eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.9هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
یک تابلوی سیاه ➖ 🔴نوشتن از احمدرضا احدی بسیار مشکل است، او شهیدی است که در میدان علم و ایثار و جهاد و شهادت رتبه ی اول و امیر قافله علی اکبران خمینی (ره) بود. احمدرضا رتبه ی اول کنکور پزشکی و در دفاع مقدس رتبه ی اول درجه ی والای شهادت. هوش سرشار او در رابطه با یافتن راه های خاص برای رسیدن به مقصودش از همان دوران کودکی و نوجوانی بروز و ظهور پیدا کرده بود. احمدرضا تابلوی سیاه مدرسه ای داشت که روی پشت بام خانه برایش گذاشته بودیم. هم درس می خواند، هم به بچه های دیگر درس می داد. احمدرضا باهوش بود، معلمین اعتقاد داشتند باید به مدرسه استثنایی ها (تیزهوشان) برود، احمدرضا طور دیگری بود، با بقیه فرق داشت. اهواز شلوغ شده بود و خیل مردم انقلابی در کوچه و خیابان حرکت می کردند. خانه ی ما محل رفت و آمد مردم بود و شلوغی تظاهرات را از نزدیک می دیدیم. احمدرضا همیشه بین جمعیت بود. پدرش که اجازه خروج از خانه را [به احمدرضا] نمی داد، آن تابلوی سیاه، صدای احمدرضابود! شعارهای انقلابی روی تابلو می نوشت و تابلو را لبه ی پشت بام می گذاشت تا رهگذران و مردم تظاهر کننده ببینند. 🔻احمدرضا تاکتیک عملیاتی خاص خودش را داشت، حتی در سنین نوجوانی ... 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
⭕️با شروع جنگ ، خانواده احمدرضا که سال ها دور از دیار اصلی خود بودند به ملایر بازگشتند و او برای ادامه تحصیل در مقطع متوسطه به دبیرستان دکتر شریعتی ملایر رفت و در رشته تجربی ادامه تحصیل داد و امیدی شد برای آینده پزشکی این مملکت اما احمد رضا که به همه اتفاقات اطراف خود با تیزبینی و فراست نظاره می کرد همزمان با رشد جسمی و روحی سعی در تقویت ایمانش داشت و در مسائل اجتماعی و سیاسی کشور هم مطالعه و تحقیق می کرد و با اینکه هنوز نوجوانی بیش نبود و در کلاس دوم دبیرستان مشغول به تحصیل، بر خود تکلیف دید که به یادگیری فنون نظامی بپردازد و به صفوف دفاع از کشورش بپیوندد و به این ترتیب بود که او برای اولین بار خود را در عملیات رمضان(1) محک زد و مجروح شد و چند تن از دوستانش مانند محمد روستایی را از دست داد 💔٫ (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
👌(کسب رتبه یک کنکور پزشکی) این حضور آغازی بود برای شرکت های پی در پی در عملیات های مختلف و مجروح و زخمی شدن های مکرر. با اینکه از سال 61 پای احمدرضا به جبهه باز شد اما در تحصیل چنان سختکوش بود که وقتی از جبهه برای دادن امتحان های نهایی اش در جلسات امتحانی شرکت کرد، دانش آموز ممتاز شد. زمانه کنکور که فرا رسید او هم مانند بسیاری از دوستانش با علاقه بسیار در آزمون شرکت کرد و با هوش بالایش موفق به کسب رتبه اول کنکور پزشکی و حضور در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی شد ...🌿 (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلادامام‌حسین‌علیه‌السلام💚 برشمامبارك‌باد ...🌿 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴احمدرضا همزمان با رشد جسمی اش در عرفان و شناخت خود و خدا روز به روز بیشتر رشد می کرد و مصداق همان هایی بود که به قول روح الله کبیر ره صدساله را در جبهه ها یک شبه طی کردند و دستنوشته های عارفانه ای که بعضی وقت ها با اصطلاحات ریاضی نیز آمیخته شده است از خود به جای گذاشته که بعدها با عنوان «حرمان هور» به چاپ رسید ... (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
⭕️(در میان سنگر های دشمن!) 👌 احمدرضا از بچه های فعال جبهه بود و برای پیشبرد اهداف هر کاری که در توانش بود انجام می داد و بچه ها را هم در کارهایشان یاری می کرد. گاهی اوقات او ساعت ها در میان سنگرهای دشمن بود بی آنکه دشمن بویی از آن ببرد. این کارنامه نه از آن مردی میان سال یا سالخورده است که جوانی است که تازه بیست سالگی را تجربه می کند اما در حضور چهارساله اش بارها مجروح شده بی آنکه خانواده اش از این مساله چیزی بدانند ! (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
به فکر فقرا🚶🏻‍♂ از یکی از دوستانش شنیدم که می­گفت: یکبار به علتی که به یاد ندارم، از طرف اتحادیه، مبلغ دو هزار ­تومان به احمدرضا داده بودند، او هم خانواده­ای را می­شناخت که پدر آن­ها هر دوپایش شکسته بود و توان کار کردن نداشت، پول را به یکی از دوستانش می­دهد و می­گوید بدون این­که نامی از من ببری آن پول را به آن خانواده بده ...🌿 (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
تاثیر با عمل، نه حرف ❗️ 💢بیشتر دوستانش شخصیت­های برجسته و خوبی بودند، اما احمدرضا سعی می­کرد با هر قشری، با هر تفکری ارتباط برقرار کند، و سعی می­کرد با عمل خود روی آن­ها تأثیر بگذارد نه با نصیحت و صحبت کردن­. بهتر است بگویم بیشتر اهل سکوت بود و با عمل روی دیگران تأثیر می­گذاشت. دوستان و همکلاسی­هایش بسیار او را دوست داشتند و به او احترام می­گذاشتند، طوری که یکی از دوستانش که رشته ریاضی بود­، آن­قدر تحت تأثیر رفتار احمدرضا قرار گرفته بود، که تغییر رشته داد و در رشته تجربی با احمدرضا کنکور داد. علمِ همراه با عملش او را در بین دیگران عزیز کرده است. همیشه می­گفت­: باید انسان علم داشته باشد تا بتواند دین خود را نگه دارد ...✅ (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شوق شهادت ...✋🏼♥️ ➖همیشه می­گفت: هر­کس در هر مقامی که باشد باید از دین و مملکتش دفاع کند. مگر جان من بادیگران فرق می­کند؟ جان ما متعلق به خدا است و شما هم باید راضی به رضای او باشی، اگر هر مادری بخواهد بگوید بچه من به جبهه نرود پس چه کسی باید از مملکت و اسلام دفاع کند؟ او تنها نیتش خدمت به اسلام بود 🌿 (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
روزی که نتایج کنکور اعلام شد را فراموش نمی‌کنم...❗️ 🔴من بیرون از منزل بودم، وقتی به خانه آمدم، احمدرضا در حیاط منزل نشسته بود و خوشه انگوری که چیده بود را می‌خورد. از او پرسیدم احمد نتیجه دانشگاه چه شد. او با خونسردی تمام گفت کارنامه نتایج داخل اتاق روی کتابخانه است. من با ذوق و شوق و عجله کارنامه احمد را پیدا کردم. وقتی که دقت کردم دیدم تمام رتبه‌هایی که نوشته شده است، یک است. به احمد گفتم می‌دانی چه کار کردی و چه مقامی کسب کرده‌ای؟ که احمد با خونسردی و بدون هیچ غروری گفت بله، ظاهراً رتبه اول شده‌ام...✅ 🎙(نقل از برادر شهید احمد رضا احدی) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌹 مادرش میگوید:یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.پرسیدم احمدرضا که بود؟گفت:یکی‌از‌دوستانم‌بود.پرسیدم:چکار‌داشت؟ گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را دردانشگاه داد! گفتم: چی؟!!😳 گفت: میگوید دانشگاه رتبه اول راکسب کرده‌ای! باخوشحالی من و پدرش گفتیم: رتبه اول؟!😃 پس چرا خوشحال نیستی؟!!احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم.در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد! یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود،همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، میگفتم احمدرضا تو الآن پزشکی قبول شده‌ای،چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!میگفت: میخواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می‌کشند؛ میخواهم سختی کارشان را لمس کنم! ...🙂 🕊 [ دانشجوی🎓 نمونه رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران و رتبه یک کنکور تجربی سال ۱۳۶۴ ] 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری میلاد حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) 💚 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد حضرت ابوالفضل (علیه السلام) 💚بر همه شما عزيزان مبارک باد 🍃 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍روز شهید بهت تبریک گفتیم روز پاسدار بهت تبریک گفتیم امروز که روز جانبازه هم بهت تبریک میگیم حاجی جان توی دنیا چه مدالی باقی مونده بود که به دستش نیاوردی؟ ای فخر شهدا ای فخر جانباز ها ای فخر پاسدار ها 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
روز جانباز به هر دو عزیز مبارک ❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(عطر معنویت)🌿 🔴 رفتم تهران به احمدرضا که دانشجو بود و دوران تحصیل را می گذراند سر بزنم. یکی از اقوام را هم همراه بردم، خانه ی ساده و آرامی بود. وارد اتاق که می شدی چیزی نبود که چشمت را بگیرد. همه چیز ساده، یک علاءالدین وسط اتاق بود و یک قابلمه بزرگ روی آن، می خواستند مثلاً غذا بپزند، حیدر کاظمی آشپزشان بود. داریوش ساکی و احمدرضا و یکی دیگر از بچه های ملایر. چیزی برای پذیرایی نداشتند، نه برای پذیرایی کلاً چیزی در این خانه پیدا نمی شد که بشود اسمش را قوت گذاشت. چهره هایشان مهربان و بشاش، و عطر معنویت فضای خانه دانشجویی شان را پر کرده بود. کمی میوه برده بودیم، خبر نداشتم احمدرضا و دوستانش به خاطر سختی شرایط جنگ، مثل قشر ضعیف مردم زندگی می کنند، نمی خواستند به راحتی و خوشی کاذب عادت کنند. احمدرضا نگاهی به من انداخت. پر از مهر فرزند به مادر: « الان برای شما چیزی می آورم.» چشمانش لبریز برق شادی شد و رفت، برگشت، با یک ظرف پر از توت فرنگی شسته و تمیز، خیلی قشنگ بود، احمدرضا لبخند می زد، گفتم چه عجب شما یک چیزی اینجا دارید؟! با زیرکی گفت: «این هم پیشکشی همسایه است، از توی حیاط چیده و به ما هم داده.» اوین درکه با آن شرایط فرنگی، دسته گل های معطری را در بر گرفته بود که نور حضورشان ملائک را به زمین دعوت می کرد... 🎙 (شهید احمد رضا احدی به روایت مادر شهید) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
دیدار معشوق عمه ها آمده بودند و خانه مان شلوغ بود، همه بودند ولی من دائم در اتاق ها با نگاهم احمدرضا را دنبال می کردم، وسایلی را جمع می کرد و انگار او میهمان بود و مهیای رفتن، جلو رفتم و گفتم: «احمدرضا جان! مادر، میهمان داریم. کجا قصد کردی بروی که داری وسایل جمع می کنی؟» آرام و مطمئن نگاهم کرد: «امروز عصر اعزام داریم، من هم با بچه ها می روم». با ناراحتی گفتم: «امشب عمه ها هستند نمی خواد بری.» لبخند زد! یعنی همه بروند من برای میهمانی بمانم، همه دوستانم بروند من بمانم و خوش بگذرانم. از کمان نگاهش قصدش را خواندم. رفت، آرام نداشتم. راه افتادم ببینم با کدام گردان و به کجا می رود، دوستان همرزمش چه کسانی هستند، وسیله ی ارتباطی نبود اما می شد از طریق رزمندگان دیگر خبر گرفت، دوربین هایی بود که از اعزام نیروها فیلم می گرفت و با آنها مصاحبه می کردند. احمدرضا را دیدم مثل آدمی که سرما آزارش می دهد، کت نظامی اش را روی صورت کشیده بود. می خواست تصویری از او نباشد. سوار ماشین که شدند دوستانش برای خداحافظی آمده بودند، نگاهش می کردند و تکرار می کردند: «شفاعت، احمدرضا شفاعت» دلم لرزید! گفتم: «مادر مگر می خواهی شهید شوی که می گویند شفاعت شفاعت ...» لبخند آرام و مهربانی زد: «نه مادرِ من، بین بچه های جبهه مرسوم است طلب شفاعت کردن.» همیشه برای رفتن عجله داشت، من احمدرضا را تکه ای از وجود خودم می دانستم. رفتنش سخت بود اما او هدیه و امانت موقتی بود که زندگی ما را زیبا کرده بود و زیباتر از آمدنش رفتن او پیش پروردگارش بود. با چهره ای تابان و شوقی وصف ناپذیر و پروازی لبریز از عشق به سوی معشوق!
نامه✍🏼 ✋🏼(دستنوشته و خاطره شهید احمد رضا احدی، رتبه اول کنکور پزشکی سال 64) امروز ساعت 6 مشغول صرف شام بودیم. در همان حال یکی از برادران مسؤول، تعدادی نامه آورد و بچه ها سراپا گوش شدند تا ببینند چه کسی نامه دارد. بالا خره خواندن نامه ها تمام شد، عده ای خوشحال و عده ای ناراحت و عده ای بی تفاوت به نظر می رسیدند. برای من نیز دو نامه آمد: یکی از خانه و دیگر از برادری به نام «ناصر». عده ای که برایشان نامه نیامده بود، با شیرین کاری هایی ناراحتی را به خوشحالی تبدیل کردند. برادر«حبیب» - امدادگرمان- تصنعاً زد زیر گریه و های های گریست و بعضی از بچه ها دور و برش را گرفتند و آنها نیز زدند زیر گریه و سنگر شده بود های های گریه ی الکی. امرالله که همیشه سر قافله بچه ها بود به طرف اسلحه اش رفت و در حالی که می خواست اسلحه اش را بردارد می گفت: «رهایم کنید. مرا آزاد بگذارید. بگذارید ببینم چرا پدرم نامه ننوشته!؟» بچه ها همگی زدند زیر خنده. امرالله به شوخی می گفت: «بچه ها! وقتی من می خواستم به جبهه بیایم، قرآن، در خانه نداشتیم. مادرم به جای قرآن مرا از زیر یک دسته نان لواش رد کرد و دفعه قبل نیز یک مُهر نماز خرد کرد و بر سرم ریخت.»😊 62/12/26 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(نگاه ژرف و قلبي محزون) ❗️ آن چه که در نگاه نخست از او به نظر مي آمد سادگي و صميميتي بود که بيننده را از ديدار او مجذوب مي ساخت اما در پس اين چهره جذاب و شاداب، نگاه ژرف و قلبي محزون وجود داشت که باعث بي توجهي آن به تعلقات دنيايي گرديده بود و او را با عشق و ايماني خالص راهي ميدان هاي دفاع از دين و ميهنش مي کرد... (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃کتابی که به تقریض مقام معظم رهبری مزین شد 🍃 «حرمان هور» 💔 احمدرضا از زمانی که وارد دانشگاه شد، شروع به نوشتن کرد، نوشته­هایش که در دفترهایی جمع­آوری شده بود، همگی در منزلی بودند که به همراه چند تن از دوستان دیگرش، از جمله شهید «داریوش(رضا) ساکی» در محله­ی درکه تهران در آن­جا زندگی می­کرد. پس از شهادتش دوستانش همه­ی آن­ دست­نوشته­ها را جمع کرده و برای ما آوردند، عده­ای از دوستان وقتی دست­نوشته­هایش را دیدند، گفتند حیف است این­ها را دیگران نخوانند، در ابتدا با هماهنگی سپاه به صورت دفترچه کوچکی به چاپ رسید، پس از مدتی، حوزه هنری از ما خواستند تمام نوشته­هایش را در اختیار ایشان بگذاریم که حاصل کار شد کتاب «­حرمان هور­». ✍🏼(دستنوشته ها و خاطرات عارفانه شهید احمد رضا احدی) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR