eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
8.3هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🔹نگو مرسی! هر روز توي مريوان،همه را راه مي‌انداخت؛هرکس با سلاح سازماني خودش. از کوه مي‌رفتيم بالا. بعد بايد از آن بالا روي برف ها سر مي‌خورديم پايين. اين آموزشمان بود. پايين که مي‌رسيديم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف مي‌کرد. خسته نباشيد مي‌گفت. خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسي.» گفت«چي گفتي؟» ـ گفتم مرسي. ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.گفت«بخيز.» هفت ـ هشت متر سينه خيز برد. گفت«آخرين دفعه‌ت باشه که اين کلمه رو مي‌گي.» 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ صدايش شده بود آژير خطر. ـ ضدانقلاب … بريزيد تو سنگرا… سريع… بجنبيد… بيرون ساختمان سنگرها پر مي‌شد. کار هر شب بچه ها بود،تا صبح. گاهي وقت ها که نگاهش مي‌کردي،يکي را مي‌ديدي سبزه،کمي جدي،کمي ترسناک حتی.فرمانده نبود،ولي عين فرمانده ها بود. توي پادگان بانه، دور از شهر بوديم و نمي‌توانستيم خارج شويم. دستور بود که بمانيم. نه آذوقه داشتيم،نه مهمات؛نمي‌دادند بهمان. شب ها بچه ها با هم شوخي مي‌کردند. جشن پتو مي‌گرفتند. حاج احمد يک گوشه مي نشست، مي‌رفت تو فکر. شوخي ها که زياد مي‌شد، يک داد مي‌زد،هرکس مي‌رفت يک گوشه. بعضي وقت ها خودش هم يک چيزي مي‌گفت و با بقيه مي‌خنديد. بچه ها از شرايط بدي که توي پادگان داشتيم مريض شده بودند. يک بار حاجي رفت سراغ يکي از خلبان ها و گفت:«بچه هاي مارو ببريد عقب.» اعتنا نکردند يا گفتند:«نمي‌کنيم.» حاجي اشاره کرد،چند نفر دور هلي کوپتر پخش شدند.ضامن نارنجک را کشيد و گفت:«اگه بچه‌هاي ما رو نبريد،هلي کوپتر رو همين جا منفجر مي‌کنيم.» خلبان ها فرار کردند.سرهنگ آمد چيزي بگويد،سيلي حاج احمد کنارش زد. 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
کومله ها بيمارستان را محاصره کرده بودند. هر لحظه ممکن بود بيايند تو. احمد از پشت بي سيم پرسيد«چند نفر هستيد؟» مسئول گروه گفت:«چندتا از خواهرا اين جا هستن.» يک لحظه صدايي نيامد.بعد احمد گفت:«بهشون بگو يه نارنجک دستشون باشه.اگه ما موفق نشديم، تو اتاق منفجرش کنن.» نااميد،نارنجک را توي دستم فشار دادم. حاج احمد مضطرب از پشت بي سيم پرسيد«شما حالتون خوبه؟ما داريم مي‌آييم. لازم نيست کاري کنيد.مفهومه؟» 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹تدبیر حاج احمد برای یک کابوس مثل يک کابوس بود. فکر مي‌کرديم همه ضدانقلاب ها را بيرون کرده‌ايم. ولي هرشب، از يک جايي که معلوم نبود کجا است، صداي رگبار مسلسل‌هاشان مي‌آمد. شهر ريخته بود به هم. مردم به وحشت افتاده بودند. پاسدارها سردرگم بودند. صدايم کرد و آرام گفت:«امشب برو کانال فاضلابو مين گذاري کن.» پرسيدم«اون جا چرا،حاجي؟» چيزي نگفت. مثل گيج ها نگاهش کردم. بالاخره گفت:«من خودم سه شبانه روز اون جا رو چک کردم،از اون جا مي‌آن.» يادم نيست.يکي ـ دوشب بعد بود،صداي انفجار شنيدم.صبح رفتم سرزدم.خون روي ديوارها شتک زده بود.جنازه ها را برده بودند. 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ عصباني گفت:«نگهدار ببينم اين کيه.» پياده شد و رفت طرف مرد کرد. هيکلش دوبرابر حاجي بود. داشت با سبيل کلفتش بازي مي‌کرد. ـ ببينم،تو کي هستي؟کارت چيه؟ ـ من؟کومله‌م. چنان سيلي محکمي بهش زد که نقش زمين شد. بعد بالاي سرش ايستاد و بلند گفت:«ما توي اين شهر فقط يک طايفه داريم، اون هم جمهوري اسلاميه. والسلام.» 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍برخورد جالبِ حاج احمد با زنی که شوهرش ضد انقلاب بود : حقوقش رو‌گرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون. دید یه زن ،بچه به بغل، کنار خیابون نشسته و داره ‌گریه میکنه.رفت جلو و پرسید: چرا ناراحتی خواهرم؟ زن‌گفت: شوهر بی غیرتم من و بچۀ کوچیکم رو رها کرده و رفته تفنگچی‌کومله شده ، بخدا خیلی وقته یه شکم سیر غذا نخوردیم.حاج احمد بغضش گرفت. دست ‌کرد توی جیبش و همۀ حقوقش رو دو دستی گرفت سمت زن و گفت: بخدا من شرمنده‌ام! این پولِ ناقابل رو بگیرید، هدیه ی مختصریه، فعلا امور خودتون رو با این بگذرونید، آدرس‌تون رو هم بدین به برادر دستواره ؛ از این به بعد خودش مواد خوراکی میاره درِ خونه بهتون تحویل میده... 📚منبع: کتاب آذرخش مهاجر ، صفحه ۱۰۱ 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ سرایا قدس تصاویر موشک باران مراکز نظامی دشمن صهیونیستی با موشک قاسم را منتشر کرد 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر لحظهٔ انهدام دوربین‌های پایشی ارتش رژیم صهیونیستی توسط رزمندگان حزب‌الله 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این شبها به یاد شهید 🌷 میهمان شهید عزیز خواهیم بود... 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ما باید پرچم‌ اسلام را در انتهای افق، بر زمین بکوبیم. 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
آخرین نفری که از عملیات برمی‌گشت خودش بود. یک کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره. حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگین. تا نرفت کلاه خود رو برداره، برنگشت! گفتیم: اگه شهید می‌شدی…؟ گفت: این بیت المال بود! 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
⭕️شايعه کرده بودند احمد منافق است. وقتي بهش مي‌گفتي،مي‌خنديد. از دفتر امام خواستندش. نگران بود.مي‌گفت«تو اين اوضاع کردستان، چه‌طوري ول کنم و برم؟» بالاخره رفت. وقتي برگشت،از خوشحالي روي پا بند نمي‌شد.نشانديمش و گفتيم تعريف کند. گفت: باورم نمي‌شد برم خدمت امام. امام پرسيدند احمد،به شما مي‌گويند منافق هستي؟ گفتم: بله،اين حرف ها رو مي‌زنن. سرم را انداختم پايين. اما گفتند:برگرد و همان جا که بودي، محکم بايست. راه مي‌رفت و مي‌گفت«از امام تأييديه گرفتم.» 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹جدال باید احسن باشه پيشنهاد کرده بود وقت هاي بيکاري بحث هاي اعتقادي کنيم. توي يک اتاق کوچک دور هم مي‌نشستيم.خودش شروع مي‌کرد. ـ اصلاَ ببينم،خدا وجود داره يا نه؟من که قبول ندارم.شما اگه قبول دارين،برام اثبات کنين. هر کسي يک دليلي مي‌آورد.تا سه ـ چهار ساعت مثل يک ماترياليست واقعي دفاع مي‌کرد. يکبار يکي از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزديک بود با حاجي دست به يقه شود. حاجي گفت:«مگه شما مسلمونا تو قرآن نخونديد که جدال بايد احسن باشه؟!» 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹این لباسو نپوش! براي انجام دادن کارهاي سنگر توي مريوان،اولين نفر اسم خودش را مي‌نوشت.هرکجا بود،هرقدر هم کار داشت،وقتي نوبتش مي‌رسيد،خودش را مي رساند مريوان. با بچه‌ها توي شهر مي‌رفتيم. لباس پلنگي تنم بود و عينک دودي زده بودم. يکي را ديدم شلوار کردي پاش بود. از بچه ها پرسيدم «کيه؟» گفتند:«متوسليان.» به فرماندهم گفته بود:«بهش بگين اين لباسو ميون کردا نپوشه.ما نيومده‌يم اين جا مانور بديم.» 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹بغض و دلتنگی مردم‌ مریوان💔 مردم از صبح جلوي در نشسته بودند.بغض گلوي همه را گرفته بود. وضع خود احمد هم بهتر از آن ها نبود. قرار بود آن روز از مريوان بروند. مردم التماس مي‌کردند مي‌خواستند کاک احمدشان را نگه دارند. شانه هايشان را مي‌گرفت، بغلشان مي‌کرد و مي‌گذاشت سير گريه کنند. چشم هاي خودش هم سرخ و خيس بود. رفت بين مردم و گفت:«شما خواهر و برادراي من هستيد.من هرجا برم به يادتون هستم. اگه دست خودم بود،دوست داشتم هميشه کنارتون باشم. ولي همون که دستور داده بود احمد بره کردستان حالا دستور داده بره يه جاي ديگه. دست من نيست. وظيفه‌س.بايد برم 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ روي رکاب ميني بوس ايستاده بود. بچه ها يکي يکي از کنارش رد مي‌شدند، مي رفتند بالا. سروصدا و خنده، ميني بوس را پر کرده بود. انگار نه انگار که مي‌خواستند بروند جنگ. احمد گفت: همه هستن؟ کسي جا نمونه. برادرا چيزي رو که فراموش نکردين؟ غلامرضا خيلي جدي گفت: «برادر احمد، ما ليوان آب خوريمون جا مونده. اشکالي نداره؟» دوباره صداي خنده بچه ها رفت هوا. احمد لبخند زد. به راننده گفت «بريم» 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹خوارکی دارم هر وقت مي‌رفتي توي مقر،نبود،مگر ساعت دو ـ سه ي نصفه شب. وقتي مي‌رسيد مي‌ديد همه خواب‌اند،آن قدر خسته بود که همان جلوي در اسلحه‌اش را حايل ديوار مي‌کرد، پتو را مي‌کشيد روي خودش و مي خوابيد. یه بار همراه ما کشيده بود عقب.بايد يکم استراحت مي‌کرديم و دوباره مي‌رفتيم جلو. قوطي کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجي. نگاهم کرد. گفت«شما بخورين.من خوراکي دارم.» دست مالش را باز کرد.نان و پنيري بود که چند روز قبل داده بودند 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹برخورد با اسیر حاج احمد آمد طرف بچه‌ها. از دور پرسيد«چي شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت:«هرچي بهش گفتيم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهين کرد،من هم زدم توي صورتش.» حاجي يک سيلي خواباند زير گوشش. ـ کجاي اسلام داريم که مي‌تونيد اسير رو بزنيد؟!اگه به امام توهين کرد،يه بحث ديگه‌س.تو حق نداشتي بزنيش. 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ میگفت:شما برادرا بايد حسابي حواستون به اطراف باشه. دائماَ چپ و راستو چک کنيد. الکي خودتونو به کشتن نديد. وقت عمليات که مي‌شد،خودش جلوتر از همه بود. وقتي با او مي‌رفتي، مي‌دانستي که اگر يک پشه هم توي هوا بپرد، حواسش هست. وقتي هم که عمليات تمام مي‌شد، هرچه مي‌گفتي«حاجي،ديگه بريم.»نمي‌آمد. همه‌ي گوشه‌کنار را سر مي‌زد که مبادا کسي جامانده باشد. وقتي مطمئن مي‌شد، مي‌رفت آخر ستون با بچه ها برمي‌گشت. 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹 ماجرای طناب قرمز بعد از پایان عملیات فتح المبین ، حجم زیادی از مهمات و تسلیحات از دشمن به جا مانده بود و نیروها و واحدهایی که در حال بازگشت به عقب بودند، سعی داشتند این غنایم را به یگان های خودشان ببرند. حاج احمد من و یکی دیگر از بسیجی ها را صدا کرد و گفت توی مسیر بایستید و نیروهایی را که از حد عملیاتی تیپ 27 به عقب می روند، متوقف کنید و غنایمی را که همراهشان است تحویل بگیرید و در همین مقر تیپ نگه دارید. غنائمِ حد تیپ، متعلق به تیپ است و نباید به یگان های دیگر برود. فقط اگر کسی کلاش یا ژ-3 اش را در عملیات از دست داده، می تواند به اندازه یک اسلحه انفرادی با خودش از منطقه ما خارج کند. ما هم یک طناب قرمز کشیدیم روی جاده و دستور حاجی را اجرا کردیم. یک کامیون ایفای ارتشی را نگه داشتیم و دیدم پشتش پر از تیربار و آرپی جی و مهمات غنیمتی است. یک استوار کوتاه قد و سبیلو پشت فرمانش نشسته بود. گفتم برادر! نمی توانید این ها را ببرید. باید همین جا تخلیه شان کنید. استوار درب ماشین را باز کرد و رو به من با عصبانیت گفت: کی می خواهد جلوی من را بگیرد؟ تو بسیجی مردنی؟  گفتم: چرا توهین می کنی برادر؟ من دستور دارم نگذارم غنایم از این جا عقب برود. استوار با غیظ در کامیون را بست. من که مقابلش ایستاده بودم نتوانستم سرم را عقب بکشم و تیزی پایین در، با شدت به چانه ام خورد و خون زد بیرون. فرمانده دسته مان که همان جا بود، با دیدن این صحنه، دوید جلوی ایفا و دو تا تیر هوایی شلیک کرد و به راننده گفت :بیا پایین و الا هرچه دیدی از چشم خودت دیدی. راننده که دید شر به پا شده، آمد پایین و مقاومتی نکرد. فرمانده دسته هم او را کف بسته نشاند یک گوشه ای. از قضا همان وقت ها، حاج احمد پیدایش شد. خوب یادم هست که دور ران پایش یک چفیه خون آلود بسته بود و می لنگید. من هم صورتم را با چفیه بسته بودم. تا مرا دید گفت: شما چرا این طوری شدی؟ قضیه را تعریف کردم. پرسید طرف کجاست؟ نشانش دادم. با تغیر و عصبانیت رفت بلندش کرد و گفت خجالت نمی کشی بسیجی را می زنی؟ به سرباز امام بی احترامی می کنی؟ تکلیف تو را باید دادگاه نظامی معلوم کند. بعد او را سوار یک جیپ کرد و با دستور بازداشت، فرستاد عقب. بعد آمد سراغ من و گفت شما هم باید بروی عقب و به زخمت برسی. یک ماشین صدا و سیما در حال بازگشت به اهواز بود که مرا هم سوار آن کرد و راهی نمود. 🎙راوی:همرزم شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ بالاي کوه آب نبود،مي‌رفتند پايين کوه،برف هاي آب شده را مي‌آوردند بالا. رسيده بوديم بالاي قله؛ بعد از سه ساعت کوه پيمايي. با اين که کلي توي راه آب خورده بودم، باز تشنه بودم. حاجي قبل از ما آن جا بود. علي ـ مسئول قله ـ برايمان شربت آورد. همه برداشتيم غير از حاجي. ـ چرا نمي‌خوري،حاجي؟ ـ ما مي‌ريم پايين،آب هست.شما زحمت کشيده‌ين؛اين آب ذخيره‌ي شماست. 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ پرسيد«کجا بودي تا حالا؟» گفتم«داشتم غذا مي‌خوردم.» دست انداخت يقه‌ام را گرفت و با خودش برد. يک پسر هفده ـ هجده ساله روي تخت دراز کشيده بود.مارا که ديد،ترسيد.دست و پايش را جمع کرد. حاج احمد گفت: اينا چيه روي دستاي اين؟ يقه‌ام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمي‌آمد.گفتم«…خون.» رو کرد به آن پسر،پرسيد«از کي اين جايي؟» ـ يک هفته‌س. ديگه داشت داد مي‌زد. ـ گفته‌اي دستاتو بشورن؟ پسر جوان گفت ـ گفتم،ولي کسي گوش نداد. يقه‌ام را از لاي دستش کشيدم بيرون،دررفتم. من را ديد،دوباره شروع کرد به دادوفرياد. با التماس گفتم«حاجي،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصي اومدم.» گفت ـ نه خير،يک ساعت و نيمه که اومدي،اما به جاي اين که بياي به مجروحا سربزني،رفتي به کيف خودت برسي. سرم پايين بود که صداي گريه‌اش را شنيدم. ـ تو هيچ مي‌دوني اون بچه دست ما امانته؟… مي‌دوني مادرش اونو با چه زحمتي بزرگ کرده؟ 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹اگر به چشم خودم ندیده بودم نه باور می کردم و نه تعریف در این چند وقت، نکات تاثیرگذاری را از حاج احمد دیدم که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد. با چشم خودم دیدم که شب ها، ایشان پوتین ها و کفش های بسیجی ها را در ورودی سنگرها جفت می کرد و حتی حاجی را در حال واکس زدن آن ها دیدم. دیدم که لباس بچه ها را می شست و می چلاند و پهن می کرد. آن روزها تیپ هنوز خیلی وسعت نداشت و کارهای فرماندهی خیلی متراکم نبود و شب ها ایشان کمی وقت آزاد پیدا می کرد که این قبیل کارها را در آن انجام می داد. حتی یک بار شاهد صحنه ای بودم که یادآوری اش هم دلم را می لرزاند. کامیون های بنز خاور و کمپرسی که بسیجی ها را می آوردند به مقر تیپ، فاصله قسمت بارشان با زمین زیاد بود و بسیجی ها هم غالبا کم سن و سال و ریز جثه بودند و البته افراد مسن و حتی پیرمرد هم داشتیم. پایین آمدن از این ماشین ها برای این قبیل نیروها خیلی سخت بود. شاهد بودم که وقتی این منظره را دید، رفت پشت ایفا و از نیروهایی که مشکل داشتند خواست که پا روی کتف او بگذارند و پایین بیایند. آن بندگان خدا هم که نمی دانستند این جناب، فرمانده تیپ است و این کار را می کردند. این ها را اگر به چشم خودم ندیده بودم نه باور می کردم و نه تعریف. 🎙راوی: همرزم شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR