه خوابیده بود. آن چنان که تماشایش اشکم را بند نمی آورد. مستِ مست خوابیده بود، مثل یک گل، مثل همان شب های سرد درکه، ولی این بار هر چه صدایش کردم پاسخی نمی داد.😔 نمی دانم برایش شعر خواندم یا درد دل کردم. فقط می دانستم گریه می کنم...😭
هنوز هم خون باندش خیس بود و با قیافه ای نازنین و آرام کنار تیربارش خوابیده بود.🥀
آری ... حیدر هم رفته بود.💔
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هر روز در کربلا ...💔
✍🏼(دستنوشته شهید احمد رضا احدی)
🔴هر روز در «کربلا»، سری را به بالای نیزه می برند و دور آن شادی می کنند. هر روز یزیدیان خیمه ها را آتش می زنند، و هر روز «زینب» به دنبال «سکینه» می گردد. هر روز «علی اصغر» ها و «علی اکبر» ها در منای دوست جان می سپارند. هر روز فاطمه (سلام الله علیها ) عزادار است. هر روز ستاره ای را به خون می کشند. هر رو گلی را پژمرده می کنند. آری، هر روز عاشوراست و هر جایی کربلا. یاران سراسیمه به سوی کربلا شتافتند و رفتند. رفتند و از دیار تعلق ها، علاقه بریدند. تن را از تعلق، همچون سرو، آزاد کردند، و چون لاله تن پوشی از خون در بر گرفتند. آری حدیث، حدیث خون است، حدیثی به لطافت سحر، به طراوت باران 🌿
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
یاهو✋🏼
( شوق تمنّا- کمال انقطاع)
✍🏼دستنوشته زیبای شهید احمد رضا احدی)
🔴...دیگر نمی خواهم زنده بمانم. من محتاجِ نیست شدنم. من محتاج توام. خدایا! بگو ببارد باران؛ که کویر شوره زار قلبم سال هاست که سترون مانده است. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم.
خدایا! دیگر طاقت ماندن ندارم، بگذار این خشک زار وجودم، این مرده قلب من دیگر نباشد! بگذار این دیدگان دیگر نبیند. بس است هر چه دیده اند. بگذار این گوش های صم دیگر نشنوند. بس است هر چه شنیده اند. بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند. بس است هر چه جنبیده اند.
خدایا! دوست دارم، تنهای تنها بیایم، دور از هر کثرتی؛ دوست دارم، گمنام گمنام بیایم، دور از هرهویتی.
خدایا! اگر بگویی: لیاقت نداری، خواهم گفت: لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشته ام؟!
🌿خدایا! دوست دارم سوختن را؛ فنا شدن، از همه جا جاری شدن، به سوی کمال انقطاع روان شدن...
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍🏼(یادداشت جالب و زیبای شهید احمد رضا احدی پس از شهادت شهید مهندس محمد عاشوری)
✅... از درز کلمات دهها جزوه، صدها کتاب، هزاران معادله، تا فراسوی بلند خاکریزها، از رسم سه گوش مثلث بر لوح کاغذ تا ترسیم هندسه ی زیبای نخل ها بر صفحه خونین دشت، از انبوه xها و yها و دعوای صدها تانژانت و کتانژانت برای رفتن به آن سوی تساوی تا آرامش آن همه قایق، از دبستان تا دانشگاه، و از دانشگاه به ؟!
بیچاره پدر که چه آرزو ها داشت! سالها در آن دکان حقیر فریاد زد، تا تو امروز عصای دست پیری اش باشی، و تو چه زود موها را بر سرش سفید کردی، و مادر که نسیم یاد تو چون بید پیکر نحیفش را می لرزاند و دست در زنبیل خالی امید می کند و می گرید.
تو چه تنها بودی! هیچ کس نمی دانست که در پس این رخسار نحیف چه مظلومیتی نهفته است! مثل یک گل، هزار احساس ظریف، هزار رنج در سکوت یک نگاه و هزار خوبی در طراوت لبخند و هزار درد نهفته که لبی هرگز برای گفتنش باز نشد.
تو چه تنهایی! که هیچ اشکی در قفایت نریخت و هیچ قلبی برایت نتپید .حتی همین ها که این همه سنگت را به سینه می زنند و... ، آنان که کاغذ سیاه می کنند، همین فردا تو را از یاد خواهند برد، و تو می مانی و خاطر رنجور پدر و غم بی ساحل مادر، و چه سخت است این همه رنج!
... ولی یادگار خاطره های تو در آب های گرم کارون، اروند، در زیر نخلهای بلند «ابوشانک» و بر زمین گرم «شلمچه» هنوز باقی است. آن دمهای آخر، هر چه لحظه های عمرت کمتر می شد و هر چه زمان آن به صفر نزدیک می گردید (x->0 ) روح تو، به بی نهایت ابدیت (y ) میل می کرد.
Y=lim-1/x
اما هنوز، همان پویندگان راستین راهت،شعرهای نغز و طنین گرم آوازهایت را در زیر باران هزاران اخگر ترجیح وار ترنم می کنند، که: «خدایا امام را قائم دار!» همین...!
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
عزم رفتن ✋🏼
🔻در عملیات کربلای 5 همه نگران اتفاقات کربلای 4 بودند که خوشبختانه عملیات موفقیت آمیز تمام شد و احمدرضای من هم برگشت، این بار هم سوغاتی آورده بود، عادت نداشت دست خالی بیاید، پایی که ترکش خورده بود و وضع نامناسبی که داشت.
چند روزی از آمدنش نگذشته بود که گفت باید بروم، گفتم با این وضعیت پا چطور بروی مادر؟
لبخند زد، می خواهم بروم تهران دنبال درس و دانشگاه. این جملات را که گفت آرام شدم، خودم بدرقه اش کردم، اولین صندلی اتوبوس را سوار شد، من هم ساکش را گذاشتم کنار پایش. هشتم اسفند رفت تهران، نهم می رود دیدار پدرش که ناراحتی قلبی داشت و تهران بود. با پدر خداحافظی می کند و یکی دو روز بعد با همان عصا و وضعیت پا می رود منطقه برای اطلاعات عملیات. تا آبادان هم نگذاشتند احمدرضا سلاح بردارد که بلکه منصرفش کنند. امّا...
(شهید احمد رضا احدی❤️)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(احمد رضای من دیگر رفت و برنگشت)💔
🌃 شب دوازدهم اسفند با شهید مجید اکبری برای جمع آوری اطلاعات وارد مواضع عراق می شوند. عملیات لو می رود، شاهدانی که دیده اند می گویند اولین کسی که مجروح شد شهید اکبری بود و بعد آقای سماوات، احمدرضا را همه به شجاعت می شناختند، پای سماوات را پانسمان می کند و می برد توی سنگر و دوباره می رود که مجید اکبری را برگرداند، آقای سماوات نقل می کند که در آن سنگر 24 ساعت ماندم ولی احمدرضا نیامد، هیچ کس ندانست احمدرضا چطور شهید شد؟ کی شهید شد!
احمدرضای من در محوطه کمین دشمن، در میدان مین، روی خاک ها ...
علی چیت سازیان جنازه ها را بعد از چند روز برگرداند عقب. ده روز احمدرضای من پیکر بی جانش بین مرز ایران و عراق افتاده بود. یاد این کلمات افتادم که شهدا در بیابان ها همدمی نداشتند مگر مادرشان فاطمه زهرا سلام الله علیها، احمدرضای من رفت و دیگر برنگشت . . .💔
(شهید احمد رضا احدی❤️)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🎙(سخنی با دانشآموزان)
🔴امروز
دانشگاهرفتن خوب است، اما باید هدفمند باشد، اگر کسی به خاطر مدرک و شهرت به دانشگاه میرود فایدهای ندارد، احمدرضا و دوستانش از همه لحاظ، جوانان برجستهای بودند، این حرف من نیست که مادرش هستم، حرف اطرافیان و دوستان است، اما آنها با همهی این اوصاف در آن زمان تکلیف اصلی خود را فراموش نکردند و در آن شرایط دفاع از اسلام و میهن اسلامی خود را حتی بر تحصیل علم و رسیدن به مدارج عالی ترجیح دادند. پس تکلیفمدار بودن بسیار مهم است. هرکس هدف خدمت به جامعه و دین خود را در درس خواندن داشته باشد، بسیار با ارزش است، مدرکی خوب است که برای رضای خدا باشد و از آن برای دین و کشورت استفاده کنی...
✍🏼(کلام مادر شهید احمد رضا احدی برای دانش آموزان)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
رویای بقیع💔
✍🏼(دستنوشته شهید احمد رضا احدی)
🌿دیشب «دعای توسل» داشتیم. تصمیم گرفتم که برای زیارت شهدا، به خصوص دوستان شهیدم در عالم رؤیا - که خیلی از این نعمت بی بهره بودم - به «حضرت زهرا(سلام الله علیها )» متوسل شوم.
دعا ساعت هشت شب در محوطه ی مقر، در روشنایی نور ماه اجرا شد. ما که نه معنای توسل را درک کرده ایم و نه می توانیم مانند مؤمن ها حالی پیدا کنیم، در دعا شنونده ای بیش نبودیم. به هر صورت دعا به پایان رسید و همان شب پس از پایان دعا خواب دیدم:
شب بود و هوا تاریک. مانند چند دفعه قبل دنبال دوست شهیدم «محمد روستایی» می گشتم. گویی قبرستانی بود شبیه «قبرستان بقیع» با همان حال و هوا. من و چند نفر دیگر در ابتدای قبرستان بودیم. به یکی از افراد نزدیک شدم که نمی دانم که بود. گفتم: «قبر روستایی را نمی دانید کجاست؟» گفت: «چرا». سپس نشست و با دست خویش مقداری خاک را کنار زد و قبری نمایان شد. گفت: «این قبر شهید روستایی است».
عجیب این که چرا قبر باید پنهان و گمنام باشد و چرا قبرستان باید حال و هوای بقیع را داشته باشد؟ مسئله اینجاست که قبر حضرت زهرا (سلام الله علیها ) نیز با اینکه در قبرستان بقیع است پنهان می باشد. و این امر مرا به فکر واداشته است که چرا چنین قرابتی باید میان این دو باشد. آخر شهید ما نیز مفقود شده است و باید این راز برایم فاش شود. راهی ندارم جز طلب فرج از خداوند منّان.
62/12/27
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(جمله آخر شهید در شب آخر)💔
🔴خاطره ای که می خوانید روز قبل از شهادت احمدرضا احدی است. احمدرضا احدی روز دوازدهم اسفند 1365 در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
راوی : سید مرتضی حسینی از همرزمان شهید
ظهر روز یازدهم اسفند ماه شصت و پنج بود که به محور شلمچه اعزام و در قرارگاه تاکتیکی مستقر شدیم، ما بچه های گردان 155 بودیم.
تازه مستقر شده بودیم که احمدرضا احدی را دیدم که لنگ لنگان در قرارگاه قدم می زند. رفتم جلو و سلام و احوالپرسی کردم، گفت: «شما اینجا چه می کنی؟» گفتم: «آمده ام که امشب با بچه های قرارگاه همدان به خط بروم»، نگاهم کرد و آرام گفت: «من هم امشب با بچه های ملایر به خط می روم.»
صحبت کردن با احمدرضا لذت بخش بود، انسان خوبی بود، خونگرم و مؤمن، دلم نمی خواست از او جدا شوم. ولی به ناچار باید در جلسات توجیهی عملیات حاضر می شدم، از هم جدا شدیم، من تا عصر که به محور رفتم احمدرضا را ندیدم.
غروب زیبای محور شلمچه، حال و هوای شب عملیات، حضور نیروها در محیط اطراف و این که همه آماده ی حرکت به سمت مسیر عشق بودند، حال و هوای وصف ناشدنی داشت. در عالم خودم بودم و سیر در اطراف می کردم که دوباره نگاهم به نگاه آشنایی افتاد.
با شیر بچه ی ملایری که نگاهش در غروب شلمچه حرف های زیادی برای گفتن داشت، هم صحبت شدم. این جملات آخری بود که من از احمدرضا می شنیدم: «آقا سید امشب از شبهای فراموش نشدنی است، مواظب باشید که در جامعه فریب نخورید. آقا سید پشتیبان ولایت فقیه باشید.»
کلماتش از عمق جانش می جوشید که بر تمام وجودم اثر می گذاشت.
من و احمدرضا با هم وداع کردیم و همان شب یعنی دوازدهم اسفند سال 65 در آخرین مرحله عملیات در منطقه ی شلمچه به شهادت رسید. من هرگز آخرین جملات او را از یاد نمی برم، احمدرضا رفت ولی راهش ماندگار و یادش جاودانه شد ...
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
رؤیای صادق🌿
➖یک هفته از رفتن احمدرضا گذشته بود. آخرین اعزامش همان 8 اسفند.
دائم نگران بودم! از دوستانش شنیدم که می گویند: «رفتیم تهران احمدرضا منزلش نبود!» نگرانی ام دوچندان شد، بعد متوجه شدم دوباره رفته و اعلام کردند مفقودالاثر شده. امکان دارد برگردد و امکانش هست هرگز نیاید، یا اسیر شده باشد.
عکس دادیم صلیب سرخ تا جستجو کنند. هر کس از هر کجا می آمد سراغی می گرفتم ولی بی نتیجه. روزهای سختی بود و در همین اثنا که دلتنگ و مضطرب بودم، شبی خواب دیدم از کنار کوهی عبور می کنم، همین کوه های اطراف شهرمان - ما در منطقه ای کوهستانی زندگی می کنیم- حرکت می کردم، در عالم رؤیا دیدم که کوه شکافته شد و مثل معبری باز شد، رفتم جلوتر، وارد تونل باریکی شدم. دقایقی که گذشت به اواسط راه رسیدم. نفس کشیدن برایم سخت بود، نفسم به شماره افتاده بود، هوای کافی نبود. عرصه برایم تنگ شده بود که دیدم آقایی جلوتر از من حرکت می کند. گفتم: «آقا تو را به خدا این راه کی تمام می شود، دارم خفه می شوم!» ایشان برگشت و به من گفت: «خواهر بیا من و تو باید از این راه عبور کنیم.» من اعتقاد زیادی به خواب ندارم، اما حقیقتی در این خواب و رؤیا بود که مرا متحیر کرد.
پیگیر پیدا کردن احمدرضا بودیم، خبر دادند برادر شهید اکبری آمده دزفول و دنبال خبری از احمدرضا و مجید اکبری است. گفتند برویم درب خانه شهید اکبری سؤال کنیم ببینیم خبری شده یا نه؟ ما داخل ماشین نشسته بودیم، جلوی درب منزل مجید اکبری، در که زدند آقایی جلوی در آمد که گفتند پدر شهید اکبری است، متعجب و متحیر بودم، ایشان همان آقایی بود که دیشب در عالم رؤیا دیده بودم.
شهدای ما را با هم آوردند، پدر شهید اکبری تا سالها برای احمدرضا و مجید سالگرد مشترک می گرفت. راهی بود پیش روی هر دوی ما و رؤیای من، رؤیای صادقه.
احمدرضا و مجید با هم دوست بودند، با هم شهید شدند، با هم روزها زیر آفتاب در بیابان بودند و با هم برگشتند.
(شهید احمد رضا احدی❤️)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
خانه شهدا ✋🏼
💔بعد از شهادت احمدرضا رفتیم تهران (اوین درکه) وسایل احمدرضا را برگردانیم. خیلی برایم سنگین و دردناک بود.
خانم میان سالی صاحب خانه این چند جوان بود. وقتی ما را دید از ما سؤال کرد که از کجا آمده ایم و چه نسبتی با شهدا داریم. همه اهل آن خانه به جز یکی شهید شده بودند. آنها را دانشجویان شهید ملایری لقب داده بود. من خودم را معرفی کردم، «من مادر احمدرضا احدی هستم.»
اشک، حلقه ی قاب چشمش شد و زلال و گرم روی گونه اش جا گرفت.
همین طور که گریه می کرد ادامه داد، این خانه هنوز خالی است، برایم سخت است که اجاره بدهم کس دیگری در این خانه اقامت کند. این خانه متعلق به آدم های خوب است، سخت است کسان دیگری را به جای احمدرضا و دوستان شهیدش در این خانه اسکان بدهم. به هیچ کس اجازه ندادم ساکن این خانه شود.
حال و هوای خوبی که این شهدا به این خانه دادند را نمی خواهم کسی از بین ببرد.
🎙به نقل از مادر شهید احمد رضا احدی
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شیرین ترین خواب ✋🏼
یکی از شیرین ترین خوابی
که برای احمدرضا دیدند این بود که مدتها برای سفر حج ثبت نام کرده بودم و منتظر بودم ببینم کی اسمم برای عزیمت به این سفر معنوی اعلام می شود، خاله ام یک روز صبح آمد و گفت همین روزها به شما خبر می دهند که اسمتان برای حج اعلام شده ، با تعجب به ایشان گفتم شما از کجا می دانید؟ گفت: دیشب خواب احمدرضا را دیدم، نامه ای به من داد و گفت این نامه ی حج مادرم است، فردای همان روز با من تماس گرفتند و گفتند که اسم شما در لیست حج امسال است....
🎙(نقل از مادر شهید احمد رضا احدی)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✅درباره زندگی شهید احمدرضا احدی کتابهای متعددی تألیف و چاپ شد که زوایای مختلف زندگی احمدرضا را برای خوانندگانش روشن میکند. کتاب« یک قطار فشنگ برای دکتر» یکی از این کتابهایی است که درباره شهید احدی به رشته نگارش درآمده است.
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍🏼متن تنها وصیتنامه به جا مانده از شهید احمدرضا احدی به شرح زیر است:
«بسم الله الرحمن الرحیم
فقط، نگذارید حرف امام به زمین بماند همین
والسلام
کوچکترین سرباز امام زمان (عج الله )✋🏼
احمدرضا احدی»❤️
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(نشانه نخبگی در شهدای ما)♥️
🔴این سوال وجود دارد که آیا تنها برتر بودن از لحاظ علمی نخبگی است؟ نشانه نخبگی در شهدای ما انجام تکلیف و وظیفه در لحظه است. احمدرضا احدی دانشجوی پزشکی بود، گفتند تو برای چه به کربلای 5 آمدی، تو در آینده وزیر بهداشت این مملکت میشوی، ایشان گفت امام گفتهاند جنگ در راس همه امور است. این نماد ولایتمداری است. وصیتنامه شهید نیم خط است دارای کوتاهترین وصیتنامه جنگ است. کسی که 200 صفحه قلم زده در وصیتنامه نیم جمله میگوید. در وصیتنامهای که معمولا بهترین حرفها را می زنند. یک دفتر را از وسط نصف کرده بالای آن نوشته «بسم الله الرحمن الرحیم. احمدرضا احدی: نگذارید حرف امام روی زمین بماند، همین»...
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR