🔹خاطره ای از سفر شمال
یک بار رفته بودیم شمال. تابستان بود گویا. پدر می خواست اخبار را گوش کند، چون همیشه پیگیر اخبار بود. به من گفت برو بیرون آنتن را ببر بالا.
توقف کردیم، یک آقائی از دور گفت اینجا نه ایست. من هم آمدم سوار شدم.
گفتم بابا یکی هست می گوید بروید.
بابا گفت کاری نمی خواهی انجام بدهی، یک دقیقه آنتن را درست کن.
آن مرد آمد دم پنجره ماشین.
پدر گفت می خواهد آنتن را درست کند الان می رویم.
تا آمدیم راه بیفتیم گفت؛ بهت میخورد سپاهی باشی. بابا گفت چطور مگه؟ خلاصه سر صحبت باز شد و معلوم شد رزمنده بوده.
گفت من مشکلی دارم، اگر در سپاه هستی مشکل ما را حل کن. پدر مشکل را پرسید. سوارش کردیم که هم تا یک مسیری برسانیمش و هم مشکل خود را مطرح کند.
در مسیر بابا از او در مورد مسائل مختلف سوال کرد و ازجمله درباره فرمانده لشگر امام حسین(ع) (که البته خود پدرم در آن زمان فرمانده لشگر امام حسین بود)
این بنده خدا شروع کرد فحش و دری وری را به احمد کاظمی گفتن؛ که آره آمده شده فرمانده لشگر 14 امام حسین و آدم مغروری است و میگفت تا انسان های متواضع و خوبی مثل شماها هستند چرا امسال احمد کاظمی باید فرمانده باشد؟
اول از بابا پرسید شما کجای سپاهی؟ بابا گفت من یک رزمنده بودم.
خلاصه خیلی بد گفت.
حالا من و سعید برادرم حرصمان گرفته بود، واقعا می خواستیم آن نفر را خفه کنیم.
بابا از آینه علامت می داد چیزی نگویید.🖐🏼 بعد بابا از مشکل او پرسید. وقتی دم خانه اش رسیدیم دیدم اوضاع خانه اش خراب است، وام می خواست برای تکمیل خانه. خانه اش در مرحله سفت کاری بود. آن مرد برگشت به پدر ما گفت:
ای کاش همه مثل تو بودن و ای کاش تو می شدی فرمانده لشگر و از اینجور حرف ها. بابا گفت این تلفن را بگیر با فلانی هماهنگ کن و بیا قرارگاه حمزه تا مشکل را حل کنیم. عمدا هم نگفت لشگر 14 تا شک نکند، چون آن زمان فرمانده لشگر 14 هم بود.
بنده خدا رفت آنجا. تا به حاج آقا گفته بودند فلانی آمده ایشان میفهمند چه کسی است.
می گوید بیاوردیش داخل. از اینجا به بعد را حاج آقا خودش تعریف می کند. می گوید: بنده خدا آمد داخل اصلا داشت می مرد. اسم و اتیکت من را دید داشت سکته می کرد و شروع کرد به عذرخواهی. بعد هم بابا کارش را حل کرد و رفت
این خاطره از این جهت برایم جالب است که پدرم چقدر خالصانه کار می کرد که حتی خیلی از بچه های سپاه هم او را نمی شناختند و چقدر گمنام بود همیشه می گفت اگر کار برای رضای خدا باشد لزومی ندارد غیراز خدا از آن باخبر باشد.
🎙راوی: فرزند شهید
#شهیداحمدکاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷"شهید حاج احمد کاظمی"🌷🍃
(هیج وقت وظایف شرعیتون
رو با هیچ چیزی معامله نکنید... )
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 آخرین باری که صهیونیست ها خواستند پرچم فلسطین را پایین بیاورند...
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تصاویری از مبارزه رزمندگان گردانهای قدس با نظامیان رژیم صهیونیستی در شرق خان یونس، جنوب غزه
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥همچون شبح؛ فیلم باورنکردنی از رصد نیروهای اسرائیلی
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃دلنوشته سردار شهید #سلیمانی برای شهید #احمدکاظمی🍃
او در یکی از نامههایش که در حماء سوریه به تاریخ ششم فرودینماه سال ۱۳۹۶ نوشته، اینچنین از حاج احمد کاظمی سخن به میان آورده است:
وقتی نام لشکر نجف را میشنوم، قامتی بسیار زیبا و رعنای عرشی را میبینم که بوی بهشت از آن، همیشه استشمام میشد ،که قامت مردانهاش همچون کوهی پناهگاه سختیها و دشواریها بود، مردی که نجف آباد با همه بزرگانش مفتخر به نام و یاد اوست.
احمد عزیز، احمدی که وقتی در جلسهای بود، اطمینان در آن حاکم و غیابش نقصی بزرگ داشت. مردی که مشارکتش در نبردی موجب استحکام عمل و تضمین پیروزی بود، مجاهد بزرگی که فاتح خرمشهر بود. مردی که رقابیه را درنوردید.
مردی که بارها با حکمت و شجاعتش دشمن را به تحقیر انداخت. رد پای او در بیست هزار کیلومتر مناطق اشغالی توسط دشمن بعثی مشهور است.
نور به جامانده، تابش مستمری که امروز میلیونها نفر راهی آن میشوند وبه این دلیل آن را قافله راهیان نور نامیدهاند؛ احمدی که شادی و خندهاش، غم و غصهاش، اندوه و فرحش زیبا و دوستداشتنی بود. مجاهدی که ایران در نقص نبود و حضورش در غم است. احمد ما و من، احمد همه ایران و همه اسلام و تشیع.
📝دلنوشتهشهید#قاسمسلیمانی🌷
#شهیداحمدکاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹سؤال عجیب و غریب❗️
گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟
سئوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست.
گفتم: شما فرماندهی نیروی هوایی سپاه هستین سردار.
به صندلیاش اشاره کرد.
گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛
ولی من که رسیدم، به شما میگم که این جا خبری نیست!
آن وقتها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود.
با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم.
سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات میمونه؛
از این پستها و درجهها چیزی در نمیآد!
🍃خاطراتی از شهید احمد کاظمی 🍃
#شهیداحمدکاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸سردار محبوب و مقتدر
از صحبتش فهمیدم رانندهی تانکر نفتکش است.
داشت برای صاحب مغازه درددل میکرد.
گفت: اگر این احمد کاظمی رو پیدا کنم، میرم بهش التماس میکنم که یه مدتی هم بیاد طرف زابل و زاهدان!
بیاختیار برگشتم به صورت طرف دقیق شدم. من یکی از نیروهای تحت امر سردار کاظمی بودم.
گفتم: شما حاج احمد رو میشناسی؟
گفت: از نزدیک که نه، ولی میدونم آدم خیلی با حالیه!
پرسیدم: چطور؟
گفت: من یه مدت کارم توی کردستان بود، با این که هیچ وقت شبها توی کردستان رانندگی نمیکردم، ولی نشده بود که هر چند وقت یکبار گرفتار گروهکهای ضد انقلاب نشم؛ ماشینم رو میبردن توی بیراههها، سوختش رو خالی میکردن و بعد هم ولم میکردن.
مکث کرد. ادامه داد: ولی این احمد کاظمی که اومد اونجا، خدا خیرش بده، طوری امنیت به وجود آورد که دیگه نصف شبها هم توی جادهها رانندگی میکردم و هیچ اتفاقی برام نمیافتاد.
آخر صحبتش گفت: حالا کارم افتاده سیستان و بلوچستان. همون بدبختیها رو از دست اشرار اونجا هم داریم میکشیم و هیچ کی هم نیست که جلوی اون نامردا قد علم کنه.
🍃خاطراتی از شهید احمد کاظمی 🍃
#شهیداحمدکاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
در طول بیست سالی که با هم زندگی کردیم، بابا در مورد خودش کلامی حرف نزد. من کی هستم؟ من کجا هستم؟ من چی هستم؟ من و من و من... اصلا.
یکی از ویژگی های احمد کاظمی مخلص بودن اوست. یک زمانی ،بعد نظامی داشت که حرفی نزد. دو هفته رفت بم. نگفت، آخر دو هفته رفتی بم چکار کردی؟ بابا من که پسرت هستم نباید بدانم. الان برگشتی؛ چرا صورتت سوخته؟ چرا چشم هات سرخ شده؟ نه صدایت مثل قبل است، آخر چکار کردی که هیچ چیزت مثل قبل نیست؟ در جواب گفت: چیزی نشده، سرما خوردم.
یا قبل از شهادت بابام فکر می کردم پدرم رزمنده ای بوده(این را قسم می خورم)، در همین حد ما را نگه داشته بود. کسی به ما چیزی نگفته بود. چون اجازه نمی داد، کسی حرفی بزند. فکر می کردم رفته جنگیده و شهید نشده، بعد از جنگ گفته اند چون تو آدم توانمند و خوبی هستی بیا برو فرمانده لشگر ۸ نجف اشرف باش. این را جدی می گویم. در صورتی که بعد از شهادت او فهمیدم خود او این لشگر را تاسیس کرد.
🎙راوی: فرزند شهید
#شهیداحمدکاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸از سهم خودش🌿
همیشه از اول تا آخرش با یک پژو 405 بود آن هم از خودش. خاکی خاکی بود. هر وقت از مال دنیا حرف میزدیم، ناراحت میشد و میگفت: «من از تنها چیزی که بیزارم، مال دنیاست.»
یادم هست هر وقت میرفتم دفترش، درجههای سر شانهاش را درمیآورد و بدون درجه میآمد کنار من مینشست که یک وقت خودش را از من بالاتر نبیند.
حتی حاضر نبود از امکانات محل کارش برای ما استفاده کند. مثلا یکبار که رفته بودم تهران دفترش، اول اصرار کرد که زنگ بزنم محمد بیاید و شما را برای ناهار ببرد خانه ،که من قبول نکردم. بعد گفت پس ناهار را اینجا پیش من باشید و خلاصه نگهمان داشت. اما خدا شاهد است حتی یک ناهار اضافه هم سفارش نداد و سهم خودش را برای من آورد. وقتی به مسئول دفترش این قصه را گفتم، گفت: «اصولا حاجی هروقت مهمون بهش برسه ناهار نمی خوره که نخواهد برای آنها سهمیه جدا سفارش بده».
🎙نقل از برادر شهید
#شهیداحمدکاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹انگار تازه بیدار شده ❗️
فرزند شهید کاظمی در خاطره ای از پدر بزرگوار خود میگوید:
دانشگاه من نزديک محل کار بابا بود و بيشتر شب ها با او بر مي گشتم خانه .خب بايد صبر مي کردم تا کارهايش تمام شود . بعضي وقت ها به ساعت 11 يا حتي ديرتر هم مي کشيد. به غير از ماه رمضان به ياد نمي آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه.
من مي رفتم در يک اتاقي و مشغول به درس خواندن می شدم .بعضي وقت ها هم دراز مي کشيدم و چرتي مي زدم.
وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه، براي من ديگر جاني باقي نمانده بود.اما بابا که قطعا خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود، در خانه را که باز مي کرد چنان سلام گرمي ميکرد که انگار تازه اول صبح است و بيدار شده است.
ميگفت:« خيلي مخلصيم»، «خيلي چاکريم»!
هميشه در تعجب بودم که بابا چه حالي دارد با اين همه کار و خستگي اين قدر شارژ و سرحال است
#شهیداحمدکاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹لحظات شیرین گپ آخر🍃
همان شب شهادتش نشسته بودیم دور هم و حرف می زدیم. حالا که فکر می کنم، میبینم چه لحظات شیرینی بودند.
گپ آخرمان، خیلی گپ باحالی بود. وقتی شب رسید خانه، یک سیدی با خودش آورده بود. گفت محمد، این سیدی را بگذار ببینیم چی است! به قول خودش " مشق" هایش را هم پهن کرده بود جلوی خودش. سیدی یک گزارش ویدیویی بود از عملیات ثامن الائمه. بابا میگفت من خودم تا حالا این فیلم را ندیده ام. هر کس را که در فیلم نشان میداد، میگفت خصوصیت اش این بوده و چه طوری شهید شده. خلاصه بیشترشان شهید شده بودند.
در فیلم نشان میداد که بابا داشت نیروهایش را توجیه عملیاتی میکرد و فقط یک زیر پیراهنی تنش بود. ریش هایش هم خیلی بلند و به هم ریخته شده بود. حتماً وقت نکرده بود بهشان برسد. اما آن ها که میگفت شهید شده اند، اغلب خیلی تمیز و مرتب و شیک بودند.😁
سعید به بابا گفت:« ببین، این جور آدم ها شهید می شوندها! 😁تو میخواهی با این قیافه به هم ریخته و نامرتبات شهید هم بشوی؟!»😁
بابا خیلی خندید به این حرف سعید، خیلی خندید.😂 البته احساس کردم یاد شهادت هم کرده و دلش گرفته و می خواهد با خندیدن هاش ما متوجه نشویم.🍃
فیلم که تمام شد، بابا گفت ۲۵ سال از وقتی که این فیلم را گرفته اند میگذرد. ما برای چه مانده ایم و ... یک خرده از این چیزها گفت. شب هم سعید را برد پیش خودش خواباند. صبح که می خواست برود، من دیگر ندیدمش. اما سعید که صبح زود بیدار شده بود که برود امتحان بدهد، بابا را دیده بود و بهاش گفته بود:«مواظب خودت باش!»
پیش نیامده بود سعید همچین حرفی بزند به بابا. همیشه وقتی چیزی به بابا میگفتیم، به همان شکل نظامی جواب می داد:«چشم قربان!».
آن روز صبح هم به سعید یک« چشم قربان» ✋محکم گفته بود و رفته بود.
🎙راوی: فرزند شهید
#شهیداحمدکاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌آمریکا غلط کرد 👊
🔹ما به جای دیگه ای وصلیم ✨
#شهید_احمد_کاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔻مواظبش هستی؟❗️
🔹خاطره ای از آزاده مرتضی حاج باقری ، آزاده اردوگاه 12 که از ناحیه دست راست (قطع دست) جانبازهستند .
یک روز در فرودگاه ، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم .ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند :حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی ؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشته ام که به عصب های قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند .
حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمیگویم. میگویم مواظبش هستی که با ماشینی، درجه ایی ، پست و مقامی تعویضش نکنی؟
سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم.
ایشان ادامه دادند :اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعا دستت را از فرمان بر نمیداری و روی جیبت نمیگذاری که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؛ آیا این دستی که در راه خدا داده ای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری ، دستت چطور است ؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کرده ای؟
پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی .
#شهیداحمدکاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹دری به بهشت🍃
همراه سردار رفته بودیم اصفهان ، مأموریت .
موقع بر گشتن ، بردمان تخت فولاد .
به گلزار شهدا که رسیدیم ، گفت : بچه ها ؛دوست دارین دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم ؟ !
گفتیم : چی از این بهتر سردار !
کفش هایش را در آورد ، وارد گلزار شد .
یکراست بردمان سر مزار شهید خرازی . گفت ، با یقین گفت : از این قبر مطهر دری به بهشت باز می شه .🍃
نشستیم . موقع فاتحه خواندن ، حال و هوای سردار تماشایی بود .
توی آن لحظه ها هیچکدام از ما نمیدانستیم که این حال و هوا ، حال و هوای پرواز است ؛ به ده روز نکشید که
خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم .
وصیت کرده بود حتما کنار شهید خرازی دفنش کنند . دفنش هم کردند .
تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از اینجا ، در دیگری هم به بهشت باز بشود !
#شهیداحمدکاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
برای معرفی ایشان به عنوان فرماندهی نیروی زمینی پشت تریبون رفتم.
در حین صحبتهایم هنگامی که گفتم سرتیپ احمد کاظمی از نظر من «شهید زنده» است،
او شروع کرد به گریه. فیلمش را فکر می کنم پخش کرده اند.
خودش که پشت تریبون آمد، گفت:
« خدایا شهادت را نصیبم کن، دلم برای حسین خرازی پر می کشد.»
می گفت:« دنیا را رها کنید، دنیا را ول کنید همه چیز را در آخرت پیدا کنید و رضای خدا را بر رضای مخلوق ارجحیت دهید.»
#شهیداحمدکاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
تمنای شهادت🌷🍃
آخرین جلسهای که سردار گذاشت، جلسهی فرهنگی بود؛ یک روز قبل از شهادتش.
جلسه از ظهر شروع شد. من کنار سردار نشسته بودم.
موضوع جلسه، نحوهی پشتیبانی کاروانهای راهیان نور بود. قبل از این که جلسه شروع بشود،یک کلیپ چند دقیقهای از شهید خرازی گذاشتم. سردار، همین که چشمش به چهرهی نورانی و زیبای شهید خرازی افتاد، آهی از ته دل کشید.
توی آن جلسه، سردار طرحهایی میداد و حرفهایی میزد که تا آن موقع برای حمایت از کاروانهای راهیان نور، سابقه نداشت.
همین نشان میداد که چه دیدگاه بالایی نسبت به کارهای فرهنگی دارد.
جلسه تا غروب طول کشید. غروب ،سردار آستینهایش را زد بالا که برود وضو بگیرد.
یادم افتاد فیلمی از اوایل جنگ برای او آوردهام. فیلم مربوط میشد به جبههی فیاضیه که حاج احمد به همراه چند نفر دیگر در آن بودند.
بیشترشان شهید شده بودند. سردار وقتی موضوع را فهمید، مشتاق شد فیلم را ببیند.
دید هم. باز وقتی چشمش به چهرهی شهدا افتاد، از ته دل آه کشید.
فردا وقتی خبر شهادت سردار را شنیدم، تازه فهمیدم آن آه، آه تمنا بوده است؛ تمنای شهادت!
#شهیداحمدکاظمی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
📸تصاویر
سردار شهید قاسم سلیمانی🌷
سردار شهید احمد کاظمی 🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR